140
ديوانضرت حوث غ م عظ ا عالم رباني شيخ محي ا لدينلقادر عبداني گي اَ و ه« جَ ج» ن ا و ي دْمَ عظَوث اَ غ رت ضَ ح ن م ربا ل عا ي گ قا ال بد ع ن ي ي الد مح خ شي ي ي ن ه و ي ته: ر ي حق نده ي ب ف. پ( مِ خاد)

Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

  • Upload
    -

  • View
    41

  • Download
    4

Embed Size (px)

DESCRIPTION

Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa - Diwan farsi, persian and arabic

Citation preview

Page 1: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«جل جالهل»هواهلل

لقارد گيالعالم ربان حضرت غوث االعظم ديوان ني ي شيخ محي الدين عبدا

:تهيه و ميظنت

(خادم)پ.فبنده ي حقير

Page 2: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

:مختصر حال شرح

:تولد وكودكي

ولد كودكي درـر تــبــه خــك هجري بر آسمان سايه افكنده بود 074عامشب اول ماه مبارك رمضان

.معه سراي گيالن قلب خانواده اش را به هيجان در آورد صو

ناميدند در آغوش خانواده اي كه در دينداري و زهد و تقوي سر آمد " عبدالقادر "اين كودك كه او را

د روز به روز بزرگ ترشد و اخالق و رفتار قرآني و توحيدي را از محيط خانوادگي ـار بودنـروزگ

.خويش جذب كرد

:قطب يونيني رحمت اهلل عليه گفته است كه ( ه قدس سر)تولد حضرت عبدالقادر در مورد

از پدرم سال : "زاق گفته است متولد شده است و پسرش عبدالر 074ادر در سال ـقـحضرت عبدال

حقيقتا نمي دانم ولي سالي كه من به بغداد آمدم همان سالي بود كه تميمي: تولدش را پرسيدم فرمود

وفات يافت در آن موقع من هجده ساله بودم و ( ث نامدار ار معروف و محدـيـسـفقيه و دانشمند ب)

سال قبل از 84يعني 074پس چنانكه گفتيم سال تولد ايشان ". فوت كرده است 044تميمي در سال

.فوت تميمي بوده است

:ويد عالمه شيخ شمس الدين بن ناصر الدين دمشقي رحمت اهلل عليه گ

در شهر جيل كه اسم بياباني بزرگ و هم شهري از شهر هاي ديلم است متولد شده 074وي به سال "

مان شهرهاي كوچك ديلم ـو جيل كه محل تولد حضرت عبدالقادر است و آن را گيل نيز مي گويند ازه

. "است

Page 3: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

:نسب شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني

ن يحيی زاهد بن محمد بن داودــدا اهلل بـبـالقادر بن ابی صالح بن عمحمد عبد نسب شيخ محی الدين ابو

بن موسی بن عبداهلل بن موسی الجون بی عبداهلل محض بن حسن المثنی بن امير المومنين محمد الحسن

.می باشد( رضوان اهلل تعالی عليهم اجمعين ) بن امير المومنين علی بن ابيطالب

انـتقوی وپرهيزکار بود که مدفنش فاطمه بنت ابی عبداهلل الصومعی بانوئی بامادرش ام الخيرام الجبار

.هم اکنون در شهر صومعه سرای ايران واقع است و محل راز و نياز عاشقان می باشد

:مجالس وعظ

ردـعلم دين و رموز و فنون طريقت بود تا اينکه در اين راه چنان پيشرفتی ک بـخ همواره در طلـيـش

و ان برتری حاصل نمود و از اقران درگذشت علم باطنش از قلبش به زبان رسيدــر تمام اهل زمکه ب

.امارت و واليتش ظاهر گرديد

دهــهـطابه را به عــوقتی شيخ به بغداد رفت در مدرسه ابو سعيد االمخرمی تصدی تدريس و وعظ وخ

وارهــمــسب فيض می کردند و هگرفت هر روز مردم بسياری بر او جمع می شدند و از محضرش ک

.عده زيادی ازفقها و صلحا به زيارت او می آمدند و از مجالس درس و وعظ ايشان بهره ها ميگرفتند

: استادان شيخاز علماء و فقهاء و

زومیـخـابو سعد المبارک بن علی م :8

ابوالخطاب محفوظ بن احمد الکلوذانی:2

Page 4: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يعلیابوالحسن محمد بن القاضی بن :3

ابوسعدمحمد بن عبدالکريم ابوالغنايم:0

ابو غالب محمد بن الحسن الباقالنی :5

ابوعثمان اسماعيل بن محمداصفهانی:6

اد بن مسلم الدباســـمــر حــيـخــابال :7

یـد المخرمـيــعــی ســـی ابـــاضــق :7

ونـی بن ميمـــلــن عـــد بــمــحـــم :4

بريزیـی تـــــلــن عــــی بـــيــحــي :9

لـــيـــقـــن عـــاء بــــوفــــوالـــاب :84

اـــــريـــــــن زکــــــی بـــــلــــع :88

:از خلفاء

ديـتـقـم: 8

رـمستظه:2

دـمسترش:3

دـــــراش:0

يـمقتض:5

دـمستنج:6

:تاليفات

فتوح الغيب الفتح الرباني والفيض الرحماني:8

Page 5: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ظمغوث اع ديوان اشعار:2

هـادريـــات قــوضــفــلــم:3

هـيــبـــالــطــه لــيــنــغــال:0

النيــيـــات گـوظــفــلــم:5

:وفات

هجري حضرت ابامحمدمحيي الدين شيخ عبدالقادر گيالني آخرين 568در شب هشتم ربيع االول سال

.لحظات را در اين دنياي فاني مي گذراند

:زندبزرگش عبدالوهاب گفت هنگامي كه دربسترآرميده بودفر

بما اعمل به ...اوصيني يا سيدي

اي آقاي من وصيتي كن تا پس از تو به آن عمل كنم

:شيخ فرمود

عليك بتقوي اهلل و ال تخف احدا سوي اهلل و ال ترج احدا سوي اهلل وكل الحوائج الي اهلل

ديـبه كسي جز خدا اميد نبن, خدا نترسي كه از كسي جز نـبر تو باد تقوي خداوند و اي

.و همه نيازها را تنها نزد خدا ببري

التوحيد التوحيد اجماع الكل اصح القلب مع اهلل ال يخلومنه شئ و بما ال يخرج منه شي

بال قشور’‘انا لب

اـهــنـق دارند تورد آن اجماع و اتفاــتوحيد را در نظر داشته باشيد كه همه در م, توحيد

ازآن چيزي خالي نمي ماند وچيزي از آن خارج نمي شود, پاك ترين قلب ها با خداست

.من مغزي بدون پوستم

قد حصر عندي غيركم

كساني غير از شما دورم را گرفته اند

Page 6: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

عظيمه ’‘ فاوسعوا لهم و تادبوا معهم هيهنا رحمه

.در اينجا رحمتي بزرگ فرود آمده است, باشيد بلشان مودب بر ايشان جاباز كنيد در مقا

.و رحمت اهلل و بركاته غفراهلل لي وتاب اهلل علي و عليكم ’‘ عليكم سالم

خدا مرا بيامرزد و توبه من و شما را بپذيرد ,سالم خدا و رحمت و بركات او بر شما باد

: آنگاه گفت

.بحانه و تعالي و الحي الذي ال يخشي الفوت استنعت بال اله اال اهلل س

خداوند منزه و متعالي است و زنده اي است كه از مرگ . ياري مي جويم الاله اال اهللاز

: بار از دهان مباركش شنيده شد 3و آنگاه . نمي ترسد

...اهلل ... اهلل ... اهلل

.وح بزرگوارش از جسم خارج گرديدزبانش در كام آرام گرفت و ر, و صدايش خاموش گشت

:شمه ای از فرمايشات وی

ت مع الخلق بال نفس عدلتـكان ال خلق و مع الخلق كان ال نفس فاذا كن«اهلل عزوجل »ن مع ــــك

ل وحدك ترمونسك في خلوتكـكل علي باب خلوتك وادخـرك الــمن التبعات سلمت و ات قيت وـو ات

ماوراء العيان و تزول النفس و ياتي مكانها امر اهلل و قربه فاذن جهلك علم بعين سرك و تشاهد

وحشتك انس و بعدك قرب و صمتك ذكر و

پس.با خدا چنان باش كه گوئي خلق وجود ندارند و با خلق چنان باش كه گوئي نفس وجود ندارد

ماني يـن كه سالمت مشت وديگرآـي داـتقوا خواه خلق بودي عدالت و هنگامي كه بدون نفس با

آنگاه مونس خود.درگاه خلوت خود رسيدي همگان را ترك كن وخود تنها داخل شوـبهنگامي كه

باچشم باطن خويش آن سوي پديدار ها را مشاهده خواهي, را در خلوت خود خواهي ديد ( خدا)

Page 7: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

.به او مي آيد " قرب"خدا و " امر "آنگاه نفس تو به مرور از ميان مي رود و به جاي آن . كرد

.دوري ات به نزديكي و سكوت تو به ذكر و گريز تو به انس بدل ميشود , آنگاه جهل توبه آگاهي

.امت نفسك حتي تحيي *

.نفست را بميران تا زنده شوي

سنه فان كانت فيهماـي الكتاب والـماله علـرض اعـاعـص اوحبه فـخـض شـغـي قلبك بـدت فـاذا وج*

مـظال .ت تبغضه بهواكـحبوبه وانـبموافقتك هلل و لرسوله وان كانت اعماله فيهما م مبغوضه فالبشر

وعاص لله عزوجل ولرسوله فتب الي اهلل تعالي من بغضك و اساله محبت ذالك الشخص وغيره من

. احباب اهلل واولياءه

( ص)كارهايش را بر قرآن و روش پيامبر پس, درقلب خويش نفرت كسي رايافتي ويا محبت اورا اگر

پس به خاطر موافقت خويش با خدا و پيامبر شادباش , اگردر آنها مورد بغض و نفرت بود عرضه كن

ستمگرو عاصي , و اگر كارهايشان در آنجاها محبوب بود و توبه خاطر هواي نفس با او دشمن بودي

. محبت آن شخص و ديگر دوستان خدا را بخواه پس به سوي خدا باز گرد و.از خدا و رسولش هستي

:حضرت شيخ از زبان ديگران

Page 8: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

:در گلستان مي فرمايد ( عليه الرحمه )سعدي

نهاده همي گفت اي خداوند (سنگريزه)عبدالقادرگيالني رادرحرم كعبه ديدند روي برحصبا

يكانــز تا در روي نببخشاي واگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نا بينا بر انگي

"شرمسار نباشم

والـعارف نامي حضرت عبد الرحمن جامي قدس سره در كتاب شواهد النبوه در اتمام اح

مي بايد كه فضايل وكماالت اهل بيت را مختصر در اين دوازده ”:دوازده امام نوشته است

طان االولياـضرت سلتن ننمائي زيراكه اهل فضيلت از اهل بيت بسيار بوده اند چنانكه ح

ي اهللـالسماء محبوب سبحاني برگزيده يزداني شيخ عبد القادرگيالني رضو غوث االرض

"عنه بوده است

:به قلم اين حقير

سالياني ست كه شب را با ذكر حق و روز را در پي حقيقت(خادم)پ.بنده ي حقير ف

(قدس سره)يالدين عبدالقادر گيالنمحي كرامات شيخمورد دربسيار ازكودكي.مي كنم سر

تــمـن عالم رباني بودم تا آنكه به حمد و رحشنيده بودم و در جست و جوي ديوان اي

ازي جاي مـضـدر فراآن ز ديوان اين بزرگوار بدستم رسيد پسنسخه اي ا (جل جالله)الهي

.برندقرار مي دهم تا ديگر دوستان نيز از اين اثر گرانبها بهره

Page 9: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

لقارد غوث حضرت اشعار (سره قدس) گيالني عبدا «جل جالهل»هواهلل

«همت مردانه»

انه درآ ازدر کاشانه ماــابــجــي حـــب

که کسي نيست به جزورد تودرخانه ما

رتربت ويرانه ماـه سي بـائـيـر بــگ

بيني از خون جگر آب زده خانه ما

فتنه انگيزمشوکاکل مشكين مگشاي

وانه ماـدارد دل ديـر نـيــجـتاب زن

Page 10: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

مرغ باغ ملكوتيم ودراين ديرخراب

ود نور تجلاي خدا دانه ماــي شــم

د درلحدتنگ بگوئيم که دوستـبااح

ر تو بيگانه ماـيـوئي و غــم تــايـنــآش

گرنكيرآيدوپرسدکه بگورب توکيست

گويم آنكس که ربود اين دل ديوانه ما

منكرنعره ماکوکه به ما عربده کرد

نود نعره مستانه ماـر شـشـحـتا به م

که نمرديم ورسيديم به دوست«لله»شكر

ت مردانه ماـمـن هــر ايـن باد بـريــآف

محيي بر شمع تجالي جمالش مي سوخت

Page 11: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گفت زهي همت پروانه ما يـــت مــسدو

«برون آ شهسوارا»

وار من تعلل بيش از اين تا کيـسـهـرون آ شــب

ز حد بگذشت مشتاقي تحمل بيش از اين تا کي

ي دانيـم که مـي و مي دانـمي دانـن هـتو حال م

كردي تغافل بيش از اين تا کيچو خودرا دور مي

نستان يک ره در آ و قدر گل بشكـرف گلــبط

کشيدن دردسر چندين ز بلبل بيش از اين تا کي

ل محيي کنــتــزا داري بيا و قــل غــيــر مـــاگ

ن نيكو تأمل بيش از اين تا کيـيــنــچــنــبكار اي

Page 12: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«بي وفا»

ن تا کي جفا کاري کنيـيـنـا يارا چــي وفـب

نيست وقت آنكه به يک خنده وفاداري کني؟

ي رحم انصافي بدهاين چه قسمت باشد اي ب

ن ستم با ديگران ياري کنيـيـكـسـن مـر مـب

راـم چـي دانـمـر نـگـردم ديـود مــبا وج

نيـازاري کـدان بـب رنـانــم جـل دائـيـم

هيـر دل زارم نـي بـتـه دسـد کـت آن آمـوق

دل تا چند خونخواري کنيخون شدازدست تو

انه دل گر فرو ريزد ز ياد روي توستـخ

هل باشد هر عمارت کش تو سرداري کنيس

Page 13: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ون و زاري مكن محيي دگر کان سنگدلـيـش

د هر چند تو زاري کنيـنـي کـزون مـور افـج

«دل پرغم»

اري داشتيـسـگر دل غم پرور ما غمگ

با بال خوش بودي و در غم قرار داشتي

رگز نبوده اين چنينـنام مجنون در جهان ه

ادگاري داشتيگرچنان بودي که چون من ي

هردو عالم را ز يک پرتو سراسر سوختي

تيـراري داشـر شـش من گـآفتاب از آت

را غرق عرق گشتي ز خجلت پيش توـل چـگ

Page 14: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گر نه آن بودي که از رشک تو خاري داشتي

نسبتي ميداشت با من شمع در سوز و گداز

اري داشتيـبـكـم اشــشـريان و چـر دل بــگ

شودي رخ ميان مردمانر گـي گـيـحـيار م

ترک يار خويش کردي هر که ياري داشتي

«دل زار»

بگو با اين دل زارم کشد جور و جفا تا کي

ذت شادي ،غم و درد و بال تا کيـائي لـکج

شدم بيگانه از خويش و نگشت او آشنا با من

د بيگانگي چندين به من آن آشنا تا کيـنـک

Page 15: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

از براي توصد چو من در ره فتاده ـن قـكـم

ز حد بگذشت مشتاقي نيائي سوي ما تا کي

ي آرد تو هم انصاف پيش آورـمـدلم طاقت ن

زتو جور و جفا چندين ز من مهر و وفا تا کي

برو اي جان از آن گلزار بوئي سوي من آور

ا تا کيـبـار از باد صـيــسـت بـنـدن مـيـشـک

ن بياسايم زعمر خودـا تا مـبـدم قـنـايـشـگ

د از آن بند قبا تا کيـرا باشـره در دل مـگ

گر او را کشتني باشد بكش ور نه کن آزادش

يي اسير و مبتال تا کيـحـو مـت تـود در دسـب

«من که ام»

Page 16: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هروعاشق ديوانه ايـمن کيم رسواي ش

مي وز خويشتن بيگانه ايـر غـآشنا با ه

هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت

ن که او جا کرد در ويرانه ايـيـگـمهم شوم غ

ترک شهرآشوب من در کشوري منزل نكرد

تا نكرد اولش غمش صد رخنه در هر خانه اي

ار غمـه خـم گـد از دلـاه درد رويـيـگه گ

من به حيرت کاين همه گل چون دمد از دانه اي

ميخورم خون دل و خود را به مستي مي دهم

ه ايـانـتـسـه مـنال شـشـيـاخ پـتـسـم گـنـتا ک

Page 17: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

قم زندـشـد تا دم از عـگفته اي محيي که باش

رزانه ايـي فــقـاشـه و در عـرزانـب فـلـدر ط

«يارکو؟»

واهم خاک پاي يارکوـخـافسر شاهي ن

و بشكن هما ، آن سايه ديوار کوــبال گ

بتيـسـد او نـرم که دارد با قـيـرو را گـس

ه رفتار کووـيـاره وآن شـسـل رخـآن گ

ورهمان گيرم که گل بار آرد وجنبد ز باد

رد آن شيرين لب و گفتارکوـسم گـبـآن ت

ب آمد وليـريــفـه دلـر چــو اگـديده آه

آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو

Page 18: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وصل او دشوار و بي او زندگي دشوارتر

مردن بي زخم هم ننگست و پاي دار کو

خويش بشناسد ز ياراي خوش آن عاشق که عشق

و اغيار کوــجد يار کـنـگـا نـجـر آنـجـل و هـوص

جان فدايت اي که آوردي خبر زان تندخو

يي دل افگار کوـان محـبـيـد از رقـيـرسـباز پ

«جمال يار»

نم درجمال توـندارم گرچه آن ديده که بي

نيم نوميد چون عمرم گذشت اندرخيال تو

،من بد را به دوزخ بر تو جنت را به نيكان ده

Page 19: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اي وصال توـنـمـا ،تـجـرا آنـد مـس باشـکه ب

وانه در دوزخ به زنجير تو خوش باشمـن ديـم

اگر يكبار پرسي تو ،که مجنون چيست حال تو

چو بوي عشق تو آيد ز مغز استخوان من

وزاند مرا آتش ،ز عشق آن جمال توـسـن

دهي رضوانتو شربت هاي جنت را ،به ما تا کي

ن آب زالل توــا را از ايـي مـگـنـشـم تـد کـشـن

ميارا روي ،حورعين، که سرمستان آن حضرت

ال توـط و خـمال حق همي بينند ز زلف و خـج

ش چشم مشتاقانـيـدازي ز پـرانـرده بــر پـگــم

مال توـال با کـمـدن ،جـوان ديـي تــه کـرنـوگ

Page 20: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اهلل خواهم گفت گويم اي مالک ،چنان* به مالک

گال توــم با سـنــهــوزد جــن سـم « اهلل » ه ازــک

اب ما نگردد تا ابد سيرابـبـاي کـرهـگـج

مگرساقي شود ما را ، خداي ذوالجالل تو

بدوزخ گر زمن پرسي ،که چوني محيي در آتش

ت و کنم رقص از سئوال توـسـن تا ابد مـوم مـش

«گرتو طلبي داري»

ها کوـداري ، بيداري شب گرتو طلبي

با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو

آن دوست ، ز هر ذره، خود را به شما بنمود

Page 21: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ا کوـنـيـده بـدر مشرق و در مغرب، يک دي

ستي ، بهر تو مهيا کردـز کزو جـيـرچـه

چ نمي گوئي کان خالق اشياء کوـيـو هـت

ه کردي از حق تو نترسيديـنـيار گـسـب

ق ، ناليدن شبها کوـذاب حـرس عـاز ت

وئي تو يا اهلل ، گوئيم به تو لبيکـچون گ

نده نوازيها ، جز حضرت ما را کوـن بـاي

برخود نكني رحم و من بر تو کنم رحمت

ه کاران غير از کرم ما کوـنـر گـيـگـتـدس

گر نهـس ديـبيننده و شنونده ،جز من ک

ا کوبي سمع و بصر چون من ،بيننده شنو

Page 22: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

من اول و من آخر ،من ظاهر و من باطن

و بنما کوـجمله منم و جز من، يكذره ت

وم اين دانمـهان بـنـدائي پـيـت پـايـاز غ

پيداي چنان پنهان ، مي گو که تو آيه کو

ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد

ر ،کان مظهر اشيا کوـگـدان بنـو بـرآن تــه

الدين ، مي گفت که اي عاشق اي دوست ، محيي

ا کوــهـبــداري شــيــي داري ، بــبـو طلــر تــگ

«ناله هاي من»

من که هستم زنده دور از دلرباي خويشتن

Page 23: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گر برفتم مي کشد بازم به جاي خويشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسكني

دم در سراي خويشتنـكـمي توانم بود ي

عشق يار و جور روزگار ي زـالـي نـاي که م

سوي من مي بين و کن شكر خداي خويشتن

ر ز عشق افزون نبودي در دل پاياي منــگ

فكر مي کردم به جان گرد هواي خويشتن

ي اختيارـدم بـت قـويـر کـر سـادم بـهـتا ن

پاي خويشتنـاکـازم خـده سـاي ديـيـوتـت

بس که زاري مي کنم بيهوش گردم هر زمان

ويشتنــاي خـوش از ناله هــآيم به ه باز مي

Page 24: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

غير محيي کو خود از بهر تو خواهد در جهان

هر که مي خواهد تو را خواهد براي خويشتن

«مجال صحبت در خلوت»

ود با تو حديث خويشتن گفتنـــي بـالي کـجـم

که پيش چون تو بدخوئي نمي آرم سخن گفتن

توزماني خلوتي خواهم که گويم حال خود با

وان شرح حال خويشتن در انجمن گفتنـتـکه ن

د و روي ترا چون هر کسي سرو سمن گويدــق

توان خاروخس کويت به از سرو و سمن گفتن

به جان کندن نهاني يک سخن گويند از او با من

Page 25: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

که از شيرين حكايت خوش بود با کوهكن گفتن

نبايد گفت با بي درد هرگز وصف حسن تو

بسيار از گل با زغن گفتن که بي حاصل بود

يي نخواهد شد به آسانيـحـو از دل مـم تـغ

ت ترک وطن گفتنـکه نتواند مقيد بي جه

«همي خواهم کاو بينم»

دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بينم

وار او بينمـود در و ديـبـم نــتـــر آن دولــــوگ

کند جان در تنم آمد شد ويابد ضياء چشمم

ار او بينمـتــه رف وــيــد و شـنـلـاالي بـوبــچ

Page 26: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

نخواهم ديده روشن که بر غيري فتد ناگه

دار او بينمـهمان بهتر که از نور رخش دي

آن رو دوست ميدارماز چو مجنون آهوي صحرا

مار او بينمـيـس بــرگــي از نــتــالــکه با وي ح

سگان کوي خود محييز رشک آنكه خواندي از

گ کين بر کف پي آزار او بينمـنـس سـمه که

«محي دل افگار»

ال و ديده گريان همانـفـد سـر شــکاسه س

تن به کويت خاک گشته ناله و افغان همان

ان شيرينم هنوزـي جــشــد ز آتــانــمــدل ن

جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان

Page 27: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب

چنان ، دل سختي خوبان همانـمـق هــاشــعوي ـخ

شاندـش را نـت و آتـي رفـتـرسـش پـکافر از آت

مانـان هـريــوز دل بــن و ســي مـتــرسـت پــب

رو مه باشد خطاـهـا مـم بـنـت کـبـسـرا نـر تـگ

مانـه تابان هــرو از مـهـزوني ز مـو افـون تـچ

اموش شدگل ز بستان رفت و بلبل از فغان خ

ه و افغان همانـالـان و نـمـت هـق رويـاشـع

ش بي خبرـدل زجور او خراب و او ز حال

مملكت ويران شد و بيغوري سلطان همان

Page 28: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

به نخواهد گشت عالم زانكه گر گريم بسي

ري دوران همانـبخت من باشد همان بد مه

گر مفرما اي طبيبـي ديـتـش شربـانـر زمـه

افگار را درمان همان چونكه باشد محيي دل

«شرح عاشقي»

به غير از سايه در کويت کسي محرم نمي يابم

کنون روزم سيه شد آنچنان کان هم نمي يابم

دوست ميدارمچومجنون آهوي صحرااز آن رو

مي يابمـم نـالـردم عــي از مـردمـوي مـه بـک

ر ارباب عشرت کنـون بـيـم و شـاتـن مـبرو اي

و شادي من از ماتم نمي يابم که غير از لذت

Page 29: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

شادي بود غمگين که بي موجبمگرآن مايه

مي يابمـرم نـر خـود را دگـخ ده ـوريـدل ش

مرا حد شكايت نيست ليكن اينقدر گويم

که از تو حالتي مي ديدم و ايندم نمي يابم

يا بي خودي افزونندانم عشق من گمگشته شد

غم نمي يابمختي اول ز درد و ـبـوشـه آن خـک

يش ني مرهمـش بايد نـاشق مرا دل ريـمنم ع

که ذوقي کز جراحت بينم از مرهم نمي يابم

مگردر عاشقي محيي کم از فرهاد و مجنون است

م نمي يابمـاري کـش بـيـد بـاشـبـان نـشـر زيـاگ

Page 30: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«طلب آمرزش»

نه چنداني گنه کارم که شرح آن توان دادن

اري وقت جان دادنـيـن نـروي مـدا بـداونـخ

طان هواي نفسـيـان ز شـتـسـرا بـداوندا مـخ

چه حاصل نامرادي را به دست دشمنان دادن

م سپرد از دلـدم آخر من ايمان را بتو خواه

که کارتست مرا از غارت شيطان امان دادن

خدايا دوستان را چو به فضل خود کني مهمان

دادن به کلب کوي خود آندم توان يک استخوان

رم باشدـف و کـطـرم که از لـمـرعـرز آخــامـيـب

گان دادنـنـشـت با تـبـي آب لـر دمــکه در آخ

Page 31: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سرخاکم گواهي ده به نيكي کز نكوئي هاست

ردن به نيكوئي گواهي بر بدان دادنـس از مـپ

مي بينم من عاصيـو هـرا ،از تـم تـنـيـمي بـن

ادنخالصي از عذاب اين جهان وآن جهان د

توست اي دوستاز آن برکنده ام دل را زهر چه غير

ي توان دادنـانـان دادن به آسـت جـان را وقـه جـک

منم مفلس ترين خلق و تو وعده کرده اي يا رب

که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن

ز گنه باهللـا ده به چندان کـم جـر دوزخـعـبه ق

در جنان دادنست جاي در صـغـد را دريـن بـم

Page 32: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ون جگر نبودـز خـجـا بـيـيي در دنـحـذاي مـغ

که دارد ضعف دل او را کباب خونچكان دادن

«مكن از خواب بيدارم»

بخواب مرگ خواهم شد مكن اي بخت بيدارم

که من دور از درش امشب زعمر خويش بيزارم

د آرزو در دلـست اينكه مي گويند باشـخالف

وي و چندين آرزو دارمود بد خـرا در دل بـم

وبان رحمتي بينندـان باري زخـقـاشـر عــنه آخ

عشقت گرفتارمتوهم رحمي بكن با من که در

به روز وعده از هرجا که آوازي ز در آيد

زشادي برجهم از جا که باز آمد ز در يارم

Page 33: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

به ياد مجلس عيش تو برگ عشرتم اين بس

ملخت لختي خون دل از چشم خونبارکه افتد

محييوصلش رسد هوعدگه چه حالست اين که هر

گونسارمـت نـخـد از بـش آيـيـعي پـانـدم مـانـمـه

«اي خوش آن روز»

اي خوش آن روزي که در دل مهر ياري داشتم

اري داشتمـبــكـم اشـشـوز چــرســه اي پـنـيـس

ودم از باغ و بهارـــارغ بــه فــه کـگــيادباد آن

ون الله زاري داشتمـگـلـک گـشار از اـنـدرک

Page 34: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بختم خوش آن روزي که من هکور بادا ديد

واري داشتمـســهــد شــنــمـر راه سـديده ب

ونكه آيم سوي توــن چـباز رو گرداني از م

ان شكن با تو قراري داشتمـمـيـر اي پــآخ

رون شد از دلم يكبارگيــر ناله بــر گــكـش

ر غباري داشتمگر هم از خوف و خطر ،خاط

نا اميدم کردي از خود اي خوش آن روزي که من

اري داشتمــنــد کــــــيـــــوس و امـــــــآرزوي ب

گرکسي پرسد چه مي گوئي تو محيي در جواب

حظه کاري داشتمــک لــسي يـا با کـجـويم آنـگ

«نشان يار مي جويم»

Page 35: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بخودمشغول مي گردم که از خود يار مي جويم

گار مي جويمـه افـنـيـي درسـهـي در دل گـهـگ

هست پيشم تا نگردد هيچكس آگه ي کوـدم

شانش از در و ديوار مي جويمـمي گويم نـه

ي فكر محال منـر چه ها دارم زهـببين در س

ره و رسم وفا زان کافر خونخوار مي جويم

ترا از من همي جستند مردم پيش از اين اکنون

ب ترا ز اغيار مي جويمهمي گردم به هر جان

اند در بستانـن مـم پاره دـو دل صـوي تـبه ب

ر خار مي جويمـر هـآن از س ر پارهـکنون ه

Page 36: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يكدم شود غائبي که گرـچنان شدکشتي محي

ان او ز پاي دار مي جويمـشـت نـاعـان سـمـه

«آه مردم»

ان جانها را بسوختـردم جـود مــآه دردآل

ن و شيدا را بسوختمجروح هر مجنو سينه

ن آه من زد آتشيـاب ايـبـرهاي کـگـدرج

آه زين آه جگرسوزي که دلها را بسوخت

ه ايـمـود شـبامدرس گفتم از سوز دل خ

انش سراپا را بسوختـاده درجـتـي افـشـآت

اي عزيز پيش يوسف گر رسي روزي بگو

Page 37: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

رتا پا زليخا را بسوختـق تو سـشـش عـآت

ک ريزان جانب صحرا شدمـشاران اـهـب وـن

آه گرمم سبزه هاي کوه و صحرا رابسوخت

محيي نادان است کان ياران به غفلت مي روند

صلا را بسوختـيح و مسواک و مـبـسـرقه و تـخ

«بي ماه روي تو»

اد آنكه بهشت آرزو کنمـبـز مـرگـه

خود را به هيچ ، بهر چه بي آبرو کنم

يشود به بادزار جان گرا مـدين هـنـچ

او مو به موکنم ث طرهـديـن حـم رـگ

Page 38: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چون دست من به جام مرصع نمي رسد

نمـاز او آرزو ک "يـدرم"لاش وار ــق

باد که بي ماه روي توـه مـال و مـآن س

ي خود آرزو کنمـه زندگانـظـحـک لـي

خود را به دار برکشم از دست جور او

من در گلو کنـداز رسـان گـوز آه ج

م روي در نمازـنـبه کـعـمحيي اگر به ک

شرمم شود که روي دگر سوي او کنم

«درباغ رضوان»

Page 39: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

خوش آن غوغا که من خود را به پهلوي تو ميديدم

ن سوي تو مي ديدمـمي ديدي وـق مـلـوي خـوسـت

ي يا شدي بدخوـائـي آزمــرا مــم مــي دانـمـن

ديدم که آن حالت نمي بينم که از خوي تو مي

م چنان نبودــــويش را بينــــاگر در باغ رضوان خ

که شب در خواب خود را برسر کوي تو مي ديدم

ت پيش از آنـبيادت هس -جانم-فدايت اين زبان

که صد دشنام مي دادي چو بر روي تو مي ديدم

عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودي

که صيد بسته با هر موي گيسوي تو ميديدم

بيادم آمد اي محيي که چون بر خاک افتادي

Page 40: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

و ميديدمـوي تــــبه هر جا سايه اي افتاده از ب

«مرغ آتش خواره»

دل جور وجفا مي بايدمـگـنـزان بي وفاي س

از کس نمي خواهم وفا زان بي وفا مي بايدم

من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار

ي مي بايدمر به جاي دانه ها در گور جاــآخ

دل هاي مردم باد خوش از شادي عيش و طرب

نت کرده ام درد و بال مي بايدمـحـن خو به مــم

پيراهن يوسف اگر بوئي ببخشد فارغم

مژده بسوي دل از آن بند قبا مي بايدم

Page 41: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سينه بسي تنگ است دل از غير مي سازم تهي

د مرا در جان سرا مي بايدمــمهمان غم آم

ا مردمان وز خويشتن بيگانه تربيگانه ام ب

د اين بيگانگي دل آشنا مي بايدمـنـتا چ

محيي بسي لذت بود در عشق ورزيدن ولي

هجران مرا مشكل بود صبر و رضا مي بايدم

«قلعه روحانيان»

بازکشم لشكر وتا به فلک بر روم

روحانيان گيرم و برتر روم هــعـقل

مبلم ليک در اين منزلـقـک مـلـمن م

صفدر و بس پردلم جانب لشكر روم

Page 42: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

فسي از عال ميرسدم اين صالـر نــه

ن بال بر در دلبر رومــم وزيـــواره

يرخرابات جان گر کشدم مو کشانــپ

بنده کجائي بيا ، پيش شه از سر روم

وي خرابات ماـات دل کـاجـه حـلـبـق

وقت مناجات دل محيي بر آن در روم

«عشق قلندرخانه»

به جنت از براي کارديگر مي رويم ما

نه تفرج کردن طوبي و کوثر مي رويم

Page 43: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

مقصد ما حسن يوسف باش اندر شهر مصر

ر مي رويمـــما در مصر از براي قند وشك

اندر آن خلوت که در وي ره نيابد جبرئيل

بي سروپا ما به پيش دوست اکثر مي رويم

ريزند زاهدان خشک از تردامنيـگــيــم

بر خورشيد خود با دامن تر مي رويم ما

ا شو نام نيکـيـا بـوي مــكـد بـويــا گـپارس

ما در آن کوچه خدا داناست کمتر مي رويم

عشق خداست و قلندر خانهــا کــيــا ز دنــم

سوي عقبي عاشق و مست و قلندر مي رويم

ق است ما پي در پي او تا ابدــشــا عــشيخ م

Page 44: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

کجكول و لنگر مي رويم بي عصا و خرقه و

ا با نيكوئيـرهـــهــر از قــبــا را مــم رهــزه

ما اگر نيكيم و گر بد هم بدان در مي رويم

برکفن ما را تو اي غسال بوي خوش مسا

ما به گور از بهر آن دلبر،معطر مي رويم

دولت ديدار مي خواهيم در جنات عدن

ويمما نه آنجا از براي زيور و زر مي ر

رده ميبيني وليـسـوه افـو کـچـمـا را هــمحيي م

ما به سر چون ابر خوش بي پا و بي سر مي رويم

«يارمستقيم»

Page 45: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ه ما امينيمـق کـاشـا ده عـي به مـر دل دهــگ

با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرينيم

ن تو بسازيمـيـكـسـم تـيـابـا دل تو يــرمــگ

رينيمــافــيــد دل بــو صــک دل تــتاوان ي

نفرين خويش ميگو تا گم شود وجودت

ون با تو بعد از آن ما گوياي آفرينيمــچ

يطان هزار فرسنگ از گرد تو گريزدـش

سيصد نظر چو هر روز اندر دل تو بينيم

ين نشيندـدر کمـگر صدهزار شيطان ان

مچو در کمينيمـا هـيابد مـر نـفـرتو ظـب

آنگه ، بر تو کنيم رحمت "بهتو"اي بنده

Page 46: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ر همينيمـوگند خور تو همچون ما نيز بـس

ر بكلي زين دوستان فانيــبـي بـيـحـم

پيوند خود به ما کن ، ما يار مستقيميم

«حضرت بيچون»

بي تماشاي جمالت روضه را هامون کنم

ن را از درون قصرها بيرون کنمـور عيـح

سه طالق حور زيبا روي را خواهيم دادن

گرنه رو در نور روي حضرت بيچون کنم

وه مده رضوان که باهلل العظيمـلـروضه را ج

من به يک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم

Page 47: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وثر و طوباي توـي کـتـشـهـآب دارد اي ب

من به يكدم کار و بار هر دو را يكسو کنم

گرنه در فردوس باشد ديدن ديدار دوست

ون کنمــده خـه ديزاويه در هاويه بگزيد

ردارد نقابـوق بـشـعـر مــايهاالعشاق اگ

ما در خور او نيست ،آيا چون کنم هديد

محيي با ما دار خود را بي رياضت تا تو را

چون جنيد و شبلي و بايزيد و ذوالنون کنم

«عشق هخان»

کي بود آيا که بنمائي جمال با کمال

Page 48: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

لزنده گردند ماهيان مرده از آب زال

درقياما حشر را حاجت به نفخ صور نيست

کوي وصال هبگذرد بر کوي خلقي مژد

وش توان بودن اگر يكبار توــم خـنــهــدر ج

در همه عمر آئي و پرسي و گوئي چيست حال

گر در اين زندان تو با مائي ،نگشتم من ملول

ي کجا باشد ماللــدان به ما باشـگر در آن زن

ان پر شد ز دوستــنـچــو آنعشق ،دلست هخان

کانچه غير دوست است ، در وي نمي يابد مجال

Page 49: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گر سر موئي شود فردوس اعلي اشک او

حالـري مـعشق ، بود امه جد اندر خانـنـگ

كين هيچ داني کيست آنخون خلقي ريخت بي

ش در خيالــذرانــگـي بــوئــگــور تو نام او ن

ست آنکشتگان نعره زنانند هيچ داني کي

يچ نه ور کشته را باشد وبالـده هـنـشـبرک

وست بگذشتن چه سودداز سر دنيا براي

ذشتن از شريک پير زالـسهل باشد در گ

طوبي و حوض کوثر و باغ بهشت هساي

خوش مقامي باشد اما با جمال ذوالجالل

کي شود بي جذب مغناطيس وصلش متصل

Page 50: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

لد چندين ماه و ساـعـاک آدم بـذره ذره خ

عشق و مستي و جنون در طالع ما ديده اند

چون ز مادر زاده گشتيم و پدر بگشاد فال

ن توئيــر و باطــي و ظاهـوئــــر تـــاول و آخ

کيست ديگر غير تو و چيست چندين قيل و قال

تو زما و ما ز بوي تو چنين گشتيم مست

ي چنين ، بي مي ندارد احتمالـتـورنه مس

ه ما آري بيايد بوي دوستبوي يار آمد ب

در مشام آن که دارد او به آن يار اتصال

«رحمت اهلل عليه»ويند ـرن گــن قـديـنـعد چـب

چون بخوانند خلق شعر محيي صاحب کمال

Page 51: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«پهلوي دل»

تير او پيوسته ميخواهم که آيد سوي دل

رسم شود پيوسته در پهلوي دلـنـليک مي

شد که غم دل ز من گم گشت اکنون روزگاري

ويش دربدر گردد به جست و جوي دلـگرد ک

ا آموختنــه وفـچـنـد از غـايـرا ب انـل رخـگ

د روي دلـايـمـر نــل تا دم آخـبـلـه بـو بــک

ر سگ کويش کند ديوانگي نبود عجبـــگ

چون دل من همدمش بود و گرفته خوي دل

آتش از غيرت زنم خلوت سراي سينه را

Page 52: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جز درد تو هم زانوي دل گربود آنجا به

ت آريد بازـدسـيي بـري رويان دل محــاي پ

ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوي دل

«دل زنگار خورده»

ه تاريک رنگـيــنامه اي دارم از شب س

با وجود از تو نيم نوميد يارب هيچ رنگ

ر يادم آمد نيمه شبـشــحــي مــه روئــيــاز س

کردم به اشک سرخ رنگ روي زرد خويش را

يک نظر سوي مس قلب پليدي کار من

تا نماند در دل زنگار خورده هيچ رنگ

Page 53: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يا رب اين بار امانت بس گران است چون کنم

مرکبم از حد فزون بيطاقت و زار است و لنگ

اي مسلمانان بدين کردار گر آيم پديد

بت پرستان از مسلمانان همي دارند ننگ

آوردي براي ما ز خاکگرخدا گويد چه

روي گردآلود خود بنمايم اندر گور تنگ

صلح کن يارب به من آندم که در خاکم کنند

با گداي عاجزي سلطان کجا کرده است جنگ

ت پر نعمت منم طواف اوــســرحمتت باغي

از چنان باغي تهي بيرون نخواهم برد چنگ

ا که نوميدم کنند از رحمتتـهـوري آنــک

Page 54: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

يچاره رحمت کن خدايا بي درنگبر من ب

اي خدا از لطف خود کن تو سپرداري مرا

زانكه نيكان مر بدان را ميزنند تير خدنگ

محيي چون در مو سفيدي ديد گفت آه و دريغ

ک رنگـب تاريـه تر از شـيــه اي دارم ســنام

«حسن يوسف»

اي گور تنگـنـگــنــدر تــت انــار اسـم يـسـونــم

، در دوجهان ما را بس است اين نام و ننگ عاشقان

اي عشقـهــرارتــوزد از حــســش دوزخ بــآت

عاشق سوزان کند در دوزخ ار يک دم درنگ

Page 55: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

و به کوه طور تافتـــا کــود آيــوري بــه نــآن چ

رفت از او موسي ز هوش و پاره پاره گشت سنگ

هيچ دانستي که با يونس در اين دريا چه کرد

ن نهنگـطـود در بـس او بـونـق و مـيـرف کاو

کجا بوده است کو دل مي ربودحسن يوسف از

ار فرنگـفـر و کـصـر مـهـانان شــمــلــســاز م

دهزارـوه در وي صـيـت مـت باغ او درخـســه

يک طرف آن ميوه ها را چيده اندر تنگ تنگ

الي آرزو دارد کسيـعـق تـال حـمـرجـگ

زن صيقل ز زنگـدل را ب هـنـيـو برو آئــگ

ارو از قهر تو کمـيـسـو بـف تـطـري از لـتـشـم

Page 56: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

زانكه هر مردي نيايد پيش صف در روز جنگ

ر روز اندر کائناتــت با هــســر هــگــز ديــيــچ

آن به دست کيست بنگر اندر آنكس زن تو چنگ

ال راــــان حــال دارم او زبــــن زبان قــــم

وح ني بشنو تو ني از ناي و چنگاز دل مجر

خورده ام مي چشم مخمورم ببين و سر در آر

ار باده دارد نيست او مخمور بنگـمـــو خــک

ريخت ساقي جام باده در دهان جان محيي

د مستي آن مي از دل او هيچ رنگـشـکم ن

«سرمه چشم فلک»

Page 57: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چشم فلک هويت سرمــاک کــار خـبـاي غ

لق هر دو عالم يک به يکاي به تو محتاج خ

ي کان مالحت پرکمالـوئـت «ول اهللـــرس»يا

وبان دو عالم را نمکــرد خــد بــو بايــزتــک

روز مالد روي بر خاک درتـرکه او امــه

آن مبارک روي فردا کي درآيد در فلک

شام سبحان الذي اسري بعبده شد سوار

ز تکـوار برق همچون تيــبر براق راه

المـرده ســــر مقام قاب قوسينت خدا کد

تو رسانيدي سالم حق به امت يک به يک

از خدايت رحمت و از تو شفاعت روز حشر

Page 58: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ست شکـو نيــت تــيان امـاصـات عـجـدر ن

تا ملک بشنوده است صلوات تو از امتت

اه امت تو شد ملکـنـواه از گــذر خــع

کتم عدم بود درـيـودي روي تو مـبـر نــگ

هم ولي و هم نبي وهم سماوات و سمک

ر از صلوة لطف توـود پـرغ جانها را بـم

چنين نتوان پريدن بر فلکـنـو ايـي پر تـب

ود را ببينـت خـان امـيــاصـاي عـهـنام

پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک

محيي صلوات آن شفيع و آن نبي بسيار گو

بسيار و نيكوئي کمکزانكه داري تو بدي

Page 59: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«ازدست عشق»

از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق

اره ام از دست عشق از دست عشقـچـيـسرگشته و ب

ي از عدمـــتــا بازرسـدم تــودي عـي بـكــاي کاش

من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق

هانرگشته ام گرد جــردم خان و مان ســـپرورده ک

گشتم ضعيف و ناتوان از دست عشق از دست عشق

ي تا روز سازم مسكنيـخنـلـب از گـه شـمـيــرنــه

چون گلخني شد اين دلم از دست عشق از دست عشق

ويرانه اي هـــوشــه اي در گـوانـب ديـر روز و شــه

Page 60: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گويم به خود افسانه اي از دست عشق از دست عشق

زم سوداي خامي مي پزمــخـيـو مــو و آن سـن سـاي

انگشت به دندان ميگزم از دست عشق از دست عشق

ه ما را چون شما صد فكر بد در کارهاــواجــاي خ

شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق

تيـشـق دارم وحــلــرم الفتي از خــيــگــس نــبا ک

جويم ز هر کس تهمتي از دست عشق از دست عشق

دا را خوان و بس اين غم مگو با هيچ کسمحيي خ

نعره مزن تو زين سپس از دست عشق از دست عشق

«نسيم رضوان»

Page 61: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چون تمام عمر نيكي کرد با تو آن کريم

ر اي لئيمـدي خود چرا ترسي تو آخـاز ب

تو يتيمي با تو او هرگز نخواهد کرد قهر

زانكه او خود کرد نهي قهر کردن با يتيم

راي تو ازوي ميدهد بيشک توهرچه ميخواه

ائل ز درگاه کريمـي رود سـدست خالي ک

موئي از خميرتعالي قادرست کو همچو حق

مـيـهـج رآرد از نارــي را بــاصــق عــلـخ

مي بود با نيک و بدـک برابر ـف او بي شــطــل

راست مي ماند بدان سيبي که سازندش دو نيم

دارد تراآن که رحمن و رحيم است دوست مي

Page 62: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

طان رجيمـيـگر ز شـپس چه باک از دشمن دي

او به سوي تخت ميخواباندت در گور تنگ

وان نسيمــرضه ــرا از روضــر تـوزاند مـيـم

اـهـت دادت در بـشـدربهشت خلد زرين خ

پس خريد از تو پشيز قلب دائم ترس و بيم

چون زبان قال گردد در سئوال گور الل

في الحال بر عهد قديمداردت ثابت قدم

دوستيها کرد با تو از ازل تا اين زمان

ي او نمي باشي مقيمـتـام دوســقـدرم

يار خواهد داد در عمر ابدـسـت بــمـعــن

تا به نعمت ها کند محيي به جنات النعيم

Page 63: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«طوبي اندر سايه»

اشک سرخ و روي زرد من گواه است اي کريم

«باهلل العظيم»و ـــدار تـــق ديــشــال عــمــرکــب

واي تو هوادار تو کي خرم شودــي هــب

رفه هاي قصر جنات النعيمــواي غــدره

آتش عشق تو را اي دوست نتواند نشاند

ه زند نار جحيمــلـعـر شــتا ابد در دل اگ

ندازي تو بر دوزخ تجلي جمالـبي رــگ

نيک و بد دارند منت تا ابد باشد مقيم

ل تو باشد قرين وصل توـودي وصــبــرنــگ

Page 64: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بعد چندين قرن ،چون زنده شود عظم رميم

با تو عهدي بسته ام اي دوست در روز ازل

ودن برهمان عهد قديمـم بــيــواهــتا ابد خ

چار جوي آب و شهد و شير و خمر اندر بهشت

و نبود اي حكيمـدار تـــار ديــمــيــت بــربـــش

طوبي عطش وثر اندر سايهــض کوــآب ح

کي نشاندي گر نبودي از سر کويت نسيم

راط پل اگر دوزخ بود چون نگذردـبرص

ي که رفته برصراط مستقيمـروپائــي سـب

دوست اندر گوش عاشق راز گويد روز وصل

ورد گوش هرکس اين در يتيمـدر خـت انـسـني

Page 65: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وف و رجاــه خــمـدربرون پرده باشد اين ه

رده رو کانجا اميد است و نه بيمـدر درون پ

رزنيدــب «ئ هللــش»ر در او ــدايان بـــپاي گ

ا را بخشد آنچه دارد آن شاه کريمــمــتا ش

دولت ديدار حق محيي چو يابي در بهشت

طف عميمـع تو ، باشد از لــنور آن در طال

لفظ مرسوم سائالن هنگام گدائي در زمان قديم= شئ هلل

به معناي چيزي در راه خدا بدهيد

«چونكه يوسف نيست»

و هم مباشـان در بدن نبود ،بدن گــرا جــرمــگ

Page 66: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چونكه يوسف نيست با من ،پيرهن گو هم مباش

رم الشه من همچنان دور افكنيدـيــمـــر بـــــگ

جانم، کفن گو هم مباش هچاک شد چون جام

رقيب چون مرا راني ز کوي خود، مخوان يارا

ر رود بلبل، زغن گو هم مباشـتان گـسـازگل

ر است از زندگاني دور از اوـتـهـب «باهلل»مرگ

و هم مباشــينم يارخود ، اين زيستن گـبـر نــگ

ادا کم شود ، هم گفته ايـبـويت مـسر م يک

ن گو هم مباشــكار مــد محيي را افــرنباشــگ

«من محمديم»

Page 67: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اداتمـول سـش رسوـگـه بـقـغالم حل

ب آياتمــيــبـوده حــمـات نـــجــره ن

کفايت است ز روح رسول و اوالدش

شه در دو جهان جمله مهماتمـيـمـه

اجتي طلبمـر حـبي اگـر آل نـيـزغ

اتمـاجـزار حـكي از هـاد يـبـروا م

دلم ز حب محمد پر است و آل مجيد او

من همه حكاياتـت ايـال من اسـواه حـگ

چو ذره ذره شود اين تنم به خاک لحد

ميع ذراتمــوات از جـلـوي صـنـشـو بـت

Page 68: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دام خاندان توامـادم خـنه خـيـمــک

اهاتمـبـود مـم بـو دائـي تـادمــز خ

سالم گويم و صلوات با تو هر نفسي

قبول کن به کرم اين سالم و صلواتم

گناه بي حد من بين تو يا رسول اهلل

تي بكن و محو کن خياناتمـعاـفـش

هرآنكه بدتر از اونيست من از او بترم

م اين که بتو چون شود مالقاتمـدانـن

زنيک و بد همه دانند من محمديم

ي که کند گوش بر مقاالتمـقـالئـخ

بگوي محيي که بهر نجات ميگويم

Page 69: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ن در مناجاتمـيـونــرور کـدرود س

«باده جان»

اي از جان خويش داد مرا جان تو باده

رد گوهر ايمان خويشـرا کــر مــفــک

حضرت او نيم شب گويد کاي بوالعجب

هان خويشـكار ،پنــن آشــكــچ مــيــه

ما بوده اي گرچه تو آلوده اي ،بنده

بنده ندارد پناه جز در سلطان خويش

گر تو بگويد کسي ،کرده اي عصيان بسي

خويش ويد برهانــن ،گــيار مـسـرحمت ب

Page 70: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

و نيک و بدـت رد، بر رخ تـور نهد دس

رد نكنم من ترا، خوانم خاصان خويش

نگ تو صلح کنم جنگ توـد تــحــدرل

تابان خويش پيش تو روشن کنم، شعله

ر بود از مار و مورـور ،پــزندان گ خانه

رضوان خويش من بنمايم در او روضه

ن روي نهد سوي منــزندان ت خانه

ايوان خويش ان زنم خيمهبر سر کيو

کردمت اي بوالفضول نام ظلوم و جهول

ويشـادان خـن دهـنـبس ـتا نفروشم به ک

ده توئي ناتوانــنـران ، بــت گـانــبا ام

Page 71: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بار ترا مي کشم محيي ز گيالن خويش

«غافل از احوال مظلومان»

ي پروا مباشــروز بــان امــهــدرج

ردا مباشـف هــشــديــــارغ از انـــــف

ي اي پيداکن و بنشين در اوــتــکش

رقاب اين دريا مباشــــن از غــمــاي

وـشـغافل از احوال مظلومان م

ها مباشـبــش ر از نالهــبــخبي

درپي خود کن دعاگويان نيک

ردمان تنها مباشــن با مــكــبد م

Page 72: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ي در جنت و اخري مبندــســدل ب

أوي مباشـلمت اـنــواي جـــبي ه

كينان برآرـسـان و مـکار درويش

يادکن از مرگ و دردافزامباش

نيكوئي مي کن ،نيكو نام شو

ور در ايذا مباشــمكن مشه بد

دادخواهي را چو بيني داد ده

در دکان و جاه بي سودا مباش

زيردستان را تو از پا درميار

اين فرق فرقد سا مباش غره

گشته ايخلق را محيي تو ناصح

Page 73: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

س بي پروا مباشــفـن نـرو ايـيـپ

«شام بشارت»

تو لذت عمل را از کارزار ما پرس

آئين سلطنت را از حال زار ما پرس

اد صادقـهـتـآن لذتي که باشد از اش

شام بشارت وصل از روزگار ما پرس

مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوي

از وي تو سور جوي و بوي بهار ما پرس

از خان و مان وهرکس ، کردم خراب او را

د اگر بخواهي اندر ديار ما پرسـعـبـنــم

Page 74: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هرشب زلطف پرسم احوال تو چگونه است

ا پرسـگار مـا را از دل نــاب مــطــذوق خ

راب عشاق ما نظر کنـت خــربــرتــب

واز ذره ذره خاکش تو انتظار ما پرس

فراق ما راي درد ـي چه دانــئــق نــاشــع

رو رو تو اين مصيبت از سوگوار ما پرس

عاشق که از غم من کاهيده گشت و جان داد

ا پرسـزار مــرغــزار او را از مـــرغــن مـــاي

تو صاف دل چه داني ناليدن سحرگه

رسـا پــآئين دردمندي از درد خارم

دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه

Page 75: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ف يار ما پرسـطــآني به پيش محيي از ل

«نوميد مشو»

و بنده از رحمت ما هرگزـــشــد مــيــنوم

زيرا که به غير از ما کس نيست تورا هرگز

خواهم که در اين عالم تو پاک شوي از جرم

م ، اي بنده،بال هرگزـــتــرســفــو نــورنه به ت

ون سوخته اي امروز از درد فراق ماــچ

م رضا هرگزـيــدهــدر سوختنت فردا ،ن

اشق ،تو نيز به ما مي باشــوام اي عــا تـن بــم

هرگز چو نشايد دوست ،از دوست جدا هرگز

Page 76: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ا برتافتي و رفتيــد که رو از مـنـرچــه

رو از تو نمي تابد خود رحمت ما هرگز

از درد فراق ما يک شب چو به روز آري

ا هرگزـم در روز لقــــانــوشــپــدار نـــدي

بر دل خود ما را روزي گذراني توگر

م ترا هرگزــش ،ناريــر آتــدر دوزخ پ

اي بنده گناه خود تو ديدي و تو داني

ارم هم در روز جزا هرگزـيـبر روت ن

اي جمع تهي دستان حقا که نخواهم بست

ن در رحمت را بر روي شما هرگزــن ايــم

م جدا بودن از دولت جاويدانـيـاز ب

Page 77: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بود يک دم بي ياد خدا هرگزي نـمحي

«همه شب»

ب باتو مي گوئيم رازـشب همه ش

ت پاي ها کرده درازـلــفــوبه غــت

راموش گوئياــرده فــا کــاي زم

سوي ما هرگز نخواهي گشت باز

خيز وترک خواب کن تا نيمه شب

ر گوئيم رازــدگــكــو با يــت و اــم

ازم از تو و طاعات توـيـي نـــب

با نماز و روزه ات چندين مناز

Page 78: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

از آور براي من که نيستـني تو

تو جز نياز ستهــايــت شــاعــط

محيي گر کاري نكردي غم مخور

و را هم کارم و هم کارسازــن تــم

«عشق حق»

هرکه درپيش توبرخاک بمالد رخسار

ر بودش ليل و نهارــخـسـملک کونين م

تو روند ربه قدم برسرکويـران گــدگ

ن به سر برسرکوي تو روم مجنون وارـم

سلطنت غيرتو کس را نسزد زانكه به لطف

چ ديارــيــودر هــالد زتــنــار نــچ ديــيــه

Page 79: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اشق ديدارتو او بشناسدـد عــه شـــرکــه

دوزخ از جنت و شادي زغم و مي ز خمار

ديده بگشاي که محبوب کريم افتاده است

و هردم زکمين او ديدارـد به تـايــمــي نــم

عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد

ه خاکستر او جوش کند دريا بارــس کــب

شمه اي گوي تو از لطف خدا بر در دير

انش زنارــيــايد زمــشــگــر بــافــتا که ک

گوش تو کر شده اي خواجه وگرنه به خداي

قرارـاوند ادــي خـدائــت به خــب د ــكنــيــم

Page 80: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

مي زد و مي گفت که چون مست شوم -مي-جوش

يارـشـذارم هــگــود را نـــبت خــحــم صــچ هــيــه

ق حق مي رود اندر دل هر عاشق زارــشــع

دارد رفتارــش نــيــي پــپ در رگ وــاده انـب

در همه مذهب و ملت مي عشق است حالل

رد خدا را ديداروان کــتــي او نــه بــكــزان

مدم ما مشو اي محيي که در آخر کارـه

ي گنه کشتن و آويختن است بر سر دارـب

«جانب گلشن»

اي آنكه مي نالي زدوران ،جور يار من نگر

گر صبرو قرار من نگرـن نــراب از مــطــاض

Page 81: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

کان، يک دو روزي بيش نيستجانب گلشن مرو

ن نگرــار مــنــم کــون دائـــک الله گــپر ز اش

اي که ميگوئي ندادم دل به خوبان هيچگه

سوار من نگرــهــدان آي و شــيــوي مــس

سينه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک

ن نگرــار مـهــن آ ، باغ و بــوي مــيک زمان س

باشدت رحمي فتد در دل بيائي سوي من

ين شخص نزار من نگرــبــن بــحال زار م

عبرت گشايگرتو داري ميل خوبان ديده

شم اشكبار من نگرــوزو چــرســپه ــنــيــس

Page 82: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

شكر کن محيي که در راه تو خاري بيش نيست

وه غم در رهگذار من نگرــد کــرف صــرطــه

دل مجروح

ر دم اثري ديگرـاي ذکر تو را در دل ، ه

واي از تو به ملک جان دارم خبري ديگر

ت ها داريم دل مجروحــالمــم رــيــاز ت

جز لطف تو ما را نيست واهلل سري ديگر

سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را

ه گري ديگرـنـيـبرساخته از هردل ، آئ

حشر آهي نزند عاشقــم هـرکــعــدرم

Page 83: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

رش سوي تو در مقري ديگرـهردم اگ

روز الست اي دوستزان مي که به او دادي در

دري ديگرـــق ، يـــرا ده جام ماي کن وـفـطـل

رتو مردانه کمر بنديــدرخدمت حق گ

بخشد به تو هرلحظه تاج وکمري ديگر

ني لحد تاريکــعـي روزن يــب هــانــدرخ

برجان تو خواهد تافت شمس وقمري ديگر

يا رب تو به مشتي خاک از بس که نظر داري

ديگره صاحب نظري ـحظـل رــده هــدا شـيــپ

ش تن و جان و دل از رهگذر عشقتـيـع

وان کردن از رهگذري ديگرــتـرت نـشــع

Page 84: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بردوخت دل و ديده از ديدن غير حق

نبود دل مجنون را جز اين هنري ديگر

ه درها تافتـمـهرکس که درحق زد رو از ه

رگز به دري ديگرـن هــتــوان رفــتــزان در ن

ر و گفتدر آئينه دل ديد محيي رخ يا

ري ديگرـاي ذکر تو را در دل هر دم اث

«خيمه به محشر»

طبل قيامت بكوفت آن ملک نفخ صور

وم النشورـکاتب منشور ماست مالک ي

سر زلحد برزديم خيمه به محشر زديم

Page 85: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

د چند نباشم صبورـــحــبي خدا اندر ل

هم بر صراطـاي نـازسرشوق ونشاط پ

آن نشوررم شود ــرم ما گــتا زدم گ

اي که ندادي تو مال درطلب آن جمال

يم ديدن ديدار حورـتــذاشــگـما به تو ب

م ما ، کي به خود آئيم ماـدائيـت خـسـم

ساقي ما چون خداست باده شراب طهور

جلي حقـاه تــرگــظــدا در نــنورخ

با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور

نا مجويـيـب دهــلي از اوديــجــت تــوق

اوچو نمايد جمال، چشم تورا زوست نور

Page 86: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هرکه به نزديک اوست دولت جاويد يافت

ادت نديد آنكه از او ماند دورـعــروي س

ل خدا گر به لحد بشنويمــوص ژدهــم

زنده شود جان و تن پيشتر از نفخ صور

ند رو به سوي ما کنندـنــو آرا کــور چــح

ن ،دوست بود بس غيورم نگه دار از آـشـچ

ر بهشت کرده به زيرو زبرـصـت تو قــســم

ه نيست هستي او بي قصورـكـچون نكند زان

گرچه تو قصر بهشت کرده اي عنبر سرشت

ي برم آنجا بخورـم ه ،ــتــوخــر ســگــاز ج

Page 87: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سي ماتميــد او بهردوست هرنفــنـكـيــم

اتم زده کي کند اي دوست شورـمحيي م

«رزوي يارآ»

عشق و بدنامي ودرد وغم به ما شد يارغار

د عاشقان را چاريارـوار باش( ص)تا محمد

ويد بياــگــيــار مــار داري يـــآرزوي ي

د دلداري تو در دل شب هاي تارـــنــتا ک

گرم تر يک نيمه شب گو اي خدا در من نگر

سيصد ميشماران روزي نظر را شصت وبپس ش

ا که باشي با توام يادت کنميارگفت هرج

از چنين ياري فرامش کرده اي تو، ياد دار

Page 88: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

روح تو مرغي است کز نزد خدا آمد به تن

ي را کجا گيرد قرارـدائــرغ خـدا مــي خـب

ساقيا زان مي که گفتي مي دهم در آخرت

ي جامي نثارـنـکم نخواهد شد که در دنيا ک

ز عطشکاروان ها در بيابان ها هالک اندا

چندي ببارره ــطـار وقـــيـب ر رحمت راـاب

ي هاي شاهــباردارد شيشه هاي مي ، صراح

ي که نه افسار دارد نه مهارـتــســر مــتــاش

و ما را حاضر قنديل باشــوئي تــاه ميگــش

عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار

Page 89: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دا تخمير مي کرده هنوزــخاک آدم را خ

ده بر سر مستان حضرت اين خماراـتــکه ف

ر هر موي مشتاقان زبان ديگر استــرســب

ي جويند هر ليل و نهارــدا ديدار مــخ زــک

الي بايدتـعـق تــمال حــاشاي جـمـرتـــگ

داز خود را روز بارــان انــقــاشـان عــيـدرم

دار راــم آن دلــويــدر دل شب ها بگريم گ

ر وي بيارــدالن بــيــز بــکي ده يا دل ــيا دل

ويمشـگر رسم روزي به دوزخ قصه خود گ

چاره آتش زار زارـيـن بــر مــد بــريــگـتا ب

تا قيامت محيي خواهد خواند اين ابيات را

Page 90: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ايدارـم پـاي ميروند هـپـق و عالم هم بـلـخ

«نورايمان»

ت مي گويد که اي عاشق اگر داري صبورـدوس

ن تا نفخ صورـــر کـبــال وصــنـا مـــراق مـــازف

ق ديدار خداـلـد خـنــيـدر آن مجلس که بــان

ان باشد بخورـقـاشــاب عـبـــاي کــرهــگــازج

ازد منمــت بيدار مي سـآن که از خواب خوش

ورـفــوئي تو گناهانم بيامرز اي غــگــون بــچ

لي ودايه لطف دوستـفـگور گهوار است ،تو ط

نشورـوم الــخوابايند وخوابت داد تا يــوش بــخ

Page 91: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ور حقـاه نــان در دل و دل بارگــمــور ايــن

خوش چراغي کاو دهد در پيش نورالنور نور

ک آمرزد خداــاي گنه کاران شما را بي ش

نجاب و سمورـبه بود از پوستين کيش چو س

ره تو آگهيـهــي چـدائــور خــدارد از ن

باشد سرخي رخسار جورزردي روي تو

ن خال سيه زد بر رخ از رنگ باللـيــور عــح

از حبش بنگر چه خوش مشاطه اي کرده ظهور

د که خواهد ديدنمــدا آمــن نــي ايــلــجــدرت

هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور

واز آيم تراــشــيــي زدنيا پــرون آئــون بــــچ

Page 92: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ش برکوفتي اين راه دورگويم اي محيي چه خو

«تجلي جمال»

گرنخواهدبود اندر صدرجنت وصل يار

ردن اختيارــقعر دوزخ عاشقان خواهند ک

حورعين هر چند مي دارد جمال با کمال

مال حق مدارــي جــلــجــر با تــرابــو بــت

عابدان نظاره نتوان کرد يک حور بهشت

ر انتظاران مست را دـقــدارد عاشــر نــگ

جام ماالمال در ده اي خدا خمر طهور

اندروني لغو باشد ني صداع و ني خمار

Page 93: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جلي جمالـنم يک تـهـد در جــتـفـيـب رــگ

بشكفد گل هاي رنگارنگ در وي صدهزار

روي زرد عاشقان رنگين کند در روز حشر

رنگارانهاي زـشت و خـهــن بــت زريــخــت

کجاسترا کوثر طوبي وجنت حوض هساي

ا که باشد در وصال کردگارـهــالوتــاز ح

اندرآن خلوت که آنجا ره نيابد جبرئيل

يرود از فارس سلمان و بالل از زنگبارــم

تن به نعمتهاي جنت ميشود پرورده ليک

ايد پرورش از ديدن پروردگارــبـان بــج

گر برانگيزي ز خاک گور بنمائي جمال

Page 94: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ه ديده ها گردد غبارخلق مسكين را زگري

عر دوزخ مي کنيـدر ق رــدار گــدي هدــوع

مي کشد در چشم،آتش را، خالئق سرمه وار

محيي گر ديدار رحمت بايدت از عزوجل

ير و صبر کن تا روز بارـگـردان بــن مــدام

«سيد انبياء»

ت تو معمورــالــصر رســاي ق

ور رسالت ازتو مشهورـشــنــم

تهـشــالم گـــرا غــام تدـــخ

قباد و فغفورـيـرو کـسـخـيــک

Page 95: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ات گويندـنـائــکه ــلــمــدرج

يدن صورـو تا دمـوات تــلــص

اب قوسينـو تا به قــراج تــعــم

اند از دورـمــه ره بـل بـيـرئــبـج

هم حلقه به گوش توست غلمان

ترين تو حورــمــک دهــنــم بــه

(ع)يش از آدمداي پـبنوشته خ

ت تو منشورـالــر رســهــاز ب

(ع)يرت تو موسيـبت غـيــاز ه

د بر طورــديــدا نــدار خــدي

روشن ز وجود توست کونين

Page 96: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

رت همه نورـاي باطن و ظاه

لــرسـاي مـيــبــد انــيــاي س

ورـصـنـاي مــيــرور اولــاي س

ويـه بـتــافـو يــرق تــگل از ع

درون زنبورــد در انــهــد شــش

هرکس به جهان گناهكار است

اعت تو مغفورــفــه به شـتــشــگ

محيي به غالمي تو زد الف

ذورـعــدار مــرم بــاز راه ک

.پاکر،پادشاه اشكاني که در تمام جنگهايش پيروز شد= فغفور

Page 97: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«سرمست صبغت اهلل»

الن آمدـبـلـي بــتــســت مــوق

ان آمدـتـوســـه بـل بــا گـيـوئـگ

اضر باشـبلبل آنجا خموش و ح

ر که در ميان آمدـو اين سـنـشـب

س عاشقان مست خداـلــجــم

جا نمي توان آمدـوش آنــرخــس

عاشق رنگ و بوئي اي بلبل

پاي گل جاي تو از آن آمد

ت اللهيمــما که سرمست صبغ

كان آمدــاغ المــا بــاي مــج

Page 98: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

برگل جهان و مراچشم تو

الق جهان آمدـر خــديده ب

ه آزاريـازاري و بــرو ب

جاي بازاريان دکان آمد

نالم اي بلبلـن بــباش تا م

کاين همه خلق درفغان آمد

دم مزن پيش ما که ناله تواست

دــان آمــر زبـــر ســناله اي گ

ما شنو که بر در دوست ناله

ان جان آمدـکو بسوز از مي

Page 99: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

شقان در جهان نمي گنجندعا

را مكان آمدــاين قفس چون ت

عشق با تو گل است روزي چند

ق جاودان آمدـشـا عــق مــشــع

خانه آب و گل به خود زاري

ان آمدـــــاين روش راه نازک

درت حق ديدــمحيي آثار ق

زان آمدــچون بهار آمدو خ

ي خدا،رنگ خدا که بيرنگي استرنگ آميز اشاره به آيه قراني ،يعني=صبغت اهلل

«بالي ناگهان»

Page 100: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اد من شايد که روزي شادمان گرددــدل ناش

ولي مشكل که آن نامهر هرگز مهربان گردد

را گر شادي اي در دل رسد ناگه بدان ماندــم

ي آيدوبي خانمان گرددــريبــکه درشهري غ

روز زان بدخو بال انگيز ميبينمــچنين که ام

ه روزي فتنه آخر زمان گرددعجب نبود ک

ن آسمان خواهد که برداردــن بار دل مــر ايــگ

نجنبد هيچگه از جاي خود چون من ناتوان گردد

ه دل را مرهم بهبود خواهد شدــودم کــرآن بــب

م که جانم را بالي ناگهان گرددــتــسـه دانــچ

ي جدا از لعل مي گون تو مي نوشمـامــر جـــاگ

Page 101: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

خون شود در چشم خونريزم روان گردد همانجا

غم محيي بخور زان پيش کز سوداي زلف تو

ر به شيدائي و رسواي جهان گرددــــرآرد ســب

«شيوه شيرين»

مراکشتي و گوئي خاک اين بر باد بايدکرد

ن همه بيداد بايد کردـدي ايـردردمنـرا بــچ

همه کس از تو دلشادند غير از من که غمگينم

ي شاد بايد کردــانـوئي دل اين هم زمـگنمي

ي بنده ام از جانــشدم پير از غم تو کز جوان

ر آزاد بايد کردــسـير اي پــــپ نه آخر بنده

Page 102: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سن او به غير من نبايد گفتـحكايت هاي ح

شيرين بر فرهاد بايد کرد وهـيــث شــديـــح

چه عمرست اين که درشبها بودهرکس به خواب خوش

دکردــرياد بايــت فـمــت غــتا روز از دس راــم

«شرح جور يار»

نمي دانم که او تا کي پي آزار خواهد شد

ر از او بيزار خواهد شدــنگويد اين دلم آخ

ندروزي گر بماند ازجفاي اوــو چــن خــديــب

تنم بيمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد

رانمرگ شد بخت من وگويند ياـواب مــبه خ

افغان کن که او بيدار خواهد شدو ريادــفکه تو

Page 103: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ن روئيـيـنــمكن بهر خدا عزم گلستان با چ

ده از گلزار خواهد شدـکه دانم باغبان شرمن

رو ناز منــدي اي ســـنــت چــان دســشــفــمي

که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد

دمش با مرــچه گويم شرح جور يار و درد خوي

"با تو يار خواهد شد "که بي تسكين مرا گويند

ي برد محييـــر تا کـــگــاک و جـــدوه دل چــزان

که اين عشق است و اينها هر زمان بسيار خواهد شد

«فرهاد و بيستون»

دـي يار يادم مي دهــل از نازکــاخ گــــش

Page 104: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دـبرگ گل زان گلرخ رخسار يادم مي ده

ارغ شومـوه تا از ياد او فـــون روم درکــچ

مي خرامد کبک و زان رفتار يادم مي دهد

يسوزم که آنـهر کجا بينم گلي با خار م

ار يادم مي دهدـيــار با اغـي يــدمـمــه

فرهاد و کوه بيستون شهــيــان تــتــداس

كار يادم مي دهدــه افـنــيــخار خار س

چون روم درگلستان کز خويش آسايم دمي

اي زار يادم مي دهدــه هــالـبل نــگ بلــبان

ش وه که جور روزگارـرسته بودم از جفاي

خوار يادم مي دهدـونــباز خونريزي آن خ

Page 105: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جان شيرين سوزدم چون شعر محيي بشنوم

ي آن گفتار يادم مي دهدــنـريــيــزانكه ش

«آرزو دارم»

م تيرش در سراي تن مبادـروزني جز زخ

سرتش تا بام آن روزن مبادــحر داغ ـيـغ

ق روي بتان يا رب مبادا هيچكســاشــع

ي عاشق شود يارا به سان من مبادـورکس

ي در دلمــلحظه چاک رــکرده از تيرجفا ه

ده از خاريش هرگز چاک در دامن مباآنك

ار توستــسـمهرومه را روشني از پرتو رخ

Page 106: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بي رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد

و باشد بعد مردن کوي يارــق چــعاش جنت

سكن مبادـو در م وارـمرغ جانم را جز آن دي

مار منـيـشقت تن بــه در عــآرزو دارم ک

ون مبادـيـخالي از افغان وزاري فارغ از ش

تاج شاهي چون شود با خاک يكسان عاقبت

ي به جز خاکستر گلخن مبادــيـحــر مـســاف

«طعنه بدخواه»

گويم که جور روزگارم ميكشد من نمي

كشده بدخواه و بد عهدي يارم ميـنــعــط

Page 107: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

دور از او بي طاقتي باشد که روزي چند بار

ظارم مي کشدـتـت و دردي و داغ انـنـحـم

من نهاني عشق ورزم با دل آن تندخو

از براي عبرت خلق آشكارم مي کشد

طفالن شوم هدر روم در کوچه اي بازيچ

شه اي فكر تو زارم مي کشدور نشينم گو

شب گذارم در خيالت روزگارم چون شود

اي تارم مي کشدــهــبــش ر نالهــكــروز،ف

شوق ديدارت مرا زين پيش و کنون

ه اميد کنارم مي کشدـوســآرزوي ب

مي کشد زحمت طبيبي غافل است از اينكه او

Page 108: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

كارم مي کشدــان فــچو محيي سوزش جـهم

«خاکستري»

ري بنددـــي کو يار خود دارد چرا بر ديگکس

حرامش باد عشق آنكس که هم بر ديگري بيند

از اين آتش که من دارم زشوق او عجب نبود

تري بيندـسـاکــکه آن مه چون به بالين آيدم خ

وزنده شده عمريـر ســهــم زتاب مــالــه عــمـه

که مهر از رشک اين سوزد که از خود بهتري بيند

ر عاشق زدل نالد زگريه نيست پروايشاگ

يندـتري بـشـاگر بر جاي هر مو برتن خود ن

Page 109: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ي دانمـي و مــمــچ رحــنكرد آن نامسلمان هي

که بر من سوزدش دل گرسوي من کافري بيند

خوش آن ساعت که در کوي بتان محيي رود سرخوش

ري بيندــاغــي پر از مي سـشه در دستـيــي شــتــبه دس

«ن برقع بر اندازدچو»

تعالي اهلل چه حسنست اين که چون برقع براندازد

وم بگدازدـون مــچـمــاگرباشد دل از آهن که ه

ويش مي نازندـن خــســوبان به حــه خــمــه

چنان باشد که حسن او به روي خوب مي نازد

وانگان سازندــه با ديــان کـري رويــم پــبود رس

خو ياري که او با من نمي سازدآن تند شدم ديوانه

Page 110: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بم اگر نالم جدا از يارـيـي عــدعــن اي مــكــم

که من در هجر مي سازم و ليكن دل نمي سازد

د محيي که در عالم بود عاريـنـروا کــا پــجــک

چنان مشغول کار است او که با خود هم نپردازد

«حضور درد»

و غم باشد مه اندوهــر هــن گــر تا پا ي مــزس

هنوز از اينچنين دردي که دارم از تو کم باشم

ر فلک کز غايت عزتـچگونه سر بسائي ب

دــرها ترا زير قدم باشــبه هر جا پا نهي س

غنيمت دان حضور درد و غم اي دل که دوران را

Page 111: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

نم باشدـتـغــت مـبــحــوفائي نيست چنداني و ص

ا ليكنخوش است از خوبرويان گه جفا گاهي وف

ه جور و الم باشدــــمــو هــن مهر و وفا از تـــزم

وي يار نوشيدنــكــگ بــال ســفــدم آب از س

مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد

خالصي گر زهستي بايدت عاشق شو اي محيي

دم باشدــري رويان عــق پـشـکه اول گام در ع

«دارم اميد»

و من لطف ها دارم اميدتا ابد يا رب زت

جا دارم اميدـد برم از کـيـر امـــاز تو گ

Page 112: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

زيستم عمر بسي چون دشمنان ،دشمن مگير

يدـا دارم امــو وفــرده ام از تــائي کــبي وف

هم فقيرم هم غريبم ،بيكس و بيمار و زار

الشفا دارم اميد شربت دار يک قدح زان

آمرزيدنستو ـــم چــو دانــمنتهاي کارت

زان سبب من رحمت بي منتها دارم اميد

ز خداــدا وجــد دارد از خــيــي امــســهرک

ليک عمري شد که از تو ،من تو را دارم اميد

هم تو ديدي من چه ها کردم وپوشيدي زلطف

و من چرا دارم اميدـــه از تـداني کـيـهم تو م

ذره ذره چون جدا گرداندم خاک لحد

Page 113: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ضل خدا دارم اميدـو فــذره زتبهر هر

دمبدم بد گفته ام بد مانده ام بد کرده ام

ن خطاها من عطا دارم اميدـود ايــبا وج

روشني چشم من از گريه کم شد اي حبيب

اک کويت توتيا دارم اميدــاين زمان از خ

محيي مي گويد که خون من حبيب من بريخت

ارم اميدن از او من لطف ها دـتـبعد از اين کش

«آه از آن ساعت»

يا رب آن ساعت که خلق از ما نيارد هيچ ياد

ي يوم التنادــت خود کن قرين ما الــمــرح

Page 114: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

نامه نيكان شده برطاعت آيا چون کنم

نامه هاي ما بدان چيزي ندارد جزسواد

اينچنين کاالي پرعيبي که گردد روز ماست

ز کسادــگرنبودش روز بازارش بنامت ج

يد شد عيدي به رحمت ده خداوندا به ماع

ي ازکه جويند بندگان نامرادـدهــو نــورت

ردمكن يا رب تو ما را چون به بازار الست

اي ما همه ديدي وکردي نامرادـــــهـبـيـع

ن در گردن اندازم بگريم زار زارــشب رس

ود که بر دادم به بادــر عزيز خـمــاز غم ع

ي مي کنمـدگانــبي او زناين زمان از بس که

Page 115: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وقت مردن جان نمي دانيم چون خواهيم داد

آه از آن ساعت که عزرائيل قصد جان کند

ب نتوان گشادــــجان شيرين را ببايد داد ول

رد با ما آه ،آهـــر چه خواهد کــــتا دم آخ

اي خوشا وقت کسي کز مادرش هرگز نزاد

اتبيننامه مي خوانند و مي گويند کرام الك

وف يادــدرجميع عمر اين بنده نياورد خ

پيش تابوتم منادي کن بگو اين بنده اي است

رد اعتمادـدا کـــرخــرده بــکو گنه بسيار ک

يا رب آن کس را بيمرزي که بعد از مرگ ما

ري کند گهگاه يادـيـبــكـا را او به تــروح م

Page 116: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اکم بگذري يا بگذرم بر خاطرتــخــربــگ

ا مي کن که يا رب گور او پر نور باداين دع

د آمرزيدنمــواهد کرد بر من خواهـم خــرح

روي زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد

محيي گر چه بس بدي کرده ندارد نيكوئي

كان اعتمادــيـق نــليک ميدارد به جان درح

«وصل حبيب شب»

ق جانان من استـلــد درخـنـكــش افــآن که آت

مي سوزد از آن رويش همين جان من است وانكه

صر شه ويرانه استـم قــشــدم ديوانه پيــتا ش

Page 117: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ان فيروزه اي ازطاق ايوان من استـآسمـک

عشق ورزيدم نهان اي واي بر من کين زمان

لس حديث عشق پنهان من استـجـنقل هرم

ردم خرابــانه مــواهد که سازد خـگرفلک خ

گريان من است گو مكش زحمت که کار چشم

بگذرد باشد شبي وصل حبيب "دم"آنچه در

ن استـران مــجــوآنچه را پايان نباشد روز ه

ه پوشيد بهر ماتمشـيــيي و ســحــرد مــم

هرکجا ورقي بود ز اوراق ديوان من است

«همره بادصبا»

Page 118: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

هرچه ازسنگين دالن بر جان ما آيدخوش است

است گروفا آيدخوش وگرهم جفا آيدخوش

وي گل زباد صبحدمــــد بـنـوم تا چــنـشــب

وي او گر همره باد صبا آيدخوش استــــب

ق توـشـش آيد به درد عـراضيم از هرچه پي

گرهمه برجان من دردوبال آيد خوش است

ه ايــر در کاســو ســروز ابر اينچنين داري چ

هوا آيدخوش استسنگ ازگربه جاي قطره ها

نمايد محيي هرکس را که هستعشق زيبا مي

بوي گل گر همره باد صبا آيد خوش است

«درد بي حد»

Page 119: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

المتـــگفتا کيي توبا ماگفتم کمين غ

امتــــگفتا مگر تومستي گفتم بلي زج

قبازيــشــگفتا چه پيشه داري گفتم که ع

گفتا که حالتت چيست گفتم غم و مالمت

کرال شاــگفتا که چيست حالت گفتم که ح

م ميان دامتـتــفــادي گـــتــا فـــجــگفتا ک

گفتا زمن چه خواهي گفتم که درد بي حد

م تا قيامتــتــفــي گـــه درد تا کــگفتا ک

گفتا چه مي پرستي گفتم جمال رويت

گفتا چه داري با من گفتم بسي ندامت

Page 120: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گفتا چگونه بي من گفتم که نيم بسمل

م همه غرامتتـفــگفتا چه چيز داري گ

م هجرتــيــم زبـتـفــگفتا چرا گدازي گ

گفتا که با که سازي گفتم به يک سالمت

گفتا که کيست محيي گفتم همان که داني

گفتا نشان چه داري گفتم که صد عالمت

«پاي دل»

پاي دل در کوي عشقت تا به زانو در گل است

همتي داريد با من زانكه کاري مشكل است

نم کين دل ديوانه را مقصود چيستمن ندا

کو هميشه سوي سرگرداني من مايل است

Page 121: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بيند به خواب رـفيل محمودي فرو ماند اگ

بارسنگيني که از درد تو ما را بر دل است

گوـي مــوئــگــيـند مـرچــاي دل آواره آخ

اندران کوئي که پاي صدهزاران در گل است

در ايام شباب رم غمــحـت، مــم آه اســدمــمــه

وقت عيش و نوجواني وچه ناخوش حاصل است

ود گويم سخنها بگريم زار زارــخــودبــخ

رم راز غريبان البد اشک سائل استــحــم

محيي با اين زندگاني گر گمان داري که تو

تي يقين ميدان نه ، فكر باطل استـراه حق رف

Page 122: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

«اهلل گو»

گ نيستباتو اي عاصي مرا صلح است هرگز جن

تـدر دل تنگ نيســم تو را انــر از غـيــزانكه غ

روي زرد خود به ما کن زانكه بر درگاه ما

تـهيچ روئي به ز روي زعفراني رنگ نيس

در دل شب ها رسن در گردن افكن توبه کن

ستــبنده را پيش خدا از توبه کردن ننگ ني

گو «اهلل»گر شراب و بنگ خوردي توبه کن

چون دهانت پر شراب و بنگ نيست کنياد ما

يكوئي بدل خواهيم ساختـما بدي ها را به ن

دگان بد به جز اين رنگ نيستـنــکار ما با ب

Page 123: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اران اميد فضل ماستـدکـن بـيــگــنــدر دل س

اي جوهرهاي سنگين جز ميان سنگ نيستــج

اصيانــا بر عــا ومــظر بر مــان دارند نــيــعاص

مجال جنگ نيست م آشتي؛کس رما چو کردي

ي که بار او گران افتاده استــگـنـه لــشــپ

ميرود افتان و خيزان گرچه پيشاهنگ نيست

چنگ در طاعت زنند مردان جهان گر نيک

محيي مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نيست

«هرچه خواهي بطلب»

راتبه بنده ماست شصت نظر و سيصد

Page 124: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ا تا به کجاستبنده را مرتبه بنگرزکج

ا دور مروــن و ازدر مــكــيوفائي مــب

زانكه ما را ز ازل تا به ابد باتوصفاست

ين شده از چرک گناهـه چرکـتـسـروي ناش

از او شسته شود رحمت ماستآب گرمي ک

ه تو روزحسابـم نامــو دهـت تــدسـم بــه

هاستتا نداند کس ديگر که در اين نامه چه

م در دنياـــو را ده بدهــي تـــوئـكـک نــي

تاد تراستـــفــه و باز در آخرت آن هفصد

و کنمــفــرم عــد به کــر آيــو بــدي از تـب رــگ

اين چنين لطف و کرم غير من اي بنده که راست

Page 125: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ترسي از او تو چرا دوزخ چه کند با نار

ظاهروباطن تو چون همه از نور خداست

بطلب تو زمن و شرم مدار هرچه خواهي

برمن اي بنده اجابت بود و بر تو وفاست

بخواه تو زمن هيزم و شيرو نمک و ديگ

من وکيل توام از من بطلب هر چه سزاست

عطا کرده خويش ايمان من عطا کرده ام

کي ستانم زگدائي که بر او صدقه رواست

با توام من همه جا ،ترس تو از شيطان چيست

ابليس بيا گو که صالست اهت منم ،چون پن

Page 126: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

بيوفائي همه از جانب توست اي محيي

ورنه از ما که خدائيم همه مهر و وفاست

«غم مخوري»

غم مخوري که عاقبت جاي تو صدر جنت است

رت استـضـروي دل تو تا ابد سوي رضاي ح

غم مخوري که مرغ جان چون زتنت همي پرد

دق نيت استـــدصعــقـان او مــيــزل آشــنــم

غم مخوري که اين تنت چون به لحد فرو رود

خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است

ه حق تو را از همه خلق برگزيدــغم مخوري ک

نه زکمال خدمت استال لطف او ــمـن زجـاي

Page 127: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

غم مخوري که روزوشب سيصدوشصت لطف حق

ت استــبــحــي نظرکند اينهمه از مــمــوهــت در

غم مخوري که هر کجا که تويي خداي توست

ت استـمـدرطلب خدا ترا بنده بگو چه زح

غم مخوري که عشق خود با گل تو به هم سرشت

دم اصل خلقت استــمـو هــعشق خداي تو به ت

غم مخوري که با تو هست آن دگري به غير تو

و او گفتن او به رحمت استـنه تاو نه تو هست ؛

ي شراب مست وخراب گشته ايغم مخوري که ب

ررا گو که شراب جنت استـهـان شـبـسـتــحــم

Page 128: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

غم مخوري که حق ترا بنده خويش خوانده است

محيي نشان دولت است دا ترا؛ـــي خــدگــنــب

«پيرکنعان»

گرندادي آرزوي وصل جانان ،جان مرا

ي بي او غم هجران مراـتـزندگي نگذاش

ن من استسرومن آغشته دراشک جگرخو

ان نگذاشت در بستان مراــبـاغـربـفارغم گ

ي درميان شخص من با سايه امــنيست فرق

بس که در آتش فكنده اين دل سوزان مرا

حال من چون پير کنعان شد کنون چون بينمت

د سيل اشک از ديده گريان مراـه آمــس کــب

Page 129: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

جامه جان چاک شد در وادي عشق وهنوز

ان مراــبگرفته دام رف صد خارغمـرطــه

همچو من يارب که گردد بي نصيب از وصل يار

بت جانان مراـحــي از صــتــداخــه دور انـاي ک

اين که با مردم مدارا مي کنم از بهر توست

ول بدگويان مراــازق روا بودــي پــورنه ک

ن گلخن وفرش من از خاکستر استــخانه م

مان مراتاکه چون محيي بخواني بي سروسا

«زالل رحمت حق»

تـردي بگو کرديم اي دوسـگنه ک

Page 130: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ار بد اين توبه نيكوستـکه بعد از ک

گنه کردن اگرچه خوي توگشت

ولي عفو گناهت هم مرا خوست

ي نالـتوشب بر خاک ، رو مي مال ،م

م ما دوستــت داريــدنــيــه آن نالــک

اران تائبــه کــنــاي گــس هــفــن

بوستشوي تراز مشک خومرا خوشب

ل ماست پشتيبانت اي پيرــضـوفــچ

چه غم داري اگر پشت تو دو توست

مـالـز وي بتر نبود به عــکسي ک

تـاره اوسـوا در بـطـنـقـرا التــم

Page 131: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ت پروري مغزــنـت هاي جـمـعــبه ن

ترا بر استخوان گر خشک شد پوست

من بر تو نيكو هست ،غم نيستـچو رح

يطان بد است و با تو بد خوستــر شــاگ

اهي دل محيي هرگزــرد مــيــمــن

زالل رحمت حق تا در اين جوست

«وعده ديدار»

رنقابــداري گــرنــال اليزالي بــمــازج

اند دل کبابــمــي رابــان الابالــقــاشــع

يمـهـصدرجنت گربود بي دوست گو قعرج

Page 132: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

ابهرکه شدکوته نظرگوسوي اين ها مي شت

رآنـعاشقان نه حورخواهند نه بهشت ازبه

رابـفارغند ازکدخدايي خانمان کرده خ

رات الطرف عين باشند حوران بهشتــقاص

نابــخيمه هاي عاشقان بيني طناب اندر ط

ان چون از لحدــقــاشــدرند عــپرده محشر ب

م پرآبـشـش وچــرآتــسربرون آرند دل پ

ي گويندکوـــــبادل مجروح مي گريندو م

ود روز حسابـآن که کرده وعده ديدار خ

ويد روز حشرـبي تماشاي جمالت محيي گ

درصف بيگانگان ياليتني کنت تراب

Page 133: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

قعرجهنم= قعرجهيم

اي کاش خاک بودم=ياليتني کنت تراب

«مي صافي»

مي صافي طلب جانا که دردي کش گرانخوار است

بسيار است ا مستـجــنــتو از ساقي نشاني گو که اي

ر سرت بر باد خواهي دادـــق آخــشــاز اين سوداي ع

سرت چون مي رود خواجه چه جاي فكر دستار است

ي بايد آوردنــه ترا نقدي برون مــســيــز پر ک

چنين کار آيد از دزد سبكدستي که طرار است

گرديـبــرد شــادي کــنــردي مـــر مـــدر دکان ه

واجه، عسس با دزد هميار استکه شب غافل مشو خ

Page 134: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

چو سلطان يار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را

نه دست و پاي مي برند نه زندانست ونه داراست

رسيد اي تهي دستانـتـبشارت دادآن سلطان م

آه گنج رحمت رحمان نثار هر گنه کار است

شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسي همي گردد

رد عيار استــگـرکه او شبـــس کسي واقف شود زين

به محشر چون شوي حاضر گناهانت شود ظاهر

نترسي زان تو اي عاصي خداوند تو ستار است

چرائي بنده غمگين چو از لطف و آرم آخر

ريدار استـــترا با عيب هاي تو خداي تو خ

Page 135: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

طان با لطفمـلـخدا مي گويد اي بنده من آن س

آيي ترا بار است آه بر درگاه من هر گه که مي

برخ گر زرد شد عاشق نه يرقان باشد ونه دق

طبيب عاشقان داند که از بهر چه بيمار است

دان خور که سرازپاي نشناسيــنــشراب عشق چ

که سرمستان حضرت را زهشياري بسي عار است

شتر چون مست مي گردد دهانش از علف بندد

اگر مست خدائي تو چرا حرص توبا خاراست

ي تو پاکوبان همي پري بيابان راــتــســر مـــاگ

اگر هوشيار مي ترسي که راه کعبه پر خاراست

الي ولي در کوي يار ماـــود سـک حج بــرا يــت

Page 136: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

گذارد هر زمان حجي کسي کو عاشق زار است

طواف کعبه کن حاجي مرا بگذار در کويش

که حج اکبر عاشق طواف کوي دلدار است

دان را نمي شويند شهيد دون مشو محييـــيـهـش

که اندر مذهب رندان کسي کو مرد مردار است

«روزگار دل»

در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا

ز وفايت کم شود يک لحظه باردل مراــک

فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان

بشكفدصد گونه گل از خارخار دل مرا

Page 137: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

اندوه خودوالت کن غم ــــم باري حــبردل

چون توان کردن که کردي غمگساردل مرا

ماهي اي کو برکنار افتدز دريا چون بود

نان باشد بال دور ازکنار دل مراـچـمــه

آنكه روزم شدسيه باشد زبي صبري دل

ون تو بودي و فراق يار کار دل مراــچ

باز آمد روز هجران ناله کن باري زدل

ر دل مراره تر بادا ز روزم روزگاــيــت

چند چون محيي کشد دل در ره تو انتظار

سوخت همچون سايه بر ره انتظار دل مرا

«بلبل شوريده»

Page 138: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

وريده ديوانه توئي يا ماـــاي بلبل ش

جوياي رخ خوب جانانه توئي يا ما

تو عاشق گلزاري من عاشق ديدارم

راق او مردانه توئي يا ماـــدر درد ف

لوت خود تنهاسي و ما در خــفـتو در ق

اي گوشه نشين مست ديوانه توئي يا ما

در فصل بهار ودي از عشق جمال وي

ره و فريادي مستانه توئي يا ماــعــبا ن

اندر رگ وپي رفته-بلبل-عشق توبه ما

انه توئي يا ماـمـيـن را پــيـآن باده خون

Page 139: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

توجزگل وماجزدوست چيزي چونمي بينيم

انه توئي يا مايگـويش بــب خــيــازغير حب

تو زخم خوري از خار مارا بكشد بردار

ي ياماــوئــانه تــســآيا به زبان خلق اف

تو عاشق وما عاشق دم درکش وحاضرباش

انه توئي يا ماــروز در خــدا امــورنه به خ

گويند که گنجي هست اندر دل هر سرمست

نجي ويرانه توئي يا ماـن گـيــنــر چــهــاز ب

ان شد با بلبل ناالن شدـتـســلــبه گ محيي

اوئي يا مـــــه تـانـانــده جـنــکاي بلبل نال

Page 140: Diwane Hazrat Abdul Qader Gilani Gawtz Al Azam qsa

گيالني عبدالقادر لدينا محي شيخ رباني عالم االعظم غوث حضرت ديوان

سيدنا و نبيناو آخر دعوانا ان الحمد و اهلل رب العالمين وصلوات و السالم علي

محمدمصطفي و علي آله وسلم

پايان