Tajrobe Irani - volume 1

Embed Size (px)

DESCRIPTION

Iranian Journalists stories ...

Citation preview

Page 1: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

1

Page 2: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

2

Page 3: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

3

Page 4: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

4

اشاره: تجربه هر روزه روزنامه نگاران در نوع خود بخشی از تاریخ کشورها است و در حوزه خاص رسانه ای بخشی از تاریخ مطبوعات. کمتر محقق تاریخی را می توان س��راغ گرفت که برای بررسی و واکاوی مقطعی از تاریخ به مرور روزنامه های آن دوران بپرداخته باشد یا پای صحبت روزنامه نگاران فعال آن مقطع ننشسته باشد. تاریخ تحوالت ایران نیز به تجربه ها و آموخته های فعاالن عرصه رس��انه ای در دوره ها و شرایط متفاوت بی ارتباط نیست. در این مجموعه که اولین بخش در اختیار شما قرار گرفته است روزنامه نگاران ایرانی تجربه های حرفه ای خود را به اشتراک می گذارند. با این امید که بتوان بخش های دیگری از این مجموعه یادداشت

ها را نیز درآینده در اختیار عالقمندان قرار داد.

ناشرموسسه غیرانتفاعیNon-Stop Media, INC

Page 5: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

5

با مطالبی از:

آیدا قجرعلی خردپیر

امین بزرگیانرویا ملکی

آرش غفوریقاسم خرمی

کیوان حسینیماهمنیر رحیمی

لیال ملک محمدیمهدی تاجیک

محمد رهبرروزبه میرابراهیمی

سحر نمازی خواهحسن سربخشیان

ساسان آقایی

Page 6: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

6

عاشورای سال ۸۸ گذشته بود و آیت اهلل منتظری فوت کرده بود، روزها، روزهای دستگیری بود و شب ها، شب های خستگی و اهلل اکبر؛ مردمی که در خیابان جلوی گلوله می ایستادند و مایی که از پنجره های سرد کامپیوتر،

داغی زخم ها و شکنجه هایشان را گریه می کردیم.

خانه تقریبا خالی شده بود؛ اثاث یک گوشه ای بسته بندی شده یا روی هم قرار داشت و یکی از دوستان قدیمی در همه شلوغی های فکری و فیزیکی ما آمده بود تا وسایل را سریع از محل زندگی ما خارج کند تا ما بتوانیم در اولین فرصت به پلیس لبن��ان مراجعه کرده و اجازه خروج بگیریم و از خاطرات و قرار زندگی مان خداحافظی کنیم، کن��ار پنجره یک پتو روی زمین لخت

انداخته بودیم و هر کدام پای لب تاپ مشغول کار.

دوست قدیمی دانه دانه خاطرات مان را با بی دقتی از خانه خارج می کرد؛ یک نگاهم ب��ه صفحه مانتیور بود و نگاه دیگرم ب��ه قطعه های اثاثی که هر

کدام بارکش گنجین��ه ای از خنده ها و گریه های ما، و چه بی رحمانه از خودمان دورشان می کردیم.

بیستم دی ماه بود، دوست قدیمی در حالی خانه را خالی می کرد که زنی شکست خورده کنارم نشسته بود؛ مریم، دختری که با دو بچه، دو هفته خانه ما را به عنوان پناهگاه خود انتخاب کرده بود تا بتواند خود را از خاطرات همسری که بعد از ۱۰ سال زندگی، با همخوابگی با چندین زن دیگر

به او خیانت کرده بود، رها کند.

خانه آرزوهای ما که در قاب تصویرش فقط دریای مدیترانه خودنمایی می کرد تبدیل به محلی برای کندن خاطرات، آرزوها و قرارها شده بود.

بچه ها را در عزاداری عاش��ورا و مراسم تش��ییع پیکر آیت اهلل منتظری بازداشت کرده بودند و از هیچ کدام خبری نبود. باید برای وب سایت جرس گزارشی از »ترس دولت کودتا از پیوستن زنان به جنبش سبز« می نوشتم؛ اسامی در ذهنم مشوش بود: بدرالس��ادات مفیدی، بهاره هدایت، نسرین

وزیری، شیوا نظرآهاری، پریسا کاکایی، منصوره شجاعی و ...

خاطرات من دانه به دانه از در خانه خارج می ش��د و خاطرات مریم مثل مروارید اشک از چشمانش می افتاد؛ دو بچه پر جنب و جوش او یک طرف سالن خالی ایستاده بودند و پسر من طرف دیگر، خالی بودن این سالن فقط

به درد آنها می خورد؛ زمین فوتبال و گل کوچک.

و من داش��تم اسم ها را سرچ می کردم تا آخرین خبرها را پیدا کنم، به بچه ها می گفتم »یواش تر، من کار دارم«، مریم را بغل می کردم و در گوشش نجوا می کردم :»غصه نخ��ور، عزیز دل��م« و جمله های دیگری ک��ه هرچه فکر

می کنم یادم نیست چه بود!

نوش��تم؛ »بدرالس��ادات مفیدی دبی��ر انجمن صنفی

واژه ها و ثانیه های بی قرار

آیدا قجر

Page 7: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

7

واژه ها و ثانیه های بی قرار

روزنامه نگاران، بهاره هدایت فعال دانشجویی و عضو مرکزی دفتر تحکیم وحدت، نس��رین وزیری خبرن��گار پارلمانی ایلنا، ش��یوا نظرآهاری فعال حقوق بشر، پریسا کاکایی فعال حقوق بشر و روزنامه نگار، منصوره شجاعی

پژوهشگر و عضو مرکز فرهنگی زنان و ...«

باید چند تلفن می زدم؛ اوضاع ایران به هم ریخته بود، مثل تمام این ماه ها، ای میل ها پشت سر هم می رسید »محبوبه هم بازداشت شد«، »خبری از ژیال نیس��ت«، »بچه ها، اجازه عزاداری نمی دن«، »نامردها، بد می زنن« و

هزارها خبر دیگر مثل همین اخباری که امروز هم می خوانیم.

باید از زنان فعالی می نوشتم که برای رسیدن به حقوق برابر و دموکراسی، آن روز میهمان دیوارهای س��رد و دشنام های آدم هایی بودند که شرافت و حیثیت و نجابت ش��ان را زیر سوال می بردند و کنارم زنی نشسته بود که به خاطر خیانت همسرش، شکست، انتقام، نفرت و خاطرات را مزه مزه می کرد؛

به او چه که خانم ایکس که اصال اسمش را هم نشنیده بود االن زندانی اس��ت؛ مهم این بود که همسری که او عاشق

بوی تنش بود دیگر کنارش نیست.

و من؛ وای نامه های ش��خصی سنگین اس��ت، فیلم ها خانوادگی ام را چه کنم؟

هیچ کدام را نخواهم برد، شاید شخص امینی پیدا شود تا

حداقل خاطراتم را نگه دارد، اگر پلیس اینجا اجازه خروج نداد چه؟

و می نوشتم: »جان سخن را بهاره هدایت گفته است؛ صدای پای کمپین، جنبش زنان و حقوق بش��ر حاال بلندتر از قبل به گوش می رس��د، آن هایی که در این س��ال ها تالش کردند تا جنبش های حقوقی را ساکت کنند، این روزها خوابشان آش��فته تر از قبل است و دست به دستگیری های بسیاری می زنند تا ش��اید خود را مس��تحکم تر کنند، اما امروز دیگر از دست کسی کاری ساخته نیست زیرا این جنبش ها زیر سایه ای از آزادگی و حقوق بشر به قدری گسترده شده اند که حتی اگر حاکمیت هم نخواهد، بازهم صدایش

در تمام ایران شنیده می شود...«

ش��ب شده بود؛ در خانه فقط چند تا پتو باقی مانده بود، مریم بعد از کلی گریه خوابیده بود، بچه ها هر کدام الی یک پتو بیهوش شده بودند، گزارش آماده بود که صبح منتشر شود، فیلم ها و نامه ها به شخص امینی سپرده شده بود و من در بالکن آخرین نگاه هایم را به آبی دریایی که با

رسیدن شب، بیشتر به سیاهی می زد، دوخته بودم.

دو هفته بعد، وقتی دیگر نه از مریم و گریه هایش خبری بود، نه از خانه ای که س��الن اش زمین فوتبال ش��ود، نه از اثاث پر خاطره، در خاکی دیگر کنار تبعیدی ها، فهمیدم که در ساعت انتشار همان گزارش، پدرم برای همیشه مرا

ترک کرده بود.

Page 8: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

8

تیر توقیف بر هم میهن

علی خردپیر

۱- هنوز مثل همان س��الی که مردم چه��ره اش را پای میز محاکمه می دیدند عبوس بود. س��ر و وضعش اما عوض ش��ده بود. سیاهی ریشش توی ذوق آدم نمی زد. رخت و لباسش هم برخالف سنش، جوان تر شده بود. به

چارچوب در تکیه زد و گفت: توقیف شد.

بیشتر صفحه ها را بسته بودیم که غالمحسین کرباسچی درباره روزنامه ای که مدیرمسئولش بود، این خبر را داد. یکمرتبه همه چیز به هم ریخت. هیاهو شد. دخترهای تحریریه اشک می ریختند. عده ای از بچه ها موبایل به دست، مدام ساختمان را باال و پایین می رفتند. یکی دو ساعتی نگذشته بود که از تحریریه روزنامه های اعتماد ملی و اعتماد به س��راغ جماعت بی کار شده آمدند. یکی می گفت محمد قوچانی دارد گریه می کند. یکی دیگر مرتب از بچه ها عکس می گرفت. احم��د زیدآبادی در اتاق فنی می گفت باید تظلم خواهی کنیم و س��خنرانی می کرد. رفی��ق ما هم می خندید اما صورتش سرخ بود و می دانس��تم که این ماه اجاره خانه اش عقب می افتد. عماد الدین باقی شوکه بود اما با آرامش همیشگی اش سعی می کرد موضوع را از منظر حقوقی برای بچه ها روشن کند. رامین راد نیا آنقدر آرام با یکی از بچه های روزنامه شرق گپ می زد که انگار دارد برای همیشه با مطبوعات

خداحافظی می کند.

باری از پس هم��ه این زمین و زمان چرخیدن بر س��ر ما، خبر فقط یک جمله شد: عمر روزنامه هم میهن 42 شماره بیشتر نبود.

2- هم میهن، دومین بار بود که به کیوسک ها می آمد. هفت سال پیش از آن، توقیف شده بود و حاال قرار بود یک بار دیگر منتشر شود. شرق هم رفع

توقیف ش��ده بود اما درپی اختالف با مدیر مسئول و جناح بندی در گروه سابق، عده ای از همکاران محمد قوچانی را بر آن داش��ت تا سردبیری شرق را به صورت گروهی عهده دار شوند و قوچانی و دیگران نزدیک به وی نیز راه هم میهن

پیش گرفتند.محم��د عطریانفر همچنان پش��ت س��ر قوچانی بود. تابستان ۱3۸6 می توانست فصل تازه ای برای مطبوعات ایران رقم زند چه ش��رق و هم میه��ن دو رقیبی بودند که

هر یک از حرفه ای ترین نیروهای موجود بهره می جس��تند. از س��ویی هم روزنامه اعتماد ملی و اعتماد در تالش برای بقا زیر س��ایه تیغ تیز سانسور نفس می کش��یدند. تولد دیگربار شرق و هم میهن که هر دو نام هایی آشنا برای روزنامه خوان ها بودند خبری خوش بود و از آن بیشتر رقابت ناشی از انشعاب در گروه س��ابق شرق، رقابت را به خانواده کوچک مطبوعات ایران

بازگردانده بود.

3- مرداد، ماه پر مش��غله ای بود. من هم ج��زو نیروهایی بودم که برای اولین بار در روزنامه ای که قوچانی سردبیرش بود کار می کردم. نگاه غالب در گروهی که از ش��رق به ه��م میهن آمده بودند نگاهی سراس��ر تردید به توانایی دیگران بود. گروه قوچانی در ش��رق و پیش تر در همشهری جزیره ای عمل می کرد. کسی را نمی دیدند یا اگر می دیدند مهر تایید به هر آنچه در بیرون از این حلقه تولید می ش��د نمی زدند. این نگاه غالب بود و نه تلقی همه اعضای گروه. مدتی طول کشید که با کار، نشان دادیم به همان میزان از پیچ و خم و ظرافت حرفه خود آگاهیم که آنان آگاهند. پیش تر تصورم از قوچانی، سردبیری بود که نقدی را نمی پذیرفت اما دست کم دو بار رو در رو از عملکردش به صراحت انتقاد کردم. در سکوت به تمام واژه ها گوش داد و واکنش مطلوبی داشت. رفته رفته تصورم تغییر کرد و گره را در جایی دیگر جستم. این تجربه برایم دلگرم کننده بود و بعد ها در هفته نامه شهروند امروز هم توانستم با همین تجربه بیش تر به نشریه ای که برایش می نوشتم خود را نزدیک ببینم. مرداد اما ماه دویدن بود در مسیری که می دانستم زودتر از

آن که جاده به نیمه رسد با تابلوی »ایست« رو به رو می شویم.

4- چند دقیقه ای بیش��تر از بازگش��تم به خانه نگذشته بود که موبایلم زنگ زد. یکی از دوستان خبر داد که هیاتی از سوی دولت ونزوئال به تهران آمده است و در هتل استقالل اقامت دارند. ساعت ۱۰ شب به سوی هتل استقالل راهی شدم . ترافیک سنگین بزرگراه چمران، پس از یک روز سخت کاری کالفه ام می کرد و اطمینان نداشتم که در هتل، کسی با خبرنگار

یک روزنامه اصالح طلب همکاری کند.

باالخره رسیدم. البی شلوغ بود. کارمندان هتل جواب

Page 9: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

9

تیر توقیف بر هم میهن

سرباال می دادند. پیگیری ام سبب شد که مرا به کارمندان وزارت امورخارجه که در البی بودند حواله دهند. در صحبتی که رد و بدل شد متوجه شدم وزیر نفت ونزوئال برای مذاکره با ش��رکت مهندسی و ساخت تاسیسات دریایی ایران به تهران آمده است. ش��رکتی که مدیرعاملش مسعود سلطان پور از

چهره های انصار حزب اهلل بود.

چانه زنی و اصرار و سرس��ختی به آنجا رس��ید که اگر توانستم وزیر نفت ونزوئال یا هریک از اعضای هیات همراه را در البی بیابم بدون دخالت مدعوین ایرانی مجازم مصاحبه ای داشته باشم. در میان جمعیت، خبرنگار و عکاس

نشریه داخلی آن شرکت ایرانی را یافتم. آنها ماموریتشان تمام بود.

رافائل رامیرز وزیر نفت ونزوئال به البی آمد و نش��انم دادند. پس از سین جیم بسیار از سوی آقای وزیر درباره اینکه که هستم و از کدام روزنامه و چه می خواهم بدانم، باالخره راضی ش��د که گفتگویی آن هم سرپایی داشته باشیم. ظاهرا ماجرای گسترش همکاری با صنعت نفت ونزوئال از پیش و در

سطح باالتری تعیین شده بود. گفتگو انجام شد. نکته های خوبی داشت و راضی بودم. در البی چرخی زدم که مدیرعامل شرکت مهندسی و ساخت تاسیس��ات دریایی ایران را یافتم. عجله داشت که هتل را ترک کند. درخواس��ت گفتگو و ضب��ط صدایش را مطرح کردم. قبول کرد. ضبط را که روشن کردم گفتم می خواهم درباره خودش بپرسم و ن��ه درباره طرح های اقتصادی. مخالفت کرد. هنوز جمله اش در گوش��م

زنگ می زند:»این ضبط را خاموش کن حاضرم تا صبح با تو بحث کنم و می گویم بسم

اهلل رحمان رحیم من با دموکراسی مخالفم.«

مجبورم کرد ک��ه ضبط را خاموش کن��م. صحبت گل انداخته بود و مدام از وی می خواس��تم که اگر این چنین خود را محق می داند چرا از رس��انه ای شدن حرف هایش هراس دارد و چرا نمی گذارد که صدایش را به عنوان سندی که ابزار کار ما روزنامه نویس هاس��ت ضب��ط کنم. دور ما جمعی از حاضرین در الب��ی حلقه زده بودند. از حضورش در راس ش��رکتی که پیش تر مهدی هاشمی رفسنجانی

مدیرعامل��ش بود و به موازات عضویتش در ش��ورای مرکز انصار حزب اهلل می پرس��یدم. البه الی سخنان تند و انقالبی اش، نگاه از باال به مردم کوچه و خیابان را نقد می کردم. از بازداش��ت ش��دنش در فرودگاه دوبی به دلیل درگیری فیزیکی پرس��یدم که می گفت از خاتم��ی دفاع کرده بود. هرچه بیشتر زوایای خشونت در افکارش را به رخش می کشیدم بیشتر عصبی می

شد. از جمله های پایانی گفتگویی که اجازه نداد ضبط شود این بود:»ما اول حرف می زنیم. اگر نپذیرفتند باتوم دست می گیریم. من حاضرم

تو را به عنوان یک برانداز تا حد مرگ کتک بزنم.«

این ها را پش��ت نقاب خونس��ردی می گفت و من هم برای باال نگرفتن آتش این خشم، مجبور بودم با لبخند نش��نیده بگیرم که گویی دارد فقط

مثال می زند.

5- از پله ها باال می رفتم ک��ه قوچانی را دیدم. خبر دادم که از وزیر نفت ونزوئال دیشب گفتگو گرفته ام که پاسخ داد : دستت درد نکند اما شرق امروز

گفتگویش را منتشر کرده است.انگار تمام خستگی 24 ساعت گذشته را یکجا بر سرم کوبیدند. پرسیدم چه طور چنین چیزی ممکن اس��ت؟ قوچانی گفت که با این همه مصاحبه را تنظیم کنم و خواهد خواند. گفتگو که به دستش رسید با گفتگوی شرق

مقایسه کرد. راضی بود. قرار شد که از چهره رافائل رامیرز طرحی کشیده شود و گفتگو

را چاپ کنیم.

درس��ت خاطرم نیس��ت اما حدس می زنم جمال رحمت��ی چهره وزیر نف��ت ونزوئال را طرح زد. غروب بود که صفحه را بس��تیم. 42 شماره از انتشار دوباره هم میهن گذشته بود. تحریریه رسم و راه خود را یافته بود و به قول بچه ها موتورمان روشن شده بود. همه با هم هماهنگ شده بودند و اگرچه هراس از توقیف را پنه��ان نمی کردیم اما ب��رای روزهای آینده برنامه ها داشتیم. آن شب کرباسچی در چارچوب در تکیه زد و گفت که توقیف شدیم و بامداد سیزدهم تیر ۱3۸6 هم

میهن منتشر نشد.

Page 10: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

10

تجربه مصاحبه با اهلل کرم

آرش غفوری

س��ال ۱3۸5 بود. اردیبهش��ت ماه. یک س��الی از انتخابات نهم ریاست جمهوری می گذشت. محمود احمدی نژاد برنده شده بود و کروبی هم که به نتایج انتخابات اعتراض داشت بعد از نامه معروفش به آیت اهلل خامنه ای از تمام مسئولیت های حکومتی از جمله عضویت در مجمع تشخیص مصلحت نظام کنار کش��یده بود. مهدی کروبی حتی از دبیرکلی مجمع روحانیون مبارز که خودش از موسسین آن هم بود استعفا داد و حزب »اعتماد ملی« را راه اندازی کرد. روزنامه »اعتماد ملی« هم از زمستان ۸4 به عنوان ارگان

حزب منتشر می شد.

آن روزها من در سرویس سیاس��ی روزنامه یک ستون روزانه داشتم در مورد وبالگ ها. در عین حال قرار هم بود تا مصاحبه هایی با آدم های سیاسی داشته باشم. یکی از این آدم ها، حسین اهلل کرم از افراد معروف تشکل های مرتبط با جری��ان حزب اهلل بود. قرارمان را در نمایش��گاه مطبوعات، غرفه روزنامه اعتماد ملی، گذاش��تیم. اهلل کرم آمد، چند نفری هم با او بودند. هر

جا می رود چند نفری دور و برش هستند.

به محض اینکه وارد غرفه ش��د ب��ا خنده گفت که آمده است 5۰ هزار تومانش را از کروبی بگیرد. گفتم کروبی که

رئیس جمهور نشد.

هر وقت رئیس جمهور ش��د برو ازش بگی��ر. اما اصرار داش��ت که نه، 5۰ هزار تومانش را می خواهد. شوخی می کرد، اما خب یک دنیا حرف پشت سر این شوخی ها بود.

با حضور اهلل کرم، غرفه روزنامه خیلی شلوغ شد. مردم می آمدند و سئوال و جواب می کردند. اطرافیان او هم که دست کمی از خودش نداشتند. جواب می دادند. بی ربط و با ربط. اینطوری نمی ش��د مصاحبه کرد. توافق کردیم برویم بیرون با هم صحبت کنیم. از اول به من گفته بود که مصاحبه اش باید نوشتاری باشد. یعنی من سوالم را بنویسم و او هم جواب بدهد. می گفت که به ما خبرنگارها اعتماد ندارد، وقتی صدای آدم را ضبط می کنید. سئوال و

جواب ها را تغییر می دهید.

گفتم اتفاقاً دلیل اینکه می خواهی جواب ها را بنویس��ی این است که به خودت و حرف زدنت اعتماد نداردی. می ترسی یه چیزی بگویی که ضبط

شود و من در مصاحبه از آن استفاده کنم.

در حالی که اگر مصاحبه ات مکتوب باش��د هم فرصت فکر کردن داری و هم اینکه اگر یک چیزی گفتی که مناس��ب نبود می توانی حذفش کنی. بحث مان باال گرفت، اما در نهایت قب��ول نکرد رو در رو مصاحبه کند. یک نفر دیگر هم پیش از این درخواست مصاحبه ام را مثل اهلل کرم جواب داده بود. ابراهیم نبوی )داور( که تازه از زندان آزاد شده بود، یکی، دو س��الی پیش گفته بود که ترجیح می دهد جواب هایش را بنویس��د تا بعداً مجبور نباشد به

مرتضوی جواب بدهد.

بگذریم، گفت و گویم با اهلل کرم، مصاحبه بدی نش��د. دیدارمان هم به همان یک جلس��ه ختم نشد. دو بار دیگر

Page 11: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

11

هم در همان نمایشگاه مطبوعات با هم قرار گذاشتیم تا مصاحبه را تکمیل کنیم.

فردای آن روز که برای ادامه مصاحبه دوباره همدیگر را دیدیم به شوخی به من که پیراهن آس��تین کوتاه پوشیده بودم گفت که چرا با آستین حلقه ای نیامدی؟ من هم جواب دادم تو چرا چوب و چماقت را نیاوردی. خندید و چیزی نگفت و خواست بنشینیم و ادامه مصاحبه مان را انجام بدهیم. خیلی

هیجان داشت تا چیزهایی را که یاد گرفته بود برایم توضیح بدهد.

آن روزه��ا در حال گذراندن تز دکترایش بود. م��ی گفت که به مباحث استراتژیک عالقه دارد. یکی از همین جداول استراتژیکش را هم برای من توضیح داد. کپی آن چیزی بود که من در جزوه های استراتژیک درس »وفا غفاریان« در »س��ازمان مدیریت صنعتی« خوانده بودم. آنجا البته چیزی

به او نگفتم.

مصاحبه ام با حس��ین اهلل کرم یکی از بهترین مصاحبه های من در سال های روزنامه نگاری ام بود. نه تنها از بابت محتوای مصاحبه، بلکه به دلیل آنکه اهلل کرم برای بخشی از بچه های سیاسی، نماد یک جور تنش سیاسی بود. نمادی که خیلی ها فک��ر می کردند از او ه��راس دارند ولی واقعاً

اینگونه نبود. الاقل من اینطور نبودم.

یادم می آید که یک بار از دفتر روزنامه با او صحبت می

کردم، بعد از اینکه صحبت های ما تمام ش��د بچه ه��ا به من می گفتند آیا واقعاً آنکسی که پشت خط بود اهلل کرم بود و تو جرات داشتی اینطوری با او صحبت کنی؟ بحث جرات نبود. هر دو یک جور با هم صحبت می کردیم. با

کنایه و البته نه من کوتاه می آمدم و نه او.

در طول مصاحبه هم ای��ن کنایه ها کم نبود. یک جاهایی که من چیزی می گفتم و دور و بری هایش داغ می کردند، از آنها می خواس��ت س��اکت باش��ند. در میان آن ها، یکی دو تا جوان هم بودند که تازه داشتند احتماالً

درس پس می دادند.

این تیپ شخصیتی امثال اهلل کرم، تیپ شخصیتی جالبی است. منحصر به فرد، پرخاش��جو و البته قابل کنترل. الاقل آن روزها بعد از هش��ت سال تجربه اصالحات و جنگ و جدل فیزیکی و رسانه ای، شاید تازه قابل کنترل

شده بود. خیلی دوس��ت دارم دوباره زمانی فرصت کنم با او مصاحبه ای داش��ته باشم. در دوران انتخابات از بچه ها شنیده بودم که اهلل کرم

مخالف احمدی نژاد بود.

بعده��ا البته به تلویزیون آمد و در طرد جنبش س��بز و میرحسین موسوی صحبت هایی هم کرد. اما تمام این سال های سکوتش پس از روی کار آمدن احمدی نژاد و ظهور دوباره پس از انتخابات دهم، فرصتی اس��ت برای یک بار دیگر مصاحبه کردن با او. امیدوارم فرصتش فراهم شود.

Page 12: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

12

شبي که برق رفتگزارشي از واپسین روز نهمین دوره

انتخابات ریاست جمهوري ایران

قاسم خرمی

ایران سرزمین پراتفاقي اس��ت. بخش اعظمي از این رویدادها در عرصه سیاست به وقوع مي پیوندند. جایي که کانون اجتماع و رویارویي نخبگان و کنش��گران سیاسي به حس��اب مي آید. کارکرد اصلي یک نظام سیاسي کارآمد توزیع اقتدار آمیز ارزش ها و خدمات در جامعه اس��ت. این کارکرد همیشه در ایران دچار مشکل بوده و از این رو همواره عرصه سیاست ایران را به تنش و کشمکش دچار ساخته است. این کشمکش ها در سطوح مختلف اجتماعي به وقوع مي پیوندد اما بروز و ظهور آن در میان نخبگان سیاس��ي

ایران به مراتب عمیق تر و ملموس تر است.

یک��ي از رویدادهایي که درگیري ه��اي پنهان سیاس��ی در ایران را به کشمکشی آشکار مبدل مي سازد برگزاري انتخابات است. روز کاري مورد نظر این گزارش چهارشنبه اول تیرماه ۱3۸4 یعني یک روز مانده به برگزاري

دوره دوم از نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوري در ایران است.

مطابق قانون انتخابات تبلیغات رسانه اي نامزدها یک روز مانده به زمان اخذ راي پایان مي پذیرد و از این رو در فاصله باقیمانده طرفداران کاندیداها تالش مي کردند ت��ا آخرین تالش ها براي جلب نظ��ر راي دهندگان را به

عمل آورند.

انتخابات نهمین دوره ریاس��ت جمهوري ایران در سال ۸4 به دوردوم کشیده شده بود و آقایان هاشمي رفسنجاني و محمود احمدي نژاد با کسب بیشترین آراء به دور دوم راه یافته بودند تا در رقابتي دوباره به کرسی ریاست جمهوري

در ایران دست یابند.

هر دو کاندیدا برخوردار از پایگاه سیاس��ي و جناحي و

البته هواداراني بودند اما شهرت و اعتبار سیاسي یکساني نداشتند. هاشمي رفسنجاني به دلیل س��ابقه طوالني سیاسي و بویژه سابقه دو دوره ریاست جمهوري در کشور از آوازه به مراتب بیش��تری برخوردار بود خاصه اینکه به لحاظ تبلیغاتی به ش��یوه اي حضور یافته بود که پیروز قطعي انتخابات مي نمود. از اینرو اغلب نخبگان سیاسي خاکستری و حسابگرمایل بودند با کمترین هزینه ممکن س��رمایه گذاري هاي سیاسي خود را متوجه چنین فردي کنند. خاصه اینکه در افکار توده هاي مردم ایران نیز هاشمي تابوي شکس��ت ناپذیري بود که تا آن تاریخ از هیچ نبرد سیاس��ی مغلوب بیرون

نیامده بود.

من آن روزها به عنوان سردبیر در روزنامه همبستگي فعالیت مي کردم. این بار دومي بود که به این روزنامه برگشته بودم. بارنخست در سال ۱3۷۹ به عنوان سرپرست و مس��ئول راه اندازي فعالیت کرده بودم که در واقع به

همراه تعدادي از دوستان به تاسیس این روزنامه مبادرت کرده بودیم.

روزنامه همبس��تگي به لحاظ قانوني ارگان حزبي با همین عنوان یعنی حزب همبس��تگی بود که هیچگاه دس��ت کم به اندازه خ��ود این روزنامه

معروفیت سیاسي و اجتماعي نیافت.

با این حال پنج س��ال بعد از تاسیس حزب و راه اندازي روزنامه هنوز تعداد زیادي از فعالین سیاس��ي و عمدتاً از نمایندگان پیشین مجلس شوراي اسالمي همچنان با این

روزنامه مرتبط بودند.

بویژه اینکه در ایام انتخابات از جنب و جوش بیش��تري نیز برخوردار مي ش��دند و فعالیت در انتخابات ریاس��ت

جمهوري براي آنها از اهمیت بیشتري نیز برخوردار بود.

Page 13: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

13

روز اول تیر به توصیه مدیر مسئول روزنامه حتي زودتر از روزهاي دیگر به مح��ل کارم در دفتر روزنامه حضور یافته بودم. خبرگزاري ها و س��ایت هاي خبري از گوش��ه و کنار کشور اخبار مختلف و بعضاً متناضي را مخابره مي کردند. کارشناسان سیاس��ي بر این باور بودند که احمدي نژاد باتوجه به جناحي ک��ه از او حمایت مي کند نهایت بیش از 3۰ % آراء را به دس��ت

نخواهد آورد.

رقابت میان این دو کاندیدا فضاي انتخابات را به شدت دو قطبي کرده بود. در اردوگاه اصالح طلبان با توجه به حذف آقایان مهدي کروبي و مصطفي معین در دوره اول انتخابات اکنون ائتالف بي سابقه اي حول هاشمي شکل

گرفته بود.

تمامی کارکنان روزنامه همبستگي نیز تقریباً هوادار هاشمي به حساب مي آمدند از میان ش��اید یک یا دو نفر که به دالیلی از هاش��مي دلخوشي

نداشتند به تالفي این ناخرسندي به نامزد رقیب او روي آورده بودند.

صفح��ات خبري روزنامه طبق معمول تا س��اعت 6 بعدازظهر آماده مي ش��د و بعد از آن س��اعت صرفاً خبرهاي خاص و ویژه پوشش داده مي شد. ساعت 6 و 3۰دقیقه بعدازظهر آنروز خبر رسید که تعداد از اعضاي شوراي

مرکزي حزب همبستگي وارد روزنامه شده و تمایل دارند تا مواضع حزب را پیرامون انتخابات به ش��کل شفاف تري

منعکس نمایند.

دقایقي بعد مطلع ش��دیم که مقصود از مواضع به شکل مرس��وم بیانیه و یا اطالعیه تحلیلي خاصي نیس��ت بلکه درصدند تا اسامي تعدادي از اعضاي شوراي مرکزي حزب با ذکر مش��خصات و بعضاً در قالب مصاحبه در حمایت از

هاشمي رفسنجاني منعکس ش��ود. این اقدام قبل از این نیز در حمایت از کاندیداتوري آقاي ناطق نوري در انتخابات س��ال ۷6 صورت گرفته بود در آن زمان نیز جمع کثیري از نخبگان عمدتاً اجرایي کشور در حمایت از ناطق نوري بیانیه صادر کرده بودند اما نتیجه اي نداده بود و حتی بعدها ش��نیده شده بودند که این اقدام آشکارا شانس و بخت پیروزی رقیب او یعنی محمد

خاتمی را افزایش داده بود.

در هر صورت مخالفت دبیران روزنامه با این اقدام نتیجه اي نبخش��ید و تمام صفحه اول روزنامه از باال تا پائین به همین امر اختصاص یافت. از متن دقیق آن مصاحبه ها چیز زیادی در خاطرم نیس��ت ام��ا تقریبا به یاد دارم که هم��ه افراد حمایت کننده تاکید کرده بودند ک��ه باتوجه به اینکه آقاي هاشمي از اس��توانه هاي انقالب به حساب مي آید بنابراین پیروز انتخابات

خواهد بود.

تعدادي از مصاحبه کنندگان به جاي تاکید برویژگي هاي هاشمي بر نقاط ضعف رقیب او اشاره کرده بودند. به عقیده آنها ناشناخته بودن احمدي نژاد در سطح ملي از جمله دالیل پیروزي هاشمي رفسنجاني خواهد بود. یکي از آنها گفته بود چون اغلب نخبگان علمی و دانشگاهی کشور با احمدي نژاد همسو نیستند بنابراین شانس زیادي براي موفقیت او حتی بعد از پیروزی

وجود نخواهد داشت.

این چنین برداشت هایی از اوضاع سیاسي و انتخاباتي بویژه مناسبات قدرت سیاس��ی در ایران دالیل متنوعي داش��ت اما هرچه بود با فرهنگ و رفتار سیاس��ی حاکم بر نخبگان و کنش��گران سیاس��ی در ایران بی ارتباط نبود. اگرچه تع��داد زیادی از نخبگان اص��الح طلب حمایت از هاشمی را در مسیر جریان اصالح طلبی تعبیر می کردند

Page 14: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

14

اما متاسفانه کم نبودند افراد حسابگری که فکر می کردند که هاشمي برنده قطعي این انتخابات است و به قولي بر روي اسب برنده مسابقه شرط بندي

کرده بودند. جایي که نیاز به پرداخت هزینه سیاسي نداشتند.

این وضعیت در اکثر س��تادهاي انتخاباتي آقاي هاشمي نیز مشهود بود. ستادهاي انتخاباتي هاشمي کانون نخبگان پیروزي بود که تصور مي کردند

انتخابات را برده اند و صرفاً باید نمایش کوشندگان سیاسي را بازي کنند.

خاطرم هست چند روز قبل از آن به همراه جمعی از سردبیران روزنامه ها با آقای هاشمی دیدار ی داشتیم. در آن جلسه از مسئولین کمپین تبلیغاتی او شنیدم که می گفتند برای تبلیغات انتخاباتی نیازی به مسافرت به استان

ها و شهرستان های کشور ندارند.

این مسئله آسیب زیادی به وجهه این کاندیدا وارد کرد حتی بعضی وقت ها من فکر می کنم که محمود احمدی نژاد ایده سفرهای استانی خود را از

همین امتناع هاشمی اخذ کرده بود.

حمایت هاي آنروز از کاندیداتوري هاش��مي رفسنجاني تا پاسي از شب ادامه یافت با اینکه معموالً مراحل تدوین و آماده س��ازي مطالب روزنامه تا ارس��ال به چاپخانه باید الزاماً در فواصل زماني خاصي اتفاق بیفتد ولي آن

شب هیچ کس خود را ملزم به رعایت این زمان بندي نمي دانست.

در ساعات پایاني شب از سوی افرادی که خود را هوادار احمدي نژاد می دانستند برخي روزنامه تهدید تلفنی می شدند که در صورت درج مطالب تند علیه احمدی نژاد هیچ یک از کارکنان و مصاحبه کنندگان در امان نخواهند بود.

انتش��ار این خبر برخي از دبیران و خبرنگاران روزنامه را واداش��ته ب��ود تا در مطالب درج ش��ده حت��ی خبرها و

گفتگوهای اخذ شده تجدید نظر کرده و اصطالحاً گفته هایشان را تعدیل کنند. برخي حتي مای��ل بودند تا در صورت ام��کان کل صفحه مورد نظر حذف ش��ود که این امر به لحاظ فني یا ممکن نبود و یا نیازمند س��اعت ها

کار مجدد بود.

به هر حال مراحل تدوین و آماده سازي مطالب آن روز روزنامه تا بامداد روز بعد به طول انجامید. روزنامه آن��روز به دلیل تاخیر در تیراژ کمتری به

چاپ رسید تا فقط در تهران توزیع شود.

روز جمعه اول تیرماه ۱3۸4 انتخابات ریاس��ت جمهوري برگزار ش��د و برخالف تصور اغلب نخبگان آقاي احمدي نژاد به پیروزي رس��ید. آن روز براي ما از این حیث به یاد ماندني است که قطعه اي بي بدیل از تاریخ سیاسي

معاصر ایران است.به گمان من رفتار آن روز برخی نخبگان مغرور، فرصت طلب و حسابگر کش��ور سرمنشاء بسیاري از وقایع ناگواري ش��ده که در چند سال اخیر در

کشور به وقوع پیوسته است.

آن روز نخبگان هوادار هاش��می نه از رقیب که از خود ش��ان شکس��ت خوردند. آن شکس��ت بزرگ فرصت هاي زیادي را از کف نیروهاي فعال و

بهبود خواه کشور خارج کرد.

رفتارها و مقاومت های بعدی هاشمی پایگاه سیاسی او را در جامعه بهبود بخشید در عوض احمدی نژاد هیچگاه نتوانس��ت اعتماد و حمایت نخبگان و سر آمدان جامعه را بدست آورد اما به هر صورت انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری صورت بندی تحوالت بعدی کش��ور را ترسیم

کرد. یادم هست آن شب برق آن منطقه قطع شد و گمانم بعد

از آن نیمي از کشور در خاموشي فرو رفت.

Page 15: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

15

امین بزرگیان

عصر اصالحات سیاسی که منجر به ارج و قرب یافتن روزنامه نگاری در ایران شد تعداد بسیاری از جوانان را به سمت روزنامه نگاری سوق داد. روزنامه نگاری در آن مقطع به ساحت »منزلت های نمادین« راه یافته بود و افراد با روزنامه نگار

شدن، احترام و بزرگی می طلبیدند.

من هم با همین میل که در واقع میلی اجتماعی بود به سمت روزنامه نگاری کشیده شدم. ارتقای روزنامه نگاری به مثابه یک شغل، که در مقاطع زیادی از تاریخ ایران، در نزد مردم از آن به دروغ نویسی تعبیر شده است، به ارزش فردی- اجتماعی نشاندهنده ویژگی های یگانه عصر اصالحات در تاریخ ایران است که

البته اینجا جای پرداختن به آن نیست.

نکته ای که دوست دارم به آن اشاره کنم نوعی تجربه عمیق و اگزیستانس فردی در مواجهه با جدایی جهان ذهنی روزنامه نگار دموکراسی خواه از جهان بیرونی حرفه ای اوست که او را در برابر این پرسش قرار می دهد که من باید به ارزش های دموکراتیک پایبند باشم یا وجدان کاری؟ این مساله را به شخصه تجربه کرده ام و مطمئنم که بی شک بسیاری دیگر از دوستان نیز تجربه کرده

اند.

اجازه بدهید موضوع را با یک مثال روشن تر کنم. روزنامه نگار در جامعه ای مثل ما با دولت و حاکم غیر دموکراتی روبروس��ت که از هر تالشی برای معلق ساختن دموکراسی فرو گذار نیست. این واقعیت را روزنامه نگاران بیش از هر گروه شغلی دیگری درک می کنند. روزنامه نگاران هم در مسیر اطالعات و اخبارند و

هم اینکه مدام از جانب دولت تهدید می شوند.

بدتر از همه اینکه دولت، ش��عبه سانس��ورش را در تن هر یک از آنها افتتاح کرده اس��ت؛ و برای همین آگاهی ش��ان از موقعیت غیردموکراتیک دولت، هم آگاهی ای انتزاعی و هم انضمامی است. روزنامه نگار به طور کامل و مدام با موقعیت غیردموکراتیک حاکم، دست به گریبان است. این موقعیتی ویژه برای اوست. حاال فرض کنید در این وضعیت نزاع آمیز او

با خبر یا عکس یا گزارشی روبرو می شود که انعکاس آن در روزنامه و نشریه، می تواند دیدگاه خواننده را نسبت به حاکم مثبت سازد و غیر دموکراتیک بودن دولت را برای خوانندگان غیب کند. حاکم، کنشی در جهت منافع عمومی انجام داده که بسیاری را منتفع می سازد یا کاری کرده که مخاطب با دیدن و خواندنش با

او همراهی و همدلی خواهد کرد.

در این وضعیت پارادوکس��یکال، روزنامه نگار باید چه کند: به آگاهی اش و حقیقت پایبند باش��د یا به وجدان کاری و وظیفه رسانه ای اش؟ باید به خاطر آگاهی و دموکراسی از فریب مردم جلوگیری کند یا بر اساس وظیفه حرفه ای

اش کنش مثبت حاکم غیردموکراتیک را انعکاس دهد؟

کار تا جایی باال خواهد گرفت که ممکن است انعکاس کنش دولت یا حاکم، سرنوشت انتخاب جامعه را بین حاکم غیر دموکراتیک و آلترناتیو دموکراتیکش تحت تاثیر قرار دهد، روزنامه نگار باید چه کند؟ آیا او مجاز نیس��ت که به ازای تمام سانسورها و سرکوب هایی که شده است این خبر و گزارش را به خاطر نفع عمومی، سانسور کند؟ اگر مجاز است آیا این کار هم اقدامی در جهت تایید منش

غیر دموکراتیک حاکم نیست؟

این گونه موقعیت ها و پرسش های عمیقا وجودی در خالل کار، به ارتقای خرد روزنامه نگاری جامعه روزنامه نگار ایران در این سال ها بسیار کمک کرده

است. این موضوع را بس��یاری دیگر از نویسندگان و روزنامه نگاران در دنیا تجربه کرده ان��د. تاریخ می گوید که حاکم غیر دموکراتیک و حتی دیکتاتور هم انباشته از کنش ها و اقدامات مثبت بوده و این کنش ها منتقدین وضعیت موجود را تحت تاثیر خود قرار داده و مضطرب ساخته است. اصالحات اقتصادی هیتلر، ارتقای وضعیت آموزش و پزشکی در دوران کاسترو، رشد تکنولوژی و آموزش دانش در دوره رضاخان و صدها مثال دیگر روبروی

ماست.پاسخ به این مساله راهی گشوده است.

تجربه وجودی روزنامه نگار

Page 16: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

16

کیوان حسینی

روز جمعه 22 خرداد ماه سال ۸۸، به سختی در رختخواب تالش کردم تا بخوابم. تعطیلی اجباری و بدتر از آن خواب اجباری در میانه روز، به همراه گرمی غیرطبیعی خانه کوچکم در ش��هر لندن، بیشتر بی حوصله ام کرد و عمال کاری که قرار بود از نخستین ساعات روز شنبه 23 ام خرداد ماه شروع

شود، از غروب روز جمعه و در خانه و از درون لپ تاپم روی پایم آغاز شد.

مدیران تلویزیون فارسی بی بی سی تصمیم گرفته بودند تا برنامه هایی در خور برای اعالم نتایج دهمین دوره انتخابات ریاس��ت جمهوری تدارک ببینند. برای نخس��تین بار تولید و پخش تلویزیون فارسی بی بی سی باید در 24 ساعت شبانه روز، بی وقفه ادامه پیدا می کرد، تا زمانی که نام رئیس جمهوری تازه مش��خص ش��ود. از زمانی که روزنامه نگار شدم این سومین باری بود که انتخابات ریاست جمهوری ایران را در گیر و دار حرفه ام دنبال

می کردم.

نخستین بار در انتخابات سال ۸۰، تمام روز رای گیری را بر سر صندوق های رای گیری پرسه زدم و با مردم و مسئوالن حوزه های رای گیری گپ زدم. نتیجه اش یک گزارش میدانی بسیار بلند بود که فردای روز انتخابات در روزنامه »حیات نو« چاپ شد. مس��عود سفیری، دبیر تحریریه روزنامه تیترش را انتخاب کرد: »ایران، رای باران«. محمد خاتمی برای دومین بار

رئیس جمهور شد.

بار دوم در رادیو فردا در شهر پراگ بودم. در فاصله چهار هزار و ۸۰۰ کیلومتری وزارت کشور ایران. پوشش انتخابات ریاست جمهوری از پشت خط تلفن و چت با رفقایی که از وزارت کشور می آمدند، آسان نبود. در آن زمان عضو کمیته چهار نفره پوشش انتخابات ریاست جمهوری در رادیو فردا بودم و وقتی انتخابات به دور دوم کشیده شد، برایم رمقی

نمانده بود. یک هفته بعد در روز دور دوم انتخابات خوابیدم تا شب در محل کار حاضر باشم. در مجله صبحگاهی رادیو فردا، در بهتی که شاید به دلیل کم خوابی بود، پشت میکروفن اعالم کردم: »محمود احمدی نژاد، به عنوان

تازه ترین رئیس جمهور ایران برگزیده شد.«

وقتی روز 22 خرداد ماه سال ۸۸، جلوی ساختمان تلویزیون فارسی بی بی سی، جین تیلور از س��ردبیران برنامه های هفتگی را دیدم، ماجرا سال ۸4 را برایش تعریف کردم. و به شوخی گفتم انگار پاقدم من بد بود. و سعی کردم برایش توضیح بدهم که »بد بودن پاقدم« یعنی چه و اصال »پاقدم«

یعنی چه. نمی دانم فهمید یا نه.

وظیفه ام در روز 22 خرداد به ظاهر آسان بود. باید در میز نتایج انتخابات می نشس��تم و هر از گاهی - تقریبا هر ۱5 تا 2۰ دقیقه یک بار - مجری میز انتخابات از من دو یا سه س��ئوال درباره نتایج می پرسید و من نتایج اعالم

شده را تحلیل می کردم، به مدت ۱2 ساعت.

دستم هم پر بود. بر اساس تجربه پوشش خبری انتخابات قبلی پیش بینی ام این بود که ابتدا نتایج به ش��کل استانی اعالم می شوند. من فرصت کافی داشتم تا نتایج هر استان را با نتایج دوره قبلی ریاست جمهوری مقایسه کنم. اینکه چن��د درصد مردم در محلی از محمود احمدی نژاد روی برگرداندند و چند درصد در جایی دیگر به هوادارنش

اضافه شده است.

اظهارنظرهای مهم، حاش��یه های خواندنی که در وب س��ایت ها و وبالگ های خبرنگارانی که در وزارت کشور منتشر می ش��دند، به همراه انبوه عظیم نوشته های تمام نشدنی صدها خبرنگار غیر ایرانی در تهران، موادی کافی

از توی رختخوابتا تغییر آینده مملکت

Page 17: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

17

برای حرف زدن تا خود صبح بودند. آدرس توئیتر و وبالگ ها و حتی اعالم نتایج دوره قبل - س��اعت به س��اعت - رو به رویم بودند. تنها مشکلم کت و شلواری بود که پوش��یده بودم و وقتی خودم را توی آئینه خانم آرایشگر

تلویزیون نگاه کردم احساس کردم هیچ شباهتی به خودم ندارم.

سرانجام لحظه موعود رسید و کامران دانش��جو، سخنگوی وقت ستاد انتخابات وزارت کشور بر صفحه تلویزیون دولتی ایران ظاهر شد. بر خالف انتظار و پیش بینی ش��خصی ام، محمود احم��دی نژاد با اختالف زیادی از همان ابتدا جلو بود. اما این همه معمای آن شب نبود. نتایج به شکل استانی اعالم نمی ش��د. هیچ جزئیاتی از آرای شمارش شده اعالم نمی شد. هر بار آقای دانش��جو می آمد با چن��د عدد تازه و با اعتماد به نفس و خونس��ردی موفقیت محمود احمدی نژاد را به رخ می کش��ید و می رفت. بخش عمده ای از گرافیک های آماده برای آمار استانی در همان ابتدای کار بی مصرف شدند. دوست و همکار قدیمی ام سینا مطلبی سردبیری این پوشش ویژه

را به عهده داشت. در میانه کار شاید تنها یک بار همدیگر را دیدیم. آماده بودم که شروع کنم به غر زدن. چند نفری که قرار بود در جم��ع آوری مواد به میز نتایج کمک کنند، همه کار می کردند به جز جمع آوری اخبار و مرور وب سایت ها. هیچ کدامشان را نمی شناختم و همگی جوانانی بودند که به واسطه آشنایی، در

چنین ش��بی رو به روی من نشسته بودند و با هیجان توی فیس بوک می چرخیدند.

قبل از اینکه دهان باز کنم س��ینا گفت: »خوب ش��د تو هس��تی. حداقل خیالم از بابت تو راحت است!« و من هم دهان باز نکردم. در فاصله کوتاهی مدیران بی بی سی، در نیمه ش��ب اعالم نتایج جمع بودند. اختالف نظر کوچکی درباره منبع نتایج وجود داشت که خوشبختانه خیلی زود

به خیر گذش��ت. یکی از دبیران معترض بود که اعالم نتایج، تنها به نقل از وزارت کش��ور »یک طرفه« است! بله، من هم از شنیدنش خندیدم. و توی دلم گفتم خب چطور اس��ت منتظر باش��یم تا ناظران بی طرف بین المللی هم نظر بدهند! آن موقع جراتش را نداش��تم تا این حرف را توی روی دبیر

مربوطه بگویم.

هر چه به صبح نزدیکتر ش��دیم و هر چه رئیس جمهور ش��دن محمود احمدی نژاد جدی تر ش��د، از تعداد منابع مس��تقل ما در وزارت کشور هم کاسته ش��د. بماند که از همان ابتدا موانع زیادی برای خبرنگاران مستقل ایجاد ش��ده بود، اما نتایج غیرمنتظره انتخابات نیز خود به روحیه و انگیزه

گروهی از خبرنگاران لطمه زده بود. بسیاری از آنها مثل من این ش��انس را نداشتند تا تمام روز انتخابات در

رختخواب باشند. بعضی از آنها بیش از 24 ساعت نخوابیده بودند.

هوا در لندن روشن شده بود که دوستی که انتظار داشتم در وزارت کشور باش��د، آنالین ش��د و در چتی گفت که می خواهد بخوابد. او یکی از اصلی ترین امیدهای من بود برای اینکه ما را در جریان حال و هوای وزارت کشور

و حاشیه هایش بگذارد. سالها سیاسی نویس معتبرترین روزنامه های پایتخت بود. پرسیدم که »چرا میانه کار ول کرده؟« گفت باید بخوابد تا اتفاقات روز شنبه را از دس��ت ندهد. گفت احمدی نژاد رئیس جمهور

است و این انتخابات در این روز تمام نمی شود.

او خوابید و من تا ساعت نه صبح به این فکر می کردم که چطور اتفاقات روز ش��نبه را از دست ندهم. اتفاقاتی که از همان روز نخست، نشانه هایی روشن از تغییر آینده سیاسی

جمهوری اسالمی در ایران را در خود نهفته داشت.

Page 18: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

18

ماهمنیر رحیمی

من امشب فقط از طرف یک »فرد« نوشتنم میاد؛ فردی که باید یک روز »یک زن ایرانی روزنامه نگار در تبعید خودخواسته« را گزارش کند؛ گزارشی که می تواند در بخش��ی از همان رشته برنامه »کوچ روزنامه نگار« بگنجد؛ »کوچ روزنامه نگار« که )حاال بودجه تکمیلش را ندارم، ولی( س��ال 2۰۰۸

رادیو زمانه چندین قسمت آن را پخش کرد.

قس��متی از آن هم اتفاقا ماجرای س��ولماز و روزبه ب��ود؛ روزبه که امروز خواس��ته یک روزم را بنویس��م؛ یک روزم را به عنوان یک »روزنامه نگار«؛

»روزنامه نگاری در تبعید از جنس زن و زاده ایران«.

»یک زن ایرانی روزنامه نگار در تبعید خودخواسته« که دارد ظرف های شسته را در آشپزخانه مرتب می کند. ساعت از ۱2 شب گذشته و باید آرام کار کند تا همس��ایه مسن اش اعتراض نکند :»خوش به حال هرکسی االن

خوابه!« امشب، از جلوی می رود چند مقاله ای را که پرینت گرفته برای خواندن ِدر برمی دارد؛ از همان جایی که وقتی از سر کار آمد، کنار کیفش انداخت و با بی رمقی رفت سراغ یخچال تا چیزی برای رفع ضعف پیدا کند :»آخ جون

هنوز از کرفس دو روز پیش یه کمی باقی مونده!«

سینی بشقاب و لیوان آب به دست، لبه تخت می شیند :»ببینم دنیا دست کیه؟«

اوباما تبریک ِ عید ن��وروز ایرانی می دهد :»آخ! آخر هم نشد واسه بچه کم عیدی بگیرم. این چندمین ساله بدون

او ...«

تبعات زلزله مهیب ژاپن ادامه دارد :»اصال خوب نبود که خبر زلزله بم رو اولین بار من از رادیو اعالم کردم؛ با ش��یوه

صدای پر بغض.« ناحرفه ای ِناآرامی های خاورمیانه و حاال بحرین و اختالفاتش با ایران باالتر گرفته است. هیالری کلینتون می گوید ایران نباید در امور دیگر کشورها مداخله

کند :»ایران هم همین رو به آمریکا می گه.«

جنبش س��بزی ها درمورد قانون اساس��ی جمهوری اسالمی برسر یک نظر نیس��تند: »سبز و قرمز و حتی سفیدش برام فرقی نمی کنه؛ این قانون

سرتاپا مشکل داره.«

تلویزیون را خاموش می کند و پلک هایش را روی هم می گذارد: »هفت صبح باید تو تلویزیون باشم.«

یک ساعت راه دارد: »تقریبا یک س��اعت هم برای دوش گرفتن و آماده شدن می خوام.«

لب هایش به شکل خط نیم دایره ای رو به پایین آویزان می شود :»وای! کی می ش��ه دیگه مجبور نباشم پنج صبح توی سرما و تاریکی از خونه برم

بیرون؟«

دس��ته چک را می گذارد دم دس��ت؛ فردا موعد پرداخت وام خانه است :»خداکنه حقوق ها واریز شده باشه.«

خوب است فردا راجع به تأثیر رویدادهای اخیر اطراف ایران بر این کشور مصاحبه ای از یک تحلیل گر اقتصادی

بگیرد :»اقتصاد از نون شب واسه مردم واجب تره.«

در ضم��ن آرزو می کند خواهر و ب��رادرش بتوانند ویزا بگیرن��د :»ای باب��ا! از کجا معلوم این جا وضعش��ون بهتر

بازم دیر شد

Page 19: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

19

باشه؟«

به هر روی، وضعیت آینده ایران هیچ قابل پیش بینی نیست :»هرچی بال کشیدم، اما می ارزید که بچه کم حاال تو آزادی و آبادی رشد کنه.«

چه قدر خوش��حال می ش��ود اگر رئیس جدید از طرحش خوشش بیاد :»اگه دیگران بذارن!«

دیگران قبال هیچ ای��رادی بر برنامه نگرفته اند، ولی اجازه کار هم ندادند :»اگه سردبیر قبلی بفهمه، باز هم نمی ذاره.«

بخشش، عمده ترین پندی است که از مسیح گرفته :»باید بخشید؛ همه را بی هیچ شرط و قیمتی.«

فرزانه خیلی کوشید او را مؤمن کند :»الهی بگردم! مادر چرا پسرعمه ات خودشو از بین برد آخه؟ جوون مثه دس��ته گل! تو که می دونی من راضی نبودم هیچ کس به همچین مصیبتی بیفته؛ حتی خواهر پدرت که می تونس

نذاره سال ها دل من و تو از دوری پاره پاره بشه.«

فرزانه می گوید پدرش را هم بخش��یده: »مامان بذار اون فروش��نده هم موهاش رو مثه تو کوتاه کنه و به اسم »روزنامه نگار« جلوی دوربین مجری

گری کنه«: »آره، مهم اینه که فعال دیگه نگران اجاره خونه اش نیست.«

او هم نباید نگران آن زن باش��د. هرچند نگران کیفیت برنام��ه هاس��ت :»ولی م��ن که مبص��ر خیر و ش��ر اداره

نیستم.م

البته او در قبال حقوق خودش، که هنوز ش��مایل یک

»بشر« را دارد، اولین مسئول است :»پس مسئولیت حرفه ای چی؟« از این دنده به آن دنده می ش��ود و آهی از گلویش نفس می کشد : »باید

کارم رو با این پسر محکم کنم.«

چراغ را خاموش می کند : »از کجا مطمئن باشم ...«چش��م هایش را محکم تر می فش��رد: »چرا این هم��ه مرموزکاری می

کنه؟«چرا وکال و معامله گرها و اهل سیاست آن قدر پیچیده می نمایند؟: »خب

اقتضای شغلشونه.«

چند سال معلم بوده و از آن به بعد روزنامه نگار: »به همون دلیل که معلما و ژورنالیستا هرچی می دونن صاف و ساده می ریزن روی تخته و کاغذ.«

وبالگ و صفحه های مختلف اینترنتی هم که اطالع رس��انی را، حتی از امور شخصی افراد، راحت تر و سریع تر و با برد بیشتر کرده: »چرا من آن قدر

زودباور ... بلکه زود خر می شم؟«

ش��اید آن گیس های زرد شده هم روزی روزنامه نگاری را هم یاد بگیرد: »کسی چه می دونه؟ مگه تو بخیلی؟«

چراغ را دوباره روشن می کند: »حسود که البد هستم!«

بلند می شود یک لیوان شیر می آورد نیمی از قرص را با آن قورت می دهد: »قرصای دونه ای دو دالر و نیم!«

ماهی یک بار هم مجبور می شود برود مطب: »با ویزیت 2۰۰ دالری!«

با همه بدو بدوهایی که ۱۷ س��ال است در دنیای رسانه ها کرده، این جا هنوز قراردادی اس��ت و بیمه شخصی هم

Page 20: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

20

خیلی گران تمام می شود. چند سال است بیمه اش قطع شده: »وای مامانم چه خوب که اومدی!«

»مادر جانم! همین که یه مرد حتی هفته ای یه بار بیاد تو خونه ات، کسی برات حرف درنمیاره. بذار سایه اون باالی سرت باشه. چند سال می خوای دست به سرش کنی؟ خدا رو خوش نمیاد. دخترم ما یه عمر با عزت و اعتبار زندگی کردیم. ببین! وقتی خواس��تی خوش خوابت رو جابه جا کنی بهش احتیاج داشتی! مهم نیست که پول ... گیرم خوش قول هم نباشه. تو صبور

باش. حوصله کن. مگه من یه عمر با بابات چه کردم؟«

چیزی را که ته گلوش جمع ش��ده قورت می دهد و خیال می کند دست هاش دور گردن نحیف مادرش دایره است: »اینا رو ول کن مامان جان بگو

وقتی دوباره بری، من چه کنم؟«

»اگه شوهر کنی من با خیال راحت برمی گردم.«همه چی آرومه/من چه قد خوشبختم! ...: »فاّک! مزخرف تر از اینم می شد ش��عر گفت؟ این ترانه تخمی- تخیلی انگار تجاوز وحشیانه به بشریته.

توهینه به خوشبختی ...«

ب��ه هر حال باید یادش برود که چه نوش��ته هایی از م س ی ح ا هنوز نگه داشته: »خیلی نامه های دیگه هم دارم...«

باید یادش برود که چه قدر می گفت دوس��ت اش دارد: »از این حرف ها کم نشنیدم!«

باید یادش برود که با چه ش��گردی باعث ش��د از مجله استعفا بده: »چه شگرد شیرینی!«

باید یادش برود که موجب ش��د در آن روزنامه با هم کار کنند: »هم کار یا دبیر سرویس؟«

باید یادش برود که بعد از استعفای او، او هم آمد بیرون: »خب دوست نداشتم کسی دیگه رو جاش ببینم.«

باید یادش برود که تزش را در دانشگاه سوربن تمام نکرد: »چند بار جواب پس بدم؛ چون که کار پیدا نمی کردم و با

فکر از دست دادن فرزانه هم نمی تونستم ...«

باید یادش ب��رود غم ها و غربت ه��ای پاریس را: »س��رماهای پراگ رو هم.«

باید یادش برود طمع ها و نظرهای مردهای دیگر را: »من از یاد بردم زنی رو که تو تخت خواب به جای خودم بود.«

باید یادش برود نوازش ها را. بوسیدن را: »حتی دوست داشتن را!«باید یادش برود موفقیت هایش را که رقبای نارفیق یکی یکی ناکام کردند:

»هنوزم می گم ارزش اش رو داشت.«

باید یادش برود چه آرزوها و رویاها به عش��ق او پرورانده بود: »همه اش که سراب نبود!«

در عین حال نباید یادش بیاید که ش��وهرش چندبار روی عشق او عشق آورد: »هوو که نیوورد! عشق مقدسه.«

یادش رفته بود دکتر گفت نباید وقتی نوشیده، این حب را بخورد وگرنه به هزیان گویی می افتد و بعد هم حداقل عاقبت اش باال آوردن است. سیفون را می کشد و دستش را به دستگیره می گیرد تا سرگیجه به زمین اش نزند:

»ولی نباید »من و زن« و »من و مرد« رو یادم بره.«

دو کتاب ورق - ورق ش��ش سال است در کش��و خاک می خورد: »یادت رفته که این دوت حتا محرک »ناتنی« هم بودن؟«

حیف که خودشان »عقب مانده« نگاه داشته شدند: »عقب مانده ها این ها هستند یا این برنامه های ... ای بابا!«

بگذار آن پوش��الی هم با شهرتی بادآورده، به خود فربه شود: »از تو چی کم می کنه؟«

زیر نام یک رسانه کار می کنید؛ اعتبار هم کاری – حرفه ای ...: »تو هم به چه حرف هایی دلت خوشه ها!«

دو روز است گلدان ها تشنه اند: »بگردم! چرا این برگ زرد شده؟«

درعوض، آن پیچک شکوفه داده. خوشه عجیبی است:

Page 21: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

21

»رنگاش هم خیلی جیغ نیست.«بسیار متواضع باز می ش��ود و چندروز به سرمی آورد و بعد دانه دانه می

ریزد: »کسی از زندگی اش باخبر نمی شه.«

می خواست خانه ای – آپارتمانی بخرد و اجاره بدهد: »تا دیگه وقتی حرف هر کس و ناکسی را نمی شنوم، این قدر دلم شور نزنه.«

چون اگر مجبور ش��ود حرف هر کس و ناکس��ی را بشنود، یا با »سردبیر ارشد« با عصبانیت حرف می زند یا با هیچ کس هیچ حرفی نمی زند و مثل

خصلت همیشه گی اش، با همه قهر می کند.

با رؤیای »آزادی بیان در جهانی متمدن« آمده که بنویسد و منتشر کند: »نه دیگه نوشتن ام میاد و نه چیزی چاپ کردم!«

محیط »هم کاری ایرانی« همان است که کل ایران کنونی است: »اینم قسمت ماست دیگه؛ بهم می گفت: دشمن طاووس آمد پّر ِ او...«

تازگی ها ولی دلش انگار به اندازه یک ذره نور ماه، روشن شده: »اگه مثه اون روزا نشه.«

در قضی��ه هجده تیر۷۸، روزنامه یک تیتر تند در حمایت از دانش��جوها زد. ورقش برگش��ت. بودجه کم، دایره محدودیت ها تنگ تر ش��د. از خانه یک وجبی امامزاده قاس��م آمده بودند یک واحد در یوسف آباد اجاره کرده بودند تا به میدان فاطمی و دفتر روزنامه نزدیک تر باش��ند. کوچه شان به جالل آل احمد ختم می ش��د و آن روزها کل آن منطقه پر بود از ناآرامی و

اعتراض و دانشجو و موتورس��وار و لباس شخصی و بزن و بگیر و ... و دست روزنامه نگارها بسته تر شد، اسم ها مستعار

و یادداشت ها بی نام.

ولی کفایت نکرد. دیگر نوشته قابلی چاپ نمی شد. اول شوهرش اس��تعفا داد. بعد خودش و هم زمان به دانشگاه تقاضای پذیرش فرستاد: »لعنت به خداحافظی. نفرین بر

وداع دوست داران ...«

لحظه آخر نوار کاس��تی گذاش��ت توی جیب او: »مامان وقتی رسیدی پاریس، اینو گوش کن.«

از تخت پایین می آید. لپ تاپ را باز می کند و روی اصالنی کلیک:

اگه یه روز بری سفربری ز پیشم بی خبر

لیوان از الی انگشتاش لیز می خورد: »اه! موکت شیری شد!«

به باد می گم تا صبح بخونه به شب می گم پیشم بمونه خواب مصنوعی ناشی از قرص سر رسیده: »به هر حال که همین روزها

باید همه خونه رو تمیز کنم.«ترک آغوشم کنی اگه فراموشم کنی

همین روزها شاید مهمان داشته باشد. بی آن که هر کسی بدونه به دل می گم خاموش بمونه

همین روزها تولدش است. اگه یه روز نبود تو تو گوش من صدا کنه

دوباره باز غمت بیاد که منو مبتال کنهبه دل می گم کاریش نباشه

همین روزها دوباره متولد می شود.که باز برات آواز بخونم

همین روزها باید روز را از نو کند.بشینیم و سحر پاشیم مثال ایوم قدیم

باید دلت رنگی بگیرهعید نوروز است.

دوباره آهنگی بگیرهکه توش منو تنها نزاری بگیره رنگ اون دیاری

اگه می خوای پیشم بمونیبیا که پوست و استخونی بیا تا باقی جوونی

نذار بازم تنها بمونهساعت زنگ شش صبح را می زند: »مثل همیشه؛ بازم

دیر شد.«

Page 22: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

22

آن روز ه��وا بوی خون می داد؛ یکم تی��ر ۱3۸۸؛ ۱۰روز پس از کودتای 22 خرداد. دو روز بود که پیاپ��ی از صفحه تلویزیون ها و کامپیوترها خون به بیرون نش��ت می کرد. دختری با چشمان باز به ما خیره می شد و پس از ثانیه ای، جز خون چیزی نبود و جز چشمان بازی که دل انسان های زیادی

را در سراسر دنیا لرزاند.

وقتی صدا می گفت: »ندا بمون! ندا ن��رو« و وقتی صورت ندا غرق خون می شد من دیگر نمی توانستم طبق اصولی که در کالس های خبرنگاری و خبرنویسی آموخته بودم، یک خبرنگار بی طرف باشم. چشم های باز و بی گناه ندا، که از یک نس��ل بودیم و من به طرز دردناکی خشم نگاهش را می فهمی��دم، کینه را در وجود من عمیق تر کرد؛ کینه از حکومتی که به جای پاسداری از جان و داشته های ملتش، بر آن ها می تازد و تار و مار می کند.

من در این نوشته قصد ندارم از شنبه سیاه بنویسم؛ درباره این روز و مرگ جوانانی چون ندا آقا سلطان و اشکان سهرابی بسیار نوشته اند؛ هرچند که در باره این روز و ش��هدایش و ستمی که بر مردم ایران رفت می توان کتاب ها نوشت اما معتقدم درباره برخی از روزهای اعتراض پس از انتخابات کمتر

سخن گفته شده و یکی از آن روزها یکم تیر ۸۸ است.

در یک خبرگزاری دبیر گروه فرهنگی بودم اما دغدغه ام شبیه روزهای پیش از انتخابات، صرفا انعکاس خبرهای فرهنگی نبود. به جای پوش��ش خبرهایی که اغلب دروغ بود یا اگر نبود دردی از دردهای هنر و ادبیات زخم خورده کش��ورم دوا نمی کرد، تمامی هم و غم خود را به پوش��ش خبرها و تصویرهای اعتراضات م��ردم در روزهای پس از انتخابات اختصاص داده بودم. هم به عنوان خبرنگار و هم به عنوان معترض در راهپیمایی ها حضور داش��تم و سعی

می کردم فریاد بخش قابل توجهی از مردم کشورم را به گوش دنیا برسانم. آن روز هم که از اینترنت نس��بتا پرسرعت خبرگزاری نیمه دولتی، به ضرر دولت و به نفع جنبش اعتراضی مردم کشورم استفاده می کردم خبردار شدم قرار است معترضان با لباس س��یاه و شمع و برای گرامیداشت یاد شهدای هفته نخست پس از انتخابات، در میدان هفت تیر تهران تجمع کنند و نیز در خبرها آمده بود خانواده ندا می خواهند در مسجد نیلوفر مراسم ختمی

برگزار کنند.

آن روز ب��رای چندمین بار فیلم جان باختن ندا را از مانیتورهایمان دیده بودیم و برای چندمین بار من و همکارانم سرهامان را روی میزهای تحریریه گذاشته و گریسته بودیم. از طریق ش��بکه های اجتماعی اینترنت و نیز از طریق چت با همکاران و دوستان، برای ساعت 5 در میدان هفت تیر قرار می گذاشتیم. هنوز ساعت 4 نشده بود که همسرم همراه یکی از دوستانش وارد تحریریه شد و گفت از روزنامه اخراجشان کرده اند. او در روزنامه ایران دبیر استان های سیستان و بلوچستان و خراسان رضوی، شمالی و جنوبی بود. او و سه نفر دیگر را به دلیل همسو نبودن با سیاست های دولت و همکاری با ستاد میرحسین موسوی در روزهای پیش از انتخابات، اخراج کرده بودند؛

یکم تیر ۱3۸۸ و ۱۰ روز پس از انتخابات.

افتادن این اتفاق، دور از ذهن ما نبود و البته کار کردن در روزنامه ای که از دولتی س��ر رییس دولت نهم، هر روز مش��تی دروغ به خورد مردم می داد برای همس��رم، و به گفته خودش، غیر قابل تحمل ش��ده ب��ود و البته برای ما که در طول س��ال های فعالیت، بارها بی کار ش��ده بودیم اخراج از یک رس��انه و بیکار شدن، تقریبا عادی شده بود. پس از آمدن همس��رم، شش نفر ش��دیم و به سوی محل تجمع حرک��ت کردیم. تحریریه، نزدیک میدان هفت تیر

لیال ملک محمدی

گزارشی از یک روز فراموش شده

تعزیه در میدان هفتم تیر

Page 23: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

23

بود. از خیابان مطهری وارد قابوس نامه و از آن جا وارد مفتح ش��دیم. مردم آمده بودند و خیابان ها پر از معترض بود. مردمی که قرار بود تنها به نتیجه تقلب در انتخابات ریاست جمهوری دوره دهم اعتراض و رأی دزدیده شده خود را جست وجو کنند این بار آمده بودند تا اعتراض خود را به کشتار هم میهنانشان در خیابان ها و کوچه های شهرشان نشان دهند و آنان نیز مثل

من از کشته شدن ندا خشمگین بودند.

بسیاری پیراهن سیاه به تن داشتند و نمادهای سبز زیادی در میان مردم دیده می ش��د. خیابان ها و پیاده روها از نیروهای حکومتی پر بود و حضور پررنگ این نیروها از شکل گیری هسته تجمع به شکل متمرکز جلوگیری می کرد و ه��رگاه پیش از حضور مردم و ش��کل گیری تجم��ع، نیروهای سرکوبگر مستقر می ش��دند دیگر نمی شد توقع داشت تجمعی مانند 25 خرداد ۸۸ ش��کل گیرد. از جوان ۱4 س��اله تا پیرمرد شصت ساله، باتوم به دست، منظم و غیرمنظم ایستاده بودند و عابران را تهدید می کردند. مردم معترض با سکوت در طول و عرض خیابان های کریم خان و مفتح و نیز پیاده روهای هفت تیر راهپیمایی می کردند و مسیرها را چندباره دور می زدند. گاهی در گوش��ه ای فریادهای اهلل اکبر شنیده می شد و بالفاصله از همان

گوشه چند معترض دستگیر می شدند.

چش��مان زشت س��رکوب، از میان مردمی که بی صدا در رفت و آم��د بودند نیز جوانانی را ش��کار م��ی کرد و از میان جمعیت می برد؛ جوانانی که تنها جرمشان پیراهن سیاهش��ان یا مچ بند و سربند سبزشان بود. در ضلع غربی میدان هفت تیر ش��نیدم مأموری، که به نظر بسیجی می رسید، به دیگری گفت: »می گن هر کی سیاه پوشیده رو بگیرین.« و دیگری پاس��خ داد: »نمی ش��ه که. همه سیاه

پوشیدن.«

در ضلع ش��رقی هفت تیر مأموری با لهجه ای غری��ب و با فریاد، به مردم فح��ش می داد و آن ها را تهدید می ک��رد. آن لحظه با خودم فکر می کردم این جوانان و نوجوانان چه طور به خودشان اجازه می دهند مردان یا زنانی که همسن پدربزرگ ها یا مادربزرگ هایشان هستند به کتک زدن تهدید

کنند یا به آن ها ناسزا بگویند یا سرشان فریاد بکشند.

دختری که دست در دس��ت مادرش در میان معترضان در حال حرکت بود، با صدایی نه چندان بلند به مأموری که توهین می کرد اعتراض کرد و همین باعث ش��د او دست دختر را بگیرد و از مادر جدایش کند. مادر فریاد می کشید و دست فرزندش را رها نمی کرد. جمعیتی که شاهد این صحنه بودن��د همه یکصدا و با فریاد می گفتند: »ولش ک��ن!« و این جمله را مدام تکرار می کردند. مأمور که لحظه ای در میان جمعیت خود را تنها دید ترسید و دخت��ر را رها کرد. این همصدایی ها برای هم��ه ما قوت قلب بود در میان تمامی خاطرات تلخ آن روزها، ای��ن همصدایی برای رهاکردن جوان ها از

دست مأمورها، برای من خاطره ای شیرین است.

ما که ش��ش نفر بودیم حاال سه نفر شده بودیم. روزگار چنان وحشی بود که نمی ش��د پشت س��ر را نگاه کرد. هر از گاهی یکی از دوستان را در میان جمعیت گم می کردیم و نمی دانس��تیم آیا فردا او را خواهیم دید یا نه. یکم تیر، در میدان هفت تیر، با چش��مان خود دستگیرشدن چندین دختر و پسر جوان را دیدم؛ البته آن لحظه چیزی از کهریزک و تجاوز در بازداشتگاه های حکومت نمی دانستم و هرگز تصور نمی کردم چندی بعد خبر شهادت برخی از جوانان کشورم را در کنج زندان ها و بازداشتگاه ها بشنوم و خودم با این خبرها درگیر شوم. در میان جمعیت معترض بودم که خبر دس��تگیری یکی از همکارانم را ش��نیدم. او زنی سی و چند ساله و مذهبی بود. چادر سرش می کرد و

Page 24: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

24

اندامی نحیف داش��ت. از چند هفته پیش از انتخابات نیز با دستبند سبز به محل کار می آمد و پس از انتخابات نیز همیش��ه مچ بند سبز می بست. روز 23 خرداد نیز در درگیری های میدان ونک به وسیله باتوم یکی از نیروهای س��رکوبگر، دستش شکس��ته بود و در گچ بود. او پس��ری دو ساله داشت. پیش از آن که تحریریه را ترک کنیم دیدم که از بیانیه میرحسین موسوی چندی��ن پرینت گرفته و قصد دارد در تجمع پخش کند. یکی از همکارانم، ک��ه او نیز چند ماه پس از انتخاب��ات از روی اجبار ایران را ترک کرد، پس از شنیدن خبر دس��تگیری همکار مشترکمان، از جمع سه نفره ما جدا شد و

به خبرگزاری برگشت.

فردای آن روز که به خبرگزاری رفتم متوجه شدم تمامی عکس ها و فیلم هایی که از روزهای بیست و سوم تا سی ام خرداد از راهپیمایی ها و درگیری ها ثبت کرده بودم از حافظه کامپیوترم پاک ش��ده اس��ت. او از سر ناچاری حافظه تمامی کامپیوترها را از یک کامپیوتر مرکزی پاک کرده بود. بخشی از عکس ها و فیلم ها را منتش��ر کرده بودم و به آن ها دسترس��ی داشتم اما بخش زیادی از عکس هایم را از دست دادم. من مبارز نبودم و درباره رعایت مسایل امنیتی آموزشی ندیده بودم از آن گذشته در آن روزها فکر نمی کردم پوشش واقعیت ها و گرفتن عکس یا فیلم از تجمعات مردمی که تعدادشان هم کم نیس��ت چه عواقب سنگینی می تواند داشته باشد. با خود می گفتم

»گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آن چه هست گیرند« و فکر نمی کردم دیکتاتور رأی دزد، جوان دزدی کند؛ جوان کش��ی کند؛ پیکر معترضانی را که می کش��د

بدزدد؛ حتا خانواده های عزادار را تبعید و ناپدید کند.

از آن روز به بعد چندین وبالگ و ایمیل با نام های مستعار ساختم. برای فرستادن خبر یا تصویر یا به روز کردن وبالگ ه��ا به کافی نت ها می رفتم و دیگر به کامپیوتر محل کارم

و به کامپیوتر منزلم اعتمادی نداشتم. یکی دیگر از همکاران قدیمی ام نیز یکم تیر دستگیر شد. او پیراهنی سیاه به تن داشت و جرمش هم همین بود. با او چهارماه پیش از انتخابات برای پوشش خبرهای یک سمینار فرهنگی به یکی از شهرهای جنوب رفته بودیم. در آن مأموریت چند خبرنگار و عکاس بودی��م که وظیفه مان انعکاس خبرهای آن س��مینار بود. در ماه های پس از انتخاب��ات نیمی از ما را به جرم انعکاس خبرها و تصویرهای معترضان به تقلب در انتخابات، دستگیر کردند و ما که از روزهای پایانی سال ۸۷ خاطره

ای خوش داشتیم حاال پر از خاطره های تلخیم.

من و همس��رم از پیش تصمی��م گرفته بودیم پس از ش��رکت در تجمع هفت تیر، به مسجد نیلوفر برویم و ش��اهد چگونگی برگزاری مراسم ختم ندا از نزدیک باشیم. صبح، پیش از آن که به خبرگزاری بروم اتوموبیل را در خیابان قابوس نامه پارک ک��رده بودم. از طریق خیابانی که از یک طرف به قایم مقام فراهانی و از س��وی دیگر به اتوبان مدرس متصل می شد به سوی

قابوس نامه حرکت کردیم.

در یکی از کوچه های فرعی، پسری به سرعت می دوید. او الغر اندام بود و قدی متوسط داشت. موهایش نسبتا بلند بود و عینک به چشم داشت. از کنار ما که رد ش��د از سر کوچه مردی که جلیقه خبرنگاری به تن داشت از میان جمعیت معترض، بیرون دوید و تفنگش را از جیبش بیرون کش��ید. همزمان یک مرد موتورس��وار خود را به او رساند. مأمور تفنگ به دست، ترک موتور، سوار شد؛ مسیر فرار جوان را با انگشت نشان داد و آن دو نیز با موتور از کنار

ما رد شدند. پ��س از آن روز در ه��ر تجمعی اش��خاصی که جلیقه خبرنگاری داشتند توجه من را جلب می کردند و من تقریبا

مطمئن بودم که از لباس شخصی ها هستند.

Page 25: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

25

ما گیج و مبهوت ایس��تاده بودیم و این صحنه را نگاه می کردیم. با خودم فکر می کردم حتمن می توانند جوان را دستگیر کنند؛ او پیاده بود و این ها سواره. لحظاتی ایستاده بودیم و قدرت حرکت نداشتیم. خود را بسیار ناتوان حس می کردم. در روزهای پس از انتخابات، لحظه های زیادی خود را ناتوان دیدم. وقتی دستگیری همشهری های بی گناهم یا کتک خوردنشان را به وسیله نیروهای سرکوب می دیدم احساس ناتوانی می کردم و این احساس

شدیدا آزارم می داد. در آن لحظه آرزو می کردم که دری باز باشد و جوان وارد خانه ای شود و در را ببندد. تنها در این صورت بود که می توانست از دست مأموران خالص

شده باشد.

روزهای زیادی به آن پس��ر فکر کردم. وقتی خبر کش��ته شدن برخی از جوانان در ش��کنجه گاه کهریزک منتشر ش��د؛ وقتی با حقیقت تلخ جان دادن برخی از جوانان در سایر بازداشت گاه ها روبه رو شدم؛ چهره آن پسر و دویدنش، در مقابل چشمانم قرار می گرفت. هنوز هم به آن پسر فکر می کنم و نمی دانم چه سرنوشتی پیدا کرد. امیدوارم زنده و سالم و آزاد باشد.

خودمان را به اتوموبیل رساندیم و به سمت مسجد نیلوفر حرکت کردیم. در طول راه بین من و همس��رم کلمه ای رد و بدل نش��د. حالمان خوب نبود و خش��مگین بودیم. به مسجد نیلوفر که رسیدیم خبری نبود. مسجد تعطیل بود و خیابان های اطراف هم س��وت و کور. فهمیدیم ک��ه از طرف حکومت جلوی برگزاری مراس��م ختم ندا را گرفته اند. همس��رم با دوستانش در روزنامه همشهری قرار داشت و باید خود را به قرار می رساند. من گفتم به میدان هفت تیر بر می گردم. او گفت وقتی ما می آمدیم تجمع هم داشت پراکنده می شد؛

بنابراین خبری نیست و از من خواست به خانه بروم. او در تمامی راهپیمایی های پس از انتخابات، نگران من بود. آن روز هم می ترس��ید من برگردم و بالیی سرم بیاید. من می خواستم به هفت تیر برگردم و او اصرار داشت من را از این کار منع کند. به او گفتم به خانه می روم اما تصمیم داشتم به هفت تیر برگردم. او گفت مرا به خانه می رس��اند. من از او خواستم راه خود را دور نکند و در مس��یر پیاده ام کند و او از تصمیم من بو برده بود. در اتوبان جالل

آل احمد دعوایمان شد. او وسط اتوبان پیاده شد و رفت.

من همین قدر توان داش��تم که پشت فرمان بنش��ینم؛ خودم را به یک پارکینگ برس��انم و ماشین را پارک کنم. یادم می آید که در خیابان جالل آل احمد پس از پل آزمایش، ماش��ین را پارک کردم و س��رم را روی فرمان گذاشتم. شاید یک ساعتی کنار خیابان سرم روی فرمان بود و قدرت حرکت

نداشتم. به دختری فکر می کردم که داش��ت دس��تگیر می ش��د اما با فریادهای مردم، رها ش��د؛ به چهره های بی گناهی که ب��ه چنگ مأموران افتادند؛ به پسری که از سوی مأمور تفنگ به دست تعقیب شد؛ به چهره غرق در خون ندا؛ به مادر س��یاهپوش ندا که نتوانست برای فرزندش مراسم ختم بگیرد؛ به کودک دو س��اله همکارم که قرار بود ش��ب ها بدون مادرش بخوابد؛ به همسرم و همکارانش که همان روز از کار بی کار شده بودند و بالفاصله خود را به تجمع رسانده بودند و صحنه های ظلم را دیده و با هم

بغض کرده بودیم. امروز که یک س��ال و نه م��اه از آن روز می گذرد هر روز به همه آن روزها و آن چهره ها فکر می کنم. هر ش��ب یاد جوانانی که می خواس��تند زندگی کنند ام��ا ظلم را تاب نیاوردند و به دست حکومت جمهوری اسالمی ایران کشته شدند خواب آرام را از من گرفته است. هر روز به ناتوانی خود

فکر می کنم و به خاطر این همه ناتوانی، شرمسارم.

Page 26: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

26

مهدی تاجیک

نمای مرمرین روزنامه »کارگزاران« از بیرون اعیانی بود و اگر کسی میز و صندلی های زهوار در رفته اش را نمی دید و از سیستم فنی عهد عتیق اش خبر نداش��ت به جایی که در آن کار می کردیم رشک می برد. مساله فقط زهوار در رفتگی میز و صندلی ها نبود مس��اله اصلی جیب های خالی بود و حقوقی که دو ماه یکبار هم پرداخت نمی ش��د. هر بار هم قرار بر اعتراضی بود گروهی جا می زنند و همین جا زدن های عافیت طلبانه کل اعتراض را به هوا می برد. بعد از یک فروردین طوالنی که با چش��م مالیدن های مداوم برای گرفتن حقوق بهمن همراه بود به این تصمیم رسیدیم که اعتراضمان

را با کم کاری نشان دهیم.

قرار بر این شد که کسی مصاحبه ای را پیگیری نکند، گزارشی تولیدی به روزنامه ندهد، خبر اختصاصی ندهد و فقط خبرهای رسمی خبرگزاری ها را آن هم با کمترین ویرایش در صفحات ببندیم. به اصطالح روزنامه ای

اش »آب ببندیم« به صفحات.

دو روزی ب��ود ک��ه از این قرار می گذش��ت و همه از آن تبعیت می کردند. تبص��ره این قرار مصاحبه های از پیش هماهنگ ش��ده بود. قرار مصاحبه من ب��ا »رضا امرالهی« اولین رییس س��ازمان انرژی اتمی ای��ران پس از انقالب و عضو شورای مرکزی حزب کارگزاران هم مشمول همین

تبصره می شد.

مصاحبه را دو سه هفته ای بود که پیگیری می کردم و هر بار به دلیلی به نتیجه نمی رس��ید. درست در بزنگاه اعتراض به پرداخت نشدن حقوق ها، رییس دفترش زنگ زد و گف��ت که آقای دکتر فردا ظهر وقت آزاد دارند، با لحن آمرانه ای توصیه کرد که اگر مایلید برای ناهار دعوتشان کنید روزنامه تا هم با تحریریه آش��نا ش��وند و هم ترتیب مصاحبه را بدهید. تا قبل از آن ندیده بودم کس��ی خودش را این طور دعوت کند. بعد از این تماس درگیر

دو حس متفاوت شدم. از طرفی رفت��ار آمرانه رییس دفت��رش به نظرم گس��تاخانه بود و نمی خواستم زیر تحمیلش بروم و از طرفی هم بهرحال مصاحبه ای بود که مدتی پیگیری اش می کردم. نمی خواستم به خاطر بی مباالتی یک رییس دفتر از دستش بدهم. دس��ت آخر به نیمه پر لیوان نگاه کردم. هماهنگی نهایی را گذاش��تم برای صبح فردا که باز رییس دفترش تماس گرفت و یادآوری کرد که آقای دکتر س��اعت ۱2 می آیند و تاکید دوباره که وسایل پذیرایی

هم حاضر باشد.

روزنامه که رسیدم خوشبختانه همه چیز سر جایش بود. مسوول فنی به اعتصابیون پیوسته بود و برای نشان دادن همبس��تگی اش اینترنت را قطع کرده بود. دبیر سرویس فرهنگی برای مبارزه مدنی با یک پاکت بزرگ تخمه آمده ب��ود و روی هر میزی که نگاه می کردی پر بود از پوس��ت تخمه. صدای بحث های توام با داد و بیداد هم ریتم پیوسته

مذاکره به جای مصاحبه

Page 27: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

27

ای بود که در همهمه تحریریه شنیده می شد.

تحریریه که چه عرض کنم چیزی شبیه سکوهای استادیوم. منتظر شدم تا دکتر امرالهی از راه برسد. درست سر ساعت آمد. میز سرویس سیاسی را برای پذیرایی اش آماده کرده بودم. درس��ت همان طور که رییس دفترش اصرار داشت. کاس��ه ای تخمه در وسط میز و یک پارچ اب خنک. دعوتشم کردم به تحریریه. کس��ی به کسی نبود. نگاهی بهت زده به این سو و آن سو

کرد و سر میز سیاسی نشست.

بعد از یک گپ کوتاه رفتم س��راغ مصاحبه. با این س��وال شروع کردم : »آقای دکتر با توجه به سوابق شما در برنامه هسته ای بفرمایید چرا علیرغم توانمندی های بومی روزنامه نگاران داخلی، مسوولین روزنامه حقوق مسلم ما را نادیده می گیرند؟« نگاهش بعد از ش��نیدن این س��وال به نظرم عاقل

اندر سفیه آمد، بیشتر که دقت کردم دیدم نگاه مستاصلی آدمی است که انگار گیر افتاده است. در حقیقت خودم هم حس کسی را داشتم که طعمه ای پیدا کرده است. برای این حس نه چندان اخالقی و حرفه ای به خودم حق می دادم. در شرایطی که هیچ کس را نمی شد به عنوان پاسخگوی این وضع بالتکلیفی در روزنامه گیر آورد پیدا کردن یکی

از اعضای شورای مرکزی حزب غنیمتی بود. داستان را برایش تعریف کردم. گفتم آقای دکتر شما به

اصول مذاکره مسلط هستید. ما هم داریم از همه ظرفیت های دیپلماتیک برای گرفتن مطالباتمان استفاده می کنیم. امروز هم که خدا شما را برای ما فرستاد. کمکی کنید که بحران حل شود. قول مساعدت داد و بدون آن که س��وال های اصلی مصاحبه را مطرح کنم خداحافظی کرد و رفت با کسانی صحبت کند که ما هر چه تالش می کردیم دس��تمان بهش��ان نمی رسید. امیدی به قولش نداشتم. بعد از بدرقه مصاحبه شونده بد اقبال به اعتصاب

پیوستم.

دو ساعتی گذشت و از امور مالی روزنامه تماس گرفتند. مشکل به شکل حیرت آوری حل شده بود. دو ماه حقوق را یکجا دادند ولی از عیدی خبری نبود. کسی هم البته انتظارش را نداشت. عصرانه شادمانه ای برگزار کردیم با نان سنگک و پنیر و گوجه. پوست تخمه از میزها جمع شد. شرایط به حالت عادی برگشت . به رسم ادب تماس گرفتم که از دکتر امرالهی برای همراهی معجزه آسایش تشکر کنم. چندباری تماس گرفتم و باز بی

نتیجه بود. به اس ام اسی قناعت کردم. مضمونش این بود : »به معجزه دیپلماسی ایمان آوردم. کاش در مذاکرات هسته ای آدم هایی چون شما بودند که اوضاع را از بحران بیرون بیاورند.« ماه بعد وقتی داس��تان حقوق ندادن روزنامه تکرار شد و در نهایت از کارگزاران به ش��رق کوچ کردم به این نتیجه رسیدم که به هیچ مذاکره

نباید زیاد خوشبین بود.

Page 28: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

28

محمد رهبر

زلزله آمده بود، شهر زیر رو شد و ما مثِل توریست ها می رفتیم به نظاره. ن��ه کاری می کردیم و نه خبری مانده بود، جز »م��رده اند« و »مردند« که

بدهیم.

بم ویران شد. دیماه سال ۱3۸2، وقتی رسیدم مردم را دفن کرده بودند و آنها که زیِر آوار مانده بودند هم، دیگر دفن ش��ده بودند و کار زنده ها جلو

افتاده بود. چیزی نبود برای خبر دادن، بطری های آب معدنی که تپه تپه باال رفته بودند و انبارهای پر از کنس��رو هم نشان می داد که کمک ها رسیده و دیگر

حاجتی نیست.

به همین راحتی یک شهر زیِر خاک می رفت و ما هم روزنامه نگار بودیم. خبر از واقعه به چه درد می خورد، اگر می ش��د خب��ری قبل از فاجعه داد،

هنرمندی بود.

روزنامه نگاری در این حالت شغِل شومی بود و ما هم جغداِن شب کار که حقوق خبر دادن، می گرفتیم و فخر می فروختیم که س��ه روز بعد یا هفت

روز بعد در بم بودیم و این می شد سابقه حرفه ای.خبر دادن چه س��ود، دو س��ال بعد، باز هم زلزله بود. اینبار هم خبرنگار بودیم. در روزنامه »شرق« قدیم نشسته بودیم و ساعت ها را می شمردیم .

ساعت های آخر خاتمی و دولت اصالحات هشت ساله اش.

سال ۱3۷6 که آمد، هزار شوق و امید بود. هنوز جوانی بود و تن به قضا و قدر نس��پرده بودیم. خبر هم نمی دادیم. خبر می گرفتیم. روزنامه نگار نبودیم و مانده بود که روزنامه »جامعه« بیاید و نسل تازه و خون رنگینی برود زیر پوست

روزنامه های تازه تر از نان.

همه چیز رنگ دیگر داشت. سال ۱3۷6، صف بستیم و بعد که راِی آری به خاتمی را گفتیم، کناِر مسجد ایستادیم

و این همه ایستادن را تماشا کردیم.آمده بودند که بعد از س��ال ها تغییر دهند، برق می زد چشم های مردم شهر، خنده بود و شادی. خاتمی آمد و یکسال از دولتش نگذشته، ما روزنامه

نگار شدیم.

همه چیز جور دیگر بود. بحران، سردرد می گرفتیم از آن همه حرف که می شنیدم، صبح ها مخالفانش را پوشش می دادیم و عصرها موافقان را.

هر ماه و سال بیکار شدیم و دوباره به زنجیر زلفی برگشتیم به روزنامه ای زنجیره ای. انگار از این تخته به آن تخته بپری در یک دریای طوفانی.

چه قدر س��خت است دل بس��تن و دل کندن، آن شب و روزهای خرداد ۱3۸4 وقِت دل کندن رسیده بود.

اینبار می خواس��تیم قبل از وقوع زلزله خبر بدهیم. آی مردم، اگر آن بار در بم زلزله آمد و ما خبرش را نداشتیم اما این بار خبر داریم.

با احمدی نژاد زلزله ای در تمدن ما خواهد آمد. این مرِد کوتاه ُجثه سیاه ُچردِه کاپشن پوش همه زندگی و جوانی را به باد می دهد.

محتسب اس��ت که می آید، نه مبارزی با اشراف و فساد. ریایی که جامه صداقت پوشیده و پر است از وعده و دروغ.

دیگر کار از خبر رسانی گذشته بود. رفتیم به میدان های شهر، ما روزنامه نگار بودیم البد آبرویی بود، بعِد از این همه س��ال نوشتن. البد کسی حرف

ما را زمین نمی گذاشت. مردم ما را می دیدند و خبرمان را نمی شنیدند، اصال ما را می دیدند؟

ش��ب بود، کار از کار گذش��ته، زلزله آمده بود و ما خبر داشتیم و خبرش را هم دادیم، گفتند محمود احمدی نژاد

رییس جمهور شده است.مردم شهر همه مرده بودند، ای کاش اصال از هیچ خبر نداش��تیم. ای کاش نه می دانس��تیم و نه می گفتیم. ای کاش ی��ک روز هم مثل همین مردم کوچ��ه و بازار بودیم نه خبر داشتیم و نه خبر می دادیم. ای کاش روزنامه نگار

نبودیم.

ای کاش روزنامه نگار نبودیم

Page 29: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

29

رویا ملکی

یاد آوردن خاطره ها، مخاطره ای اس��ت اغواگر. روزنامه نگار شدنم یک اتفاق بود و روزنامه نگار ماندنم یک تصمیم، گر چه معتقدم فصل های زندگی

کاریم همچون روزهای زندگی عادیم پیرو تقدیرند.

با کارآیی کاغذ و معجزه قلم از همان زمان که کیف پشتیم بوی سیب می داد و با تراشه مداد آشنا شدم زمانی که بخشی از پول تو جیبی هفتگی ام از نوشتن انشا برای همکالسی هایم تامین می شد. در نوجوانی قلمم را به جای زبانم خسته می کردم از کوتاه جمله ها برای قهر و آشتی با پدر و مادرم بهره

می بردم و گاهی به اعتراض نامه های بی نشان برای خدا می فرستادم.

در روزهای پایانی ۱۹ سالگی نشس��تن در تحریریه را تجربه کردم و در روزنامه های جامعه، توس، عصر آزادگان، اخبار اقتصاد و بیش از ده روزنامه دیگر زنجیر وار به جمع آوری تجربه مش��غول شدم. شاید بتوان گفت قبل از اینکه یک روزنامه نگار باشم یک بیمارم، سرم درد می کند برای نوشتن، چشمم درد می کند برای دیدن آنچه دیگران وقت دیدنش را ندارند و دستم درد می کند برای نوشتن همه آنچه کار زبان را ساده می کند. ولی این روزها همه چیز تعریف جدیدی گرفته است این روزها روزنامه نگاران مسئول بی مسولیتی دیگران شده اند آنها نه چشم هستند و نه گوش و گاهی ناتوان از

گفتن تمام ناگفته ها.

گاهی از روزنامه نگار بودنم خسته می شوم، همچون کوهی که همیشه ایستاده از ایستادگی خس��ته می شوم، همچون کرگدنی که تنها سفر می

کند از تنهایی خسته می شوم. از تکرار تکرارها خسته می شوم. گاهی حتی هوس دیدن مردم را هم ندارم، وقتی می بینم که افزایش خبر ها کم شدن روزنامه ها را در پی دارد از خبر ها هم خسته می شوم. فکر می کنم روزنامه ها تنها شیشه می شویند و سفره می شوند و ارزششان نه به نوشته هایشان بلکه به کارایی شان در اسباب کشی هاست. ولی با همه اینها من هنوز یک روزنامه نگارم. می نویس��م پس هستم، روزنامه نگاری که سیزده سال همچون کولی کیف

به دوش از ای��ن روزنامه به آن روزنامه قلم زده ام. برای تولد روزنامه ام هورا کشیده ام و در مرگ زاده دستم گریسته ام، برای نشریه ای دایه ای کرده ام

و آن را به گروهی دیگر سپرده ام.

روزنامه ن��گارم، از دی��د دولتمردان کارگرم در زمره مش��اغل س��خت، روش��نفکران مرا رک��ن چهارم دموکراس��ی می خوانند و مردم به چش��م نویسندگانی روزمره به من می نگرند، ولی پدر بزرگوارم هرکز باور نداشت که روزنامه چی بودن هم ش��غل است. او تعریف جدی تری از شغل نقاشی می کرد »نان آوری مدت دار« هنری که من در مدت سیزده سال با کار در

بیش از ۱۷ روزنامه هنوز نتوانسته ام آنرا تجربه کنم.

فصل فصل زندگی کاریم پر است از خاطرات تلخ و شیرین و تلخ ترین آنها زمانی ته حلقم را گزید که به خود آمده، همه دوس��تانم را دربند دیدم و در سرزمین هایی دور، که هیچ نشانی از وطن نداشتند، همه چیز با یک برگه آغاز ش��د ته برگه هایی که قرار بود رییس جمهوری ایران را انتخاب کنند. ولی در کوتاه خوابی بی نش��ان شدند و بعد ملتی که با هر رای من کو بر دار شدند و بر خاک و در بند و ما قلم به دستان تبعیدی ماندیم و خاطرات گس

یک انتخابات که حق انتخاب زندگی در وطن را از ما گرفت.

ح��اال این روز ها خاط��رات را نبش قبر می کنی��م و در دنیای مجازی با دوستان جالی وطن کرده و عزلت نشین ورق می زنیم سطر به سطر آنچه را که در سرزمین مادری جا گذاشته ایم. از روزهای خوب روزهای بد و همه روزنامه هایی که ما دلداده تحریری��ه هایش بودیم و این

روزها حسرت نشین آن.

و اینب��ار قرار بر آن بود که کلمات را به خط کنم تا راوی قصه ای باش��ند که روز اتفاق افتاده بود، اتفاقی که آن روز خبر بود و این روز خاطره، اما چه کنم که یادآوری خاطره ها مخاطره ایست اغواگر و مرا یارای تکرار آن در سطرهای

محدود نیست.

خاطرات را نبش قبر نکن

Page 30: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

30

ساسان آقایی

قصه شب

درس��ت در ساعت 2:3۰ دقیقه بامداد سه ش��نبه همه چیز متوقف شد. این نتیجه روزها کار، ده ها نوش��ته و گفت وگو و گزارش و رنج جان فرسای گروهی از دوستان و هم کارانم بود که پیش چشم ما از بین مي رفت. به اتاق فنی بازگشتم و به تک صفحه بندی که ش��ب های آخر ماه را با من تا طلوع خورش��ید بیدار مي ماند، نگاه کردم. رنج تمام چند شبی که بیدار بودیم تا

مجله در وقت خود منتشر شود را در چشمانش مي خواندم.

ماجرا از چه قرار بود؟

خیلی س��اده، چند س��اعت دیگر باید »صبح آزادی« را ب��ه چاپ خانه مي فرستادیم؛ مطلب ها آماده، خوانده و ادیت شده، بخش بزرگی از صفحه ها بس��ته و صبح ما در دمادم طلوع دوباره خود بود. درس��ت در همین زمان

»مدیرمسوول« با »قیچی« بزرگی سراغ ما آمد...

باید به چند س��اعت پیش ترش بازگردیم، به ابتدای روز کاری دوشنبه. چندین ش��ب در دفتر مانده بودم؛ خسته از کار و ناالن، با چشمانی به رنگ خون که ساعت ها بسته نشده بود و خب در چنین شرایط ترش و شیرینی

به احتمال نباید اعصاب آدمی هم چندان میزان باشد.

با آخرین رمق ها کار مجله را پیش مي بردم که »مدیرمسوول« با پوشه مطلب ها سر رسید. قرار این بود که این مطلب ها را در روز آخر به ما برساند و چند مطلب باقي مانده را هم، همان جا نگاهی بي اندازد. وقتی پوشه را باز کردم، به شکلی ناخودآگاه نخس��تین مطلب، »به قلم سردبیری« بود که خودم مي نوشتم. »مدیرمسوول« لطف را به کمال رسانده، چند جای مهم

نوش��ته ام خط خورده بود و ... با توجه به چند روز دشواری که تاب آورده ب��ودم، پیش بینی واکنش من نباید چندان هم س��خت می بود. کاغذه��ا را چون دس��تمال کاغذی

مصرف شده ای روی میز انداختم و گفتم؛»بفرمایید هیچ چی کار نکنیم... مگه این جا کیهانه«!؟

مدیرمس��وول از در توضیح درآمد اما من نمي خواستم حتا یک واژه هم بشنوم. خب از این چیزها زیاد شنیده ایم و

بهانه هایی که دست مایه سانسور قرار مي گیرد، تفاوت چندانی با یک دیگر ندارند، همه شبیه به هم و بسیار قدیمی. انگار نه انگار که کسی در آن اتاق هست و دارد برای مخاطبی که من باشم، توضیح مي دهد. را هم را کشیدم و رفتم و چندین و چند بار شنیدم؛ »آقای آقایی«، »با شما هستم« و هر بار صدای »مدیرمسوول« اوج بیش تری مي گرفت. در آن التهاب به تر دیدم، چند ساعتی به آغوش عزیزی پناه ببرم اما رفتار من، برای آدم زبان نفهمی که نامش را »مدیرمسوول« گذاشته بودند، گران آمده بود. وقتی ساعت ۱۰ شب برای تمام کردن کار مجله بازگشتم، او هنوز آن جا بود تا تمام مطلب ها را از ابتدا بخواند، حذف کند، تار و مار سازد؛ سانسور کند. مي شود گفت که

تمام این ماجرا یک بدشانسی تمام عیار بود.

از میان ده ها مطلب که در پوش��ه بود، شاید بیش ترین قلم خوردگی که آن هم بیش تر از چند جمله نمي ش��د، از آن نوشته من بود که از بخت بد و اقبال بلند، نخستین مطلبی بود که به چشم من خورد. باید انصاف داشت؛ »مدیرمسوول«، س��خاوت مندانه از کنار خیلی از چیزها که خیلی جاهای دیگر حذف مي شدند، گذش��ته بود. به همین دلیل هم برخورد من، دنده

لج بازی او را به کار انداخت.

در سوی مقابل، من هم کمی حق داشتم؛ نخست، به این سبب که در قامت س��ردبیر مجله و با اتکا به تجربه سال ها کار حرفه ای در فضای ژورنالیستی ایران، »خط های قرمز« را از بر بودم و هرچند همواره با آن ها بازی مي کردم اما بي شک نوشته خود را بری از »مشکل قانونی و ساختاری« مي دانستم و دوم دلیلم این بود که »صبح آزادی« در ابتدا »هیچ« نبود و با ایده و فکر من و رنج و زحمت گروه ارجمندی از دوستانم به جایگاه درخوری رسیده بود، بنابراین من نمي توانستم، چیرگی دیدگاه مدیرمسوولی که »هیچ« سابقه روشنی در رسانه و ژورنالیسم و فرهنگ

نداشت را بر دیدگاه حرفه ای بپذیرم.

سرانجام، بازخوانی 2۰۰ هزار کلمه مطلب، ساعت 2:3۰ دقیقه بامداد سه ش��نبه پایان یافت. نتیجه شگفت انگیز بود؛ بیش از نیم��ی از مطلب ها به ش��کل کامل »ضربدر قرمز« خ��ورده بودند و نیم باقي مانده که بیش تر ش��امل

بخش اجتماعی و فرهنگی و ورزشی مي شدند، قلم خوردگي هایی داشتند. معنایش، انتش��ار مجله ای در حال رش��د، به شکلی تمس��خرآمیز، بدون دفترهای اصل��ی و با نیمی از صفحه ها و مفهومش، پایان کار من در »صبح آزادی« بود. با دومی مش��کلی نداش��تم، این را کس��انی که از نزدیک مرا مي شناسند، گواهی مي دهند. در بیش از یک دهه کار حرفه ای، از مربیان

فوتبال الگو گرفته ام، آن ها که ساک شان همیشه بسته است.

عمر کارهای حرفه ای ژورنالیس��تی در ایران در به ترین شرایط ممکن، بیش از یکی، دو سال نیست؛ یا توقیف مي شوید، یا به زندان مي افتید و اگر هم از موهبت حاکم در امان بمانید، مدیران رسانه دچار تغییر باور مي شوند یا کمبود پول، گه گاهی هم بي اخالقي های رایج تحریریه ها شما را دل زده مي کند. همه این ها سبب دربه دری روزنامه نگاران ایراني ست، برای همین

هم خیلی دل بسته به کار و جایگاهم در هیچ کجا نمي شوم.

آم��اده رفتن بودم اما نه پیش از انتش��ار ش��ماره س��وم »صبح آزادی« آن جوری که باید باشد.

از دوست و هم کارم که ش��ریک من در اداره مجله بود و سمت »ریاست ش��ورای سیاس��ت گذاری«، یک��ی از س��مت های من درآوردی مرس��وم در مطبوع��ات ایرانی را یدک مي کش��ید، خواس��تم که ب��ا »پیچاندن«، »مدیرمسوول« به دفتر بازگردد. ده دقیقه پس از رفتن آن ها، او دوباره در

دفتر بود. بدون هیچ حاشیه روی و بدون لرزشی در صدایم گفتم؛»صبح آزادی درنمي آید...«

مي دانس��تم، این جمله کار خودش را مي کند. »رضا« پاس��خ امیدوارکنن��ده ای داد؛ »ام��کان ن��دارد...« و من

تکمیلش کردم؛»امکان ندارد که با این وضعیت دربیآید.«

خب، خوبی دوس��تی و هم کاری این اس��ت که آدم ها، حرف هم را مي فهمند. درآمدن مجله، با شکل و شمایلی که »مدیرمسوول« مي خواست، یک »خیانت« آشکار به

مخاطبانی بود که در دو شماره گذشته، ما را قرین لطف خود قرار داده بودند. سمت های من درآوردی، به درد جاهایی من درآوردی چون ایران مي خورد و »رییس شورای سیاست گذاری« به حتم مي توانست، اجازه چاپ مجله را

آن جور که ما مي خواهیم از »صاحب امتیاز« بگیرد.

برگ برنده هم در دس��ت ما بود؛ خط های قرمزی که مدیرمسوول روی مطلب ها کش��یده بود، از هیچ عقل س��لیمی و قانونی پیروی نمي کرد، از لج بازی او مي آمد. برای یک نمونه، »مدیرمسوول« دفتر »لیو شیآوبو« را به کلی حذف کرد! نه تنها تمامی نوشته ها و گزارش های مربوط به او، زندگی و مبارزه اش به دلیل واهی »برجسته سازی« و »الگوسازی« حذف شدند که »مدیرمسوول«، »منشور ۰۸« چیني ها را »کپی بیانیه میرحسین موسوی

و مهدی کروبی« تشخیص داد و آن را هم حذف کرد.

جناب »مدیرمس��وول« ب��رای ضربدر قرم��ز زدن روی »گزارش نقض حقوق بشر در چین« هم از ماده »کش��ور دوست و برادر« بهره برد و وقتی برای دفتری که ارتباط مس��تقیمی با ایران نداشت، چنین سرنوشتی رقم مي خورد، به تر اس��ت من از بالیی که بر سر دیگر نوشته ها آمده بود، حرفی

نزنم.

تمام تالش ۱2 ساعته وی برای به دست آمدن چنین نتیجه شگفت انگیزی اما در س��ه دقیقه هدر رفت. من و رضا تنها چند جمله رد و بدل کردیم و در حوالی 2:35 دقیقه بامداد کار را از سر گرفتیم. من ماندم و صفحه بند و چند

ساعت برای آن که کار را تمام کنیم.

ان��رژی دوب��اره ای گرفت��ه ب��ودم؛ هم از آغ��وش گرم بعدازظهری و هم از تصور قیافه »مدیرمس��وول« پس از انتشار »صبح آزادی« س��وم. نتیجه این انرژی را مي شد، بام��داد دومین ش��نبه م��اه آذر ۱3۸۹، روی کیوس��ک مطبوعات سراس��ر کش��ور دید. »صبح آزادی« با لوگوی »س��بز« خود روی دکه های روزنامه فروشی خودنمایی مي کرد و روی آن مي شد، تیتر آرزونهاد ما را با فونتی بزرگ

روی پیشانی لیو شیآوبو دید؛ »فریاد علیه استبداد«.

Page 31: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

31

ساسان آقایی

قصه شب

درس��ت در ساعت 2:3۰ دقیقه بامداد سه ش��نبه همه چیز متوقف شد. این نتیجه روزها کار، ده ها نوش��ته و گفت وگو و گزارش و رنج جان فرسای گروهی از دوستان و هم کارانم بود که پیش چشم ما از بین مي رفت. به اتاق فنی بازگشتم و به تک صفحه بندی که ش��ب های آخر ماه را با من تا طلوع خورش��ید بیدار مي ماند، نگاه کردم. رنج تمام چند شبی که بیدار بودیم تا

مجله در وقت خود منتشر شود را در چشمانش مي خواندم.

ماجرا از چه قرار بود؟

خیلی س��اده، چند س��اعت دیگر باید »صبح آزادی« را ب��ه چاپ خانه مي فرستادیم؛ مطلب ها آماده، خوانده و ادیت شده، بخش بزرگی از صفحه ها بس��ته و صبح ما در دمادم طلوع دوباره خود بود. درس��ت در همین زمان

»مدیرمسوول« با »قیچی« بزرگی سراغ ما آمد...

باید به چند س��اعت پیش ترش بازگردیم، به ابتدای روز کاری دوشنبه. چندین ش��ب در دفتر مانده بودم؛ خسته از کار و ناالن، با چشمانی به رنگ خون که ساعت ها بسته نشده بود و خب در چنین شرایط ترش و شیرینی

به احتمال نباید اعصاب آدمی هم چندان میزان باشد.

با آخرین رمق ها کار مجله را پیش مي بردم که »مدیرمسوول« با پوشه مطلب ها سر رسید. قرار این بود که این مطلب ها را در روز آخر به ما برساند و چند مطلب باقي مانده را هم، همان جا نگاهی بي اندازد. وقتی پوشه را باز کردم، به شکلی ناخودآگاه نخس��تین مطلب، »به قلم سردبیری« بود که خودم مي نوشتم. »مدیرمسوول« لطف را به کمال رسانده، چند جای مهم

نوش��ته ام خط خورده بود و ... با توجه به چند روز دشواری که تاب آورده ب��ودم، پیش بینی واکنش من نباید چندان هم س��خت می بود. کاغذه��ا را چون دس��تمال کاغذی

مصرف شده ای روی میز انداختم و گفتم؛»بفرمایید هیچ چی کار نکنیم... مگه این جا کیهانه«!؟

مدیرمس��وول از در توضیح درآمد اما من نمي خواستم حتا یک واژه هم بشنوم. خب از این چیزها زیاد شنیده ایم و

بهانه هایی که دست مایه سانسور قرار مي گیرد، تفاوت چندانی با یک دیگر ندارند، همه شبیه به هم و بسیار قدیمی. انگار نه انگار که کسی در آن اتاق هست و دارد برای مخاطبی که من باشم، توضیح مي دهد. را هم را کشیدم و رفتم و چندین و چند بار شنیدم؛ »آقای آقایی«، »با شما هستم« و هر بار صدای »مدیرمسوول« اوج بیش تری مي گرفت. در آن التهاب به تر دیدم، چند ساعتی به آغوش عزیزی پناه ببرم اما رفتار من، برای آدم زبان نفهمی که نامش را »مدیرمسوول« گذاشته بودند، گران آمده بود. وقتی ساعت ۱۰ شب برای تمام کردن کار مجله بازگشتم، او هنوز آن جا بود تا تمام مطلب ها را از ابتدا بخواند، حذف کند، تار و مار سازد؛ سانسور کند. مي شود گفت که

تمام این ماجرا یک بدشانسی تمام عیار بود.

از میان ده ها مطلب که در پوش��ه بود، شاید بیش ترین قلم خوردگی که آن هم بیش تر از چند جمله نمي ش��د، از آن نوشته من بود که از بخت بد و اقبال بلند، نخستین مطلبی بود که به چشم من خورد. باید انصاف داشت؛ »مدیرمسوول«، س��خاوت مندانه از کنار خیلی از چیزها که خیلی جاهای دیگر حذف مي شدند، گذش��ته بود. به همین دلیل هم برخورد من، دنده

لج بازی او را به کار انداخت.

در سوی مقابل، من هم کمی حق داشتم؛ نخست، به این سبب که در قامت س��ردبیر مجله و با اتکا به تجربه سال ها کار حرفه ای در فضای ژورنالیستی ایران، »خط های قرمز« را از بر بودم و هرچند همواره با آن ها بازی مي کردم اما بي شک نوشته خود را بری از »مشکل قانونی و ساختاری« مي دانستم و دوم دلیلم این بود که »صبح آزادی« در ابتدا »هیچ« نبود و با ایده و فکر من و رنج و زحمت گروه ارجمندی از دوستانم به جایگاه درخوری رسیده بود، بنابراین من نمي توانستم، چیرگی دیدگاه مدیرمسوولی که »هیچ« سابقه روشنی در رسانه و ژورنالیسم و فرهنگ

نداشت را بر دیدگاه حرفه ای بپذیرم.

سرانجام، بازخوانی 2۰۰ هزار کلمه مطلب، ساعت 2:3۰ دقیقه بامداد سه ش��نبه پایان یافت. نتیجه شگفت انگیز بود؛ بیش از نیم��ی از مطلب ها به ش��کل کامل »ضربدر قرمز« خ��ورده بودند و نیم باقي مانده که بیش تر ش��امل

بخش اجتماعی و فرهنگی و ورزشی مي شدند، قلم خوردگي هایی داشتند. معنایش، انتش��ار مجله ای در حال رش��د، به شکلی تمس��خرآمیز، بدون دفترهای اصل��ی و با نیمی از صفحه ها و مفهومش، پایان کار من در »صبح آزادی« بود. با دومی مش��کلی نداش��تم، این را کس��انی که از نزدیک مرا مي شناسند، گواهی مي دهند. در بیش از یک دهه کار حرفه ای، از مربیان

فوتبال الگو گرفته ام، آن ها که ساک شان همیشه بسته است.

عمر کارهای حرفه ای ژورنالیس��تی در ایران در به ترین شرایط ممکن، بیش از یکی، دو سال نیست؛ یا توقیف مي شوید، یا به زندان مي افتید و اگر هم از موهبت حاکم در امان بمانید، مدیران رسانه دچار تغییر باور مي شوند یا کمبود پول، گه گاهی هم بي اخالقي های رایج تحریریه ها شما را دل زده مي کند. همه این ها سبب دربه دری روزنامه نگاران ایراني ست، برای همین

هم خیلی دل بسته به کار و جایگاهم در هیچ کجا نمي شوم.

آم��اده رفتن بودم اما نه پیش از انتش��ار ش��ماره س��وم »صبح آزادی« آن جوری که باید باشد.

از دوست و هم کارم که ش��ریک من در اداره مجله بود و سمت »ریاست ش��ورای سیاس��ت گذاری«، یک��ی از س��مت های من درآوردی مرس��وم در مطبوع��ات ایرانی را یدک مي کش��ید، خواس��تم که ب��ا »پیچاندن«، »مدیرمسوول« به دفتر بازگردد. ده دقیقه پس از رفتن آن ها، او دوباره در

دفتر بود. بدون هیچ حاشیه روی و بدون لرزشی در صدایم گفتم؛»صبح آزادی درنمي آید...«

مي دانس��تم، این جمله کار خودش را مي کند. »رضا« پاس��خ امیدوارکنن��ده ای داد؛ »ام��کان ن��دارد...« و من

تکمیلش کردم؛»امکان ندارد که با این وضعیت دربیآید.«

خب، خوبی دوس��تی و هم کاری این اس��ت که آدم ها، حرف هم را مي فهمند. درآمدن مجله، با شکل و شمایلی که »مدیرمسوول« مي خواست، یک »خیانت« آشکار به

مخاطبانی بود که در دو شماره گذشته، ما را قرین لطف خود قرار داده بودند. سمت های من درآوردی، به درد جاهایی من درآوردی چون ایران مي خورد و »رییس شورای سیاست گذاری« به حتم مي توانست، اجازه چاپ مجله را

آن جور که ما مي خواهیم از »صاحب امتیاز« بگیرد.

برگ برنده هم در دس��ت ما بود؛ خط های قرمزی که مدیرمسوول روی مطلب ها کش��یده بود، از هیچ عقل س��لیمی و قانونی پیروی نمي کرد، از لج بازی او مي آمد. برای یک نمونه، »مدیرمسوول« دفتر »لیو شیآوبو« را به کلی حذف کرد! نه تنها تمامی نوشته ها و گزارش های مربوط به او، زندگی و مبارزه اش به دلیل واهی »برجسته سازی« و »الگوسازی« حذف شدند که »مدیرمسوول«، »منشور ۰۸« چیني ها را »کپی بیانیه میرحسین موسوی

و مهدی کروبی« تشخیص داد و آن را هم حذف کرد.

جناب »مدیرمس��وول« ب��رای ضربدر قرم��ز زدن روی »گزارش نقض حقوق بشر در چین« هم از ماده »کش��ور دوست و برادر« بهره برد و وقتی برای دفتری که ارتباط مس��تقیمی با ایران نداشت، چنین سرنوشتی رقم مي خورد، به تر اس��ت من از بالیی که بر سر دیگر نوشته ها آمده بود، حرفی

نزنم.

تمام تالش ۱2 ساعته وی برای به دست آمدن چنین نتیجه شگفت انگیزی اما در س��ه دقیقه هدر رفت. من و رضا تنها چند جمله رد و بدل کردیم و در حوالی 2:35 دقیقه بامداد کار را از سر گرفتیم. من ماندم و صفحه بند و چند

ساعت برای آن که کار را تمام کنیم.

ان��رژی دوب��اره ای گرفت��ه ب��ودم؛ هم از آغ��وش گرم بعدازظهری و هم از تصور قیافه »مدیرمس��وول« پس از انتشار »صبح آزادی« س��وم. نتیجه این انرژی را مي شد، بام��داد دومین ش��نبه م��اه آذر ۱3۸۹، روی کیوس��ک مطبوعات سراس��ر کش��ور دید. »صبح آزادی« با لوگوی »س��بز« خود روی دکه های روزنامه فروشی خودنمایی مي کرد و روی آن مي شد، تیتر آرزونهاد ما را با فونتی بزرگ

روی پیشانی لیو شیآوبو دید؛ »فریاد علیه استبداد«.

Page 32: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

32

سحر نمازی خواه

سایه

روزهای بعد از توقیف روزنامه عصرآزادگان بود. در حقیقت عصرآزادگان و اخبار اقتصاد را که بعد از توقیف روزنامه نشاط در همان ساختمان و با همان گروه روزنامه نگاران و سردبیری آقای شمس الواعظین منتشر می کردیم را هم توقیف کرده بودند. آقای ش��مس دیگر در زندان بود و با وجود تمامی فشارهایی که روی روزنامه های مستقل و سردبیران و اصحاب مطبوعات بود شورای سیاستگزاری روزنامه تصمیم به انتشار هفته نامه گوناگون گرفته بود. حتی در همان قطع، همان لوگو و همان شکل صفحه بندی صفحه اول

روزنامه عصرآزادگان تا پیامی مسکوت به خواننده ها باشد.

از تحریریه قبلی ش��ش هفت نفری برای راه اندازی »گوناگون« دعوت ش��دند؛ آقای علیرضا رجایی، محمد قوچانی، رامی��ن رادنیا، عبدالرحیم مرودشتی، خانم س��ها روحانی، روحش ش��اد مهین گرجی و معدودی از دوس��تان دیگر. در همان ساختمان نش��اط و عصرآزادگان شروع کردیم به تعریف س��تون ها و انتخاب س��وژه ها و کار را آغاز کردیم. اما همه رفت و آمدها در س��کوت بود. حتی آدرس تحریریه را در شناسنامه نشریه جدید ذکر نکردیم تا ش��اید قاضی سعید مرتضوی معروف دو سه روزی دیرتر رد

تحریریه را پیدا کند.

خوانندگان با انتشار همان اولین شماره، نشریه را پیدا کردند و فروش آن هفته نامه تا حد روزنامه باال رفت. در آن ش��رایط حتی خوانندگان روزنامه ها هم هوش سیاسی و

ردیابی روزنامه مورد عالقه شان باال رفته بود.

یعنی از حال و هوای نوش��ته ها و سبک طراحی صفحه ها و ستون ها می فهمیدند کدام تیم روزنامه نگاران پشت

آن نش��ریه هس��تند. هفته نامه هر هفته با تیراژ باال منتشر می شد و قاضی مرتضوی همچنان در پ��ی پیدا کردن مکان تحریریه. در حال آماده کردن شماره شش یا هفت – دقیقا یادم نیست- بودیم که واقعه ای برای همیشه در ذهن ماندنی از همان سنین بیست و سه چهار سالگی در خاطرات دوران

روزنامه نگاری ام تصویر شد.

از ش��ورای ش��هر در خیابان بهش��ت، جنوب تهران، با عجله خودم را به تحریریه که در جردن بود رسانده بودم تا مطلب و گزارش را برای چاپ همان شماره نهایی کنم. دفتر روزنامه یک خیابان باالتر از روزنامه خرداد بود که آن هم توقیف شده بود و چند خیابان باالتر از روزنامه همشهری. تحریریه ای که آقای شمس از دوران نش��اط برای روزنامه نگاران طراحی کرده بود

ویژگی های خاصی حتی برای نشستن و زاویه تابیدن نور و ... داشت.

یادم هست چقدر چیدمان تحریریه را در آن زمان دوست داشتیم. میز من رو به دیوار بود. اینطوری موقع نوش��تن متمرکز بودم روی نوشته ام و رفت و آمدهای پشت سرم و تحریریه همیشه مملو از میهمان را نمی دیدم. آن روز همانطور که فارغ از ورود نیروهای لباس ش��خصی قاضی مرتضوی به داخل تحریریه مش��غول نوشتن بودم در حین نوشتن متوجه سکوت خاصی ش��دم. بچه ها دیگر ولوله و خنده

ای نمی کردند.

س��رم را از روی گزارش��م اندکی باال آوردم. سایه مرد درشت هیکل غریبه ای روی دیوار رو به روی میزم بزرگ و بزرگ تر شد. او نزدیک تر می شد و من هم سرم را با حیرت باالتر می آوردم در حالی که در یک میلیونیم ثانیه هر آنچه

Page 33: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

33

که می توانسته در چند دقیقه یا حتی ثانیه اخیر رخ بدهد و من متوجه آنها نش��ده باشم را در ذهن مرور کردم. سایه مردی کت و شلواری با ریش های دولتی و و واقعا درش��ت جثه تمام دیوار را گرفت. در آن زمان تیپ لباس و

سبک ریش و حتی راه رفتن ارگان به ارگان را می توانستیم حدس بزنیم.

مطمئن ش��دم با این حجم سایه که حاال تمامی دیوار را گرفته بود دیگر درست پشت سر من ایستاده و منتظر عکس العمل من است. سرم را اندک اندک به عقب برگرداندم. اما کافی نبود. هرچه سرم را باالتر می بردم به سر صاحب سایه نمی رسیدم. از جا بلند شدم. رو در روی مامور دادستانی که با

چند تن دیگر برای پلمپ کردن دفتر تحریریه آمده بود ایستادم.

»بروید آنجا بایستید!«اشاره به دیوار آن سوی تحریریه می کرد که بقیه بچه ها را به آنجا و سپس به بیرون ساختمان هدایت می کردند. گویی همیشه آماده این لحظه ها بوده باش��یم بی عکس العمل خاصی به طرف آرشیوم و چند تا از پرونده های در

دست بررسی ام دراز شدم تا به بهانه بلند کردن کیفم آنها را با خود ببرم.

»به وسایلتون دست نزنید! برید کنار دیوار!«»کیفم ...«

»به هیچی دست نزنید! برید کنار دیوار!«

همه اعض��ای چهره اش را برای تش��دید دادن به کلمه »هیچی« بس��یج کرده بود. با گمان اینکه اخطار قوی اش کار خودش را کرده سراغ میز بعدی رفت. یادم آمد عکاس های تحریریه آن روزها مدام از آرشیو عکس هایشان حرف

می زدند که اگر مامورها بریزند توی روزنامه چطور آرشیو را نجات بدهند و نگذارند به دست مامورها بیفتد.

پرونده های حس��اس تر را با بند کیفم یکی کردم و به بقیه ملحق شدم. ساعت ها پشت یک ماشین پارک ش��ده چند متری در روزنامه سرک می کشیدیم و منتظر آقای حمیدرضا جالیی پور و آقای محمد قوچانی بودیم. آنها در اتاق آقای شمس الواعظین که دیگر سردبیری در آن نبود با سرگروه تیم قاضی مرتضوی س��روکله می زدند. مثل آدم هایی که از خانه و کاشانه شان دفاع می کنند تالش می کردند که از تحریریه بیرون نیایند تا مامورها

نتوانند در ساختمان را پلمپ کنند.

اما بی فایده بود. ساختمان روزنامه هر چند با یکی دو ساعت تاخیر پلمپ ش��د. ما هم برای چندمین بار بیکار ش��دیم و هر یک با کوله و کیفی که به

پشت داشت روانه شد.

روز تلخی ش��د. اولین بار بود که عمال از تحریری��ه ای که مثل خانه مان بود و بیش��تر روز و ش��ب مان را در آن می گذراندیم بیرونمان می کردند. و آن س��ایه غول آسای دولتی و لحظه های بزرگ تر شدن و نزدیک تر شدنش بر پیکره دیوار همیشه و همیشه خاطره ارعاب و زوری شد که بر تمام دوران کار روزنامه نگاری در

ایران سایه افکنده بود.

... روز به روز و دوران به دوران ارعاب و تحدید بیش��تر و علنی تر شد و آن سایه در زندگی تک تک روزنامه نگاران

سیاه تر، غول پیکر تر، و بی رحم تر.

Page 34: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

34

حسن سربخشیان

عکاسی ممنوع!

اکتبر سال 2۰۰3 بعد از اعالم برنده شدن نام خانم شیرین عبادی برای جایزه صلح نوبل همه چیز تحت الش��عاع آن خبر بود. از عدم تبریک آقای خاتمی به وی و بی اهمیت دانستن این جایزه از سوی خاتمی تا برخوردهای افراطیون که آن را همزمان تدارک حمله ای دیگر از س��وی غرب به ایران

می دانستند.

خانم شیرین عبادی همزمان با اعالم خبر در پاریس حضور داشت و من به عنوان عکاس در ایران همه جا را به دنبال او بودم تا اولین عکس های بعد از ورودشان به ایران را عکاسی کنم. تا شب موعود فرا رسید و خانم عبادی با پرواز ایران ایر از پاریس به تهران حرکت کرد و من نیز همراه بسیاری دیگر

در انتظار ثبت اولین عکس ها از استقبال مردم از خانم عبادی بودم.

فضای بس��یار مهیجی با حضور زنان اس��تقبال کننده بوجود آمده بود و همین امر همچون بسیاری از اتفاقات دیگر باعث حضور نیروهای انتظامی و امنیتی در آنجا )فرودگاه مهرآباد( بود. بعد از ساعت ها انتظار باالخره خبر رس��ید خانم عبادی در تهران از هواپیما پیاده ش��ده است برعکس تمامی رسوم دیگر برنامه های خبری اطالعی از سوی مسولین به خبرنگاران داده

نشده بود تا کجا منتظر بمانند و به همین خاطر هر کسی در جایی انتظار می کشید.

در همان زم��ان فرمانده پلیس تهران ب��ه همراه دیگر همراهانش از مقابل دوربینم در حال عبور بودند و من هم برای نش��ان دادن حضور وی عکسی گرفتم. اما به محض اینکه عک��س را گرفتم فردی با پیراهن س��فید که همراه فرمانده پلیس تهران بود به س��مت من آمد و با پرخاش از

من توضیح خواست که برای چه عکس گرفتم و من هم پاسخ دادم فرمانده پلیس تهران مگر ایرادی دارد عکس��ش گرفته شود؟ او که نمی خواست از جمع عقب بماند با اعالم اینکه انتشار عکس برای من هزینه بسیار سنگینی خواهد داش��ت از من خواس��ت آن عکس را منتش��ر نکنم! اما من که برای فضاهای عمومی می دانستم مشکلی وجود ندارد از مسوول روابط عمومی پلیس تهران دکتر صداقت که همراه جمع بود دوباره سوال کردم مگر چه ایرادی داش��ت کار من!؟ ایشان هم پاس��خ داد مهم نیست شما می توانید

عکس را منتشر کنید.

با سوالی در ذهنم از نوع برخورد مامور لباس شخصی در کلنجار بودم که خانم عبادی از راه رسید و خالصه با هر سختی بود عکس او را گرفته و راهی

دفتر کارم شدم تا کار ارسال عکس ها را انجام دهم.

بعد از انجام کار »ادیت« عکس ها دوباره به صورت آن مامور خیره شدم اما عکسش را ارسال نکردم. در حال پایان روز کاری سختی بودم که تلفنم زنگ زد و همکاری از ایس��نا از من خواس��ت به علت عدم حضور عکاس آن

خبرگزاری در مراسم برایشان عکس هایی را بفرستم.

با قبول درخواس��ت آنها و ارسال عکس ها به ایمیل او، عکس رییس پلیس تهران را هم برایش فرستادم که حضور عالی ترین مقام پلیس ش��هر را نشان دهد. شب را به صبح رس��اندم اما اول صبح با تلفنی از سوی فردی عصبانی به دفتر رسانه های وزارت فرهنگ و ارشاد اسالمی در میدان تختی فرا خوانده شدم تا دو ساعت دیگر آنجا باشم! مانده

بودم چه شده است.

Page 35: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

35

در طول کار حرفه ایم از این قبیل مکالمات کم نداشتم. در مدت یک دهه تمام، همگی )نهادهایی همچون این مورد ذکر شده( برای فهماندن و اعالم

اینکه تحت نظرم دارند، بعضا احضار و باز خواستم می کردند.

لذا قبول کردم و به ساختمان مورد نظر رفتم و به محض ورودم نگهبان مرا به اتاق پشت سر خود که جایی بزرگ بود راهنمایی کرد و از من خواست

منتظرش باشم.

بعد از گذشت حدود نیم ساعت دیدم همان فرد لباس شخصی که دیشب س��راغم آمده بود و از من خواسته بود عکس را منتشر نکنم از در وارد شد و با لحنی تهدید آمیز شروع به صحبت کرد و تا یک ساعت تمام از من در باره

همه چیز بازجویی کرد.

من در طول تمام آن یک س��اعت تنها به این می اندیش��یدم که چطور ممکن است او عکسش را نیمه شب در سایت ایسنا دیده و با این سرعت بر آشفته است! با اتمام کارش از من خواست نوشته ای بنویسم مبنی بر تحویل تمام عکس های دیشب و عکس خودش، همچنین تعهد برای عدم عکاسی

از شرایط آنچنانی!! و من سوالم از او این بود که آیا مسوول خبرنگاران در پلیس تهران که رابط با خبرنگاران و عکاسان بود و من از وی پرسیده بودم پس این وسط چکاره است؟

که به من گفته انتشار آن عکس ایرادی نداشت.

ام��ا او توجهی به این قضیه نداش��ت و م��دام از من می خواس��ت بنویس��م و در نهایت موقع خداحافظی از من با لحنی تهدید آمیز خواست مراقب فرزندانم باشم. بهت زده

بودم او کیست و چکاره هست که اینگونه می تواند در کار خود با قدرت حرف بزند! تلفن زدم به همکارم در ایس��نا که از من عکس ها را خواسته بود و از او

پرسیدم آیا تمام عکس ها را منتشر کرده اند؟ به او نگفتم ماجرا چیست.

اما او گفت تمام عکس ها به استثنا یکی که مدیرعامل ایسنا ساعتی بعد از انتشار از آنها خواسته از روی سایت خبرگزاری حذفش کنند! و من متوجه شدم داس��تان از کجا شروع ش��ده اما چیزی نگفتم. اکنون بعد از گذشت سال ها هنوز نمی دانم آیا فرض بر اینکه آن فرد یک نیروی اطالعاتی بوده باش��د آیا نمی داند وقتی کنار یک فرد همچون رییس پلیس تهران در یک جای عمومی در حال عبور اس��ت بر روی پیش��انی اش ننوشته اند عکاسی

ممنوع؟!

در همین باره با دفتر اداره رس��انه های خارجی وزارت فرهنگ و ارشاد اسالمی در همان زمان تماس گرفتم و ماجرا را توضیح دادم اما تنها پاسخی ک��ه دریافت کردم این بود که آنها کاری ب��رای من در آن مورد به خصوص

نمی توانند انجام دهند!

و ای��ن تنها یکی از صدها اتفاقی ب��ود که در طول مدت کارم در ایران تجربه کردم و هن��وز در تحیرم که این فرد چطور می توانس��ت با تهدید حتی خانواده مرا نیز درگیر

این ماجرا جلوه دهد.

این در حالیس��ت ک��ه در کار خبر اص��وال در فضاهای عمومی کسی نمی تواند مانع عکاس باشد اما در ایران همه

چیز امکان پذیر است ظاهرا!

Page 36: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

36

روزبه میرابراهیمی

شرمساری از یک تیتر اشتباه

س��ال ۱3۸2 در زندگی حرفه ای ام سال بس��یار پرحادثه ای بود. سالی که تحوالت سیاسی در ایران نیز به نقطه عطفی رسیده بود. اصالح طلبان اکثریت مجلس شش��م را در دست داش��تند و دولت محمد خاتمی نیز در قدرت بود. در انتهای همان سال قرار بود انتخابات دوره هفتم مجلس شورای

اسالمی برگزار شود.

اصالحات در گل مانده بود و چند دس��ته گ��ی ها در میان اصالح طلبان هر روز بیش��تر می ش��د. دیگر نه نمایندگان را رمقی مانده بود تا طرح ها و لوایح اصالح طلبانه را پیگیری کنند و نه در دولت واقعا عزمی برای پیگیری

دیده می شد.

سال آخر آن دوره مجلس بود و عمال هیچ قانونی با وجود در دست داشتن قوه مجریه و مجلس اصالح نشده بود. لوایح و طرح های دولت و مجلس یکی پس از دیگری در پشت دیوار شورای نگهبان باقی می ماند و جامعه نیز هر

روز ناامیدتر از تحقق هر نوع اصالحی می شد.

سالی بود که در هفته های نزدیک به تابستانش برخی دانشگاه های کشور از جمله تهران شاهد ناآرامی های جدیدی شده بود. زهرا کاظمی عکاس-

خبرنگار کانادایی در همین ایام پس از بازداشت در مقابل زندان اوین در زندان به طرز مشکوکی کشته شده بود.

برخی از نمایندگان مردم تهران در مجلس ششم بشدت پیگیر این پرونده شده بودند. نطق های آتشین علیه سعید مرتضوی دادس��تان وقت تهران که چه��ره ای منفور در

دستگاه قضایی بود از تریبون مجلس شنیده می شد.

همان آغاز سال نش��ان می داد که سال پرحرارتی در پیش است. در ماه اس��فند قرار بود انتخابات دوره بعدی مجلس برگزار شود. نارضایتی های آیت اهلل خامن��ه ای از اصالح طلبان در مجلس به قدری واضح بود که تیک

تیک ثانیه ها آغاز رودررویی را یادآوری می کرد.

ماراتن انتخابات در پیش، مانع آس��انی برای عبور دوباره نبود. اکثریت مجلس هرچه به آغاز رسمی پروسه انتخابات نزدیک می شد کمتر نشانه ای از انعطاف از سوی سیستم را می دید. در بهار همان سال نامه معروف ۱2۷ امضای نمایندگان مجلس خطاب به آیت اهلل خامنه ای - رهبری جمهوری اسالمی – منتشر شده بود. پس از آن نیز چندین نامه سرگشاده دیگر خطاب

به شخص اول جمهوری اسالمی، نشانه های تقابلی در پیش بود.

تالش های دولت خاتمی و اکثریت مجلس برای اصالح قانون انتخابات و حذف نظارت اس��تصوابی نتیجه ای در پی نداش��ت. سوت آغاز انتخابات زده شده بود. دولت مجری انتخابات بود و ش��ورای نگهبان ناظر بر آن. اما این شکل صوری ماجرا بود. چون شورای نگهبان با اختیار رد صالحیت ها

و تایید آرای صندوق ها عمال بازیگردان اصلی ماجرا بود.

زمان ثبت نام ها سپری شده بود و همه در انتظار اعالم لیس��ت تایید صالحیت شده ها از س��وی شورای نگهبان بودن��د. اعالم اس��امی و ردصالحیت گس��ترده نیروهای سیاس��ی از جمله بیش از هش��تاد نماینده وقت مجلس

بحران جدیدی را نمایان کرده بود.

اکثریت اصالح طلب مجلس تصمیم گرفته بودند تا در مقابل این شیوه ایستادگی کند. ابتدا چند نطق شدیدالحن

Page 37: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

37

و اعتراض به شورای نگهبان و سپس تصمیم به تحصن در مجلس. تحصنی که به استعفای جمعی از نمایندگان انجامید.

من آن روزها دبیر سرویس سیاسی روزنامه »اعتماد« بودم. اعتماد یکی از روزنامه های سراسری آن ایام بود که مدیرمسوولش الیاس حضرتی یکی

از نمایندگان مجلس شورای اسالمی بود.

در آن روزها، بخش اصلی صفحات سیاس��ی روزنامه را به اخبار مجلس اختصاص داده بودیم. مهمترین رویداد آن روزها چالشی بود که بین مجلس و شورای نگهبان روی داده بود. خبرنگار پارلمانی گروه سیاسی از خبرنگاران

باتجربه این حوزه بود.

من به شخصه به عنوان مسوول گروه سیاسی از شیوه فعالیت و خبرگیری و خبررسانی اش رضایت کاملی داشتم. برای من به لحاظ حرفه ای هم این موضوع مهم بود که محتوای صفحات زیر نظرم، کمترین حد ممکن متکی به خبر خبرگزاری های رسمی باشد. به قول اهالی روزنامه »تولیدی« باشد. از این حیث پارلمان یکی از پربار ترین حوزه ها برای »تولید« بود. توفیق در

این حوزه نیز ریزه کاری ها و تجربیات منحصر به فرد خود را می طلبید. اعتماد کامل داش��تن به همکاران گروهم یکی از اصلی ترین پایه های کاری ام بود. این اعتماد نیز در یک پروسه همکاری ایجاد شده بود و به همین علت در بسیاری مواقع به هیچ عنوان نیازی نمی دیدم که تردیدی در اصل خبر یا

نقل قول گزارش شده به خود راه بدهم.

این موضوع در میز سیاس��ی و بخصوص در کش��وری مانند ایران که زمین سیاست اش مین های زیادی دارد از

حساسیت بیشتری برخوردار است.

در روزهای آغاز تحصن نمایندگان نیز این حساس��یت ها دوچندان می ش��د. چون هم باید به خط قرمزهای مرس��وم توجه می کردیم و هم خط قرمزهای لحظه ای و سلیقه ای در چنین مواقع بحرانی ای. هر روز گزارش های تفصیل��ی خبرنگار پارلمانی به روزنامه فکس می ش��د و من باید یک به یک خبرها و گزارش ه��ا و مصاحبه ها می خواندم و ویرایش می کردم و

تیتر می زدم. در طول مدت تحصن نیز هر روز عده ای از نخبگان سیاس��ی یا مقامات همس��و با اصالح طلبان به جمع نمایندگان متحصن م��ی رفتند و ضمن حمایت، به س��خنرانی یا صدور بیانیه می پرداختن��د. نامه ها و بیانیه های فراوانی در آن روزها تحت عنوان جمعی از فعاالن سیاسی، جمعی از روزنامه نگاران، جمعی از مدیران، جمعی از وزرا و … در جمع متحصنین منتش��ر

شد.

در یکی از روزهای این تحصن و زمانی که فکس ها رسیده بود و در حال تنظیم شان بودم ناگهان یکی از تیترها توجه ام را به خود جلب کرد. »خاتمی

تهدید به استعفا کرد!«خبر را به س��رعت خواندم. محت��وای خبر هم همین را می گفت. اعتراضی ش��دیدالحن بود و در انتهایش تهدید کرده بود که اگر روند انتخابات اصالح نش��ود »اس��تعفا«

خواهد داد!

برای م��ن که یک��ی از روزنامه نگارانی ب��ودم که بارها تقاضای اس��تعفای اعتراضی وی را مطرح کرده بودم – نه تنها در آن ایام که در چند مورد دیگر هم – هم جای تعجب

Page 38: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

38

داشت و هم خوشحال کننده بود. »یعنی باالخره خاتمی به اینجا رسید که در مقابل کژی ها محکم بیایستد؟!«

با اش��تیاق خبر را امضا کردم و به حروف چینی ارس��ال کردم. تیترهای پش��نهادیم را نوش��تم و به دفتر سردبیر رفتم. پیش��نهاد کردم تیتر اصلی روزنامه همین موضع باشد. فضای سیاسی به قدری تند شده بود که چنین

خبری کامال قابل پذیرش بود.

در فاصله زمانی بین ش��ورای تیتر و نهایی شدن صفحه اول روزنامه هم خبرنگاری پارلمانی روزنامه که به من زنگ زده بود تا از دریافت همه خبرها اطمینان حاصل کند از او پرسیدم واقعا خاتمی چنین چیزی منتشر کرده؟

با اطمینان گفت »بله!«

دیگر شک نداشتم. جالب بود که مدیرمسوول روزنامه هم که خودش نماینده مجل��س بود به این گزارش و تیتر اصلی روزنامه شک نکرد و روزنامه با همین تیتر منتشر شد

و به روی دکه های روزنامه فروشی رفت.

صبح فردا تنها روزنامه ای که این خبر را در عنوان اصلی داش��ت روزنامه ما بود. اما همان اویل صبح بود که با زنگ تلفنم از جا بلند شدم. خبرنگار پارلمانی روزنامه بود که از

مجلس به من زنگ می زد. لحن صدایش بسیار ناراحت بود و آرام آرام به من گفت که »متاسفانه صبح که به مجلس آمدم متوجه شدم این خبر نادرست اس��ت! و آن بیانیه که خبر شده بود بیانیه اس��تانداران و فرمانداران دولت

خاتمی بود که تهدید به استعفا کرده بودند و نه خود خاتمی!«

خستگی و تعدد رویدادهای آن روزها در مجلس سبب این اشتباه فاحش شده بود. اما دیگر کاری نمی شد کرد. تنها چیزی که به همکارم گفتم این بود که »خب! اش��تباه بدی بود اما کاری است که شده و مسوولیتش با من

است.« با هزار دلهره به سوی روزنامه حرکت کردم. منتظر بودم تا سردبیر روزنامه حسابی س��رم فریاد بزند. وارد روزنامه شدم و از جلوی در چند نسخه ای از

روزنامه چاپ شده را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.

کیفم را روی میز گذاشتم و به اتاق سردبیر رفتم. آماده بودم که بشنوم هرچه الیق شنیدنش بودم.

در اتاق را زدم و سرم رو بردم درون اتاق. جناب سردبیر نگاهی به من انداخت و گفت: »خسته نباشی روزبه جان! چطوری؟« گفتم: »آقای دکتر این خبر را که تیتر کردیم اشتباه از کار در آمد!« گفت: »می دانم صبح متوجه شدم.« سرم را انداختم پایین و از اتاق بیرون آمدم. بعد از ظهر آنروز

هم در شورای تیتر الم تا کام سخنی نگفتم.

Page 39: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

39

Page 40: Tajrobe Irani - volume 1

تجربه ایرانی روایت های روزنامه نگاران

40