144
۲۲ ﺩﺳﻤﺒﺮ۲۰۱۳ ﻧﺑﯽ ﻋﻅ ﻣﯽ ﻮم۲۲ ﺩﺳﻣﺑﺭ۲۰۱۳ !! و آن د ﺆ� ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﻮ

!!من و آن مرد مؤقر

Embed Size (px)

DESCRIPTION

بخش سوم من و آن مرد مؤقر

Citation preview

Page 1: !!من و آن مرد مؤقر

۲۰۱۳دسمبر۲۲

میيعظ نبی

وم� ��ش

۲۰۱۳دسمبر۲۲

�ؤ� د� آن و �ن !!

پندارنو

Page 2: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

2

رفيق جنرال آصف الم رييس محاکمات پيشين قوای مسلح افغانستان . هم رفيق حزبی من اند و هم دوست نزديک و يارگرمابه و گلستانم

من و او سال ها پيش در صحن حويلی کوچک ولی زيبای کوتی باغچه ارگ جمهوری با هم آشنا شديم و دستان همديگر را با

وری داوود خان هردو در محکمه نظامی جمه. صميميت فشرديمعضو بوديم و درپشت ميز محکمه من و او وزنده ياد دگرمن موالداد پهلو به پهلو می نشستيم و هرسه مان ديدگاه ها و آرای مشابه و گاه يک سان و مشترک درمورد قضايا و اشخاصی که مورد محاکمه

جنرال آصف الم و دگروال سيد عثمان . قرار می گرفتند، می داشتيمرفيق الم . ديشه تحصيالت دانشگاهی داشتند در رشته حقوقان

اين . تحصيل کرده ترکيه بود و درکار خويش وارد و پروفيشنلموضوع را رييس محکمه نظامی وقت زنده ياد دگرجنرال محمد فاروق که زمانی لوی درستيز اردوی شاهانه بود، می دانست وبه

ای سردارمحمد همين سبب هميشه هنگامی که برای گرفتن امضداوود خان در پای فيصله های محکمه می رفت، رفيق الم را نيز با

مانيز از الم . خود می برد تا اگر پرسشی پيدا شود، وی پاسخ بدهدمی آموختيم ؛ زيرا برای نخستين بار در زنده گی خويش به کار بسيار بسيار دشوار و سرشار از مسؤوليت وجدانی و وظيفوی

اين آشنايی ما به گذشت ايام به يک دوستی بی . ديممواجه شده بوخوب می . آصف اهل قلم و شعر و ادب بود. آاليشانه تبديل شد

پندارنو

Page 3: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

3

نوشت، خوب حرف می زد و هزار و يک طنز وفکاهی درآستين اگر ساعتی با تو می بود، نه از صحبتش سير می شدی و نه . داشت

مهم اکت هايش مهم خنده هايش بود، . از فکاهی گفتن هايش دلتنگبود، عينک هايش را که می کشيد و پاک می کرد، ديگر من و ستار و ضيا مجيد می دانسيتم که باز هم کدام فکاهی يی يا ساخته است و

در چنين مواقعی برای اين که آزارش بدهيم . يا به يادش آمده استمی گفتيم، کهنه است، کهنه است؛ اما او به قهقهه می خنديد و می

زنده گی و زمان ما را بيشتر . نو است، نو است به خدا نو استگفت . افغانستان شديم. خ. عضو حزب د. وبيشتر به هم نزديک ساخت

دريک حوزه حزبی و من شدم منشی شان که آصف جان به هزل !دلگيمشر: برايم می گفت

آخرين باری که آصف الم را پس از مالقات با آن مرد مؤقر ديدم، دو من برای اجرای کاری از . اه از قيام خلقی ها می گذشتيا سه م

عصر نزديک شده بود که آمده . غزنی آمده بودم و او خبر شده بودآن روز ها آوازه سفير شدن رفقای . بود به منزل ما در خيرخانه

ما مهمان . رهبری حزب در سطح کوچه و بازار پخش شده بودالم ... رفتيم در کوچه. يمداشتيم و نمی توانستيم در خانه صحبت کن

نوعی تشويش و اضطراب ناشناخته . بسيار آزرده به نظر می رسيدپرسيدم چی گپ است، مگر کشتی . يی در ديده گانش موج می زد

همين لحظه و همين جا نشانی ! هايت غرق شده اند؟ گفت، دلگيمشرکه پس از رفتن رفقا به صوب ماموريت های شان، امين يکه تاز

پندارنو

Page 4: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

4

می شود و تا تمام رفقای ما را سرکوب نکرده و ازبين نبرد، ميدان گفت تو چی می گويی؟ رفقا چی پالن دارند؟ . آرام نخواهد نشست

. حيران مانده بودم که چه بگويم ؟ گفتم هنوز دستوری نرسيده استما بايد هوشيار و گوش به زنگ . رفتن رفقا هم نهايی نشده است

مای مان و در رفتار وکردار مان نبايد هول وهراس درسي. باشيماز مالقات با رفيق وکيل برايش چيزی نگفتم و . خوانده و ديده شود

شتم برای اجرای دساتير رفقا نيز حرفی ااز آماده گی ذهنی يی که دزيرا اين يک راز سر به مهری بود که نبايد پيش از وقت . نگفتم

اً ناراحت بودم که اگرچه آن روز بعد از رفتن الم وجدان. افشا می شدچرا اين موضوع را به وی نگفتم تا اندکی اطمينان خاطر برايش پيدا می شد که رفقا به ساده گی نخواهند گذاشت که امين يکه تاز ميدان شود؛ ولی بعد ها که بردن بردن وکشتن کشتن شروع شد؛ از اين که به جز رفقای غزنی کس ديگری نمی دانست که در صورت رسيدن

.ور چه خواهيم کرد ،راضی بودمدست

آصف الم را همان طوری که خودش نوشته است، دريکی از روز های گرم تابستان از دفتر کارش به بهانه آن که وزيردفاع او را . احضار کرده است، از رياست محاکمات به وزارت دفاع می خواهند بعد وی را به اتاقی درنزديکی دفتر وزير می برند و درهمان جا

: توقيف می کنند

به مجرد ورودم به اتاق ، دو سرباز به کمين نشسته ،برچه های "... سالح شان را به سويم نشانه رفته وامر تسليمی بال قيد و شرط

پندارنو

Page 5: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

5

بعد افسر مذکور با دونفر سرباز مسلح با يک وضع وقيح و . دادندحقارت بار، تو گويی جنايتکاری را به اعدامگاه می برند، مرا با

) قديمی ( وتری دارای شيشه های سياه به سوی تعمير سابقه موزارت دفاع، جايی که شاخه يی از سازمان جهنمی اگسا، جا به جا

."گرديده بود، برده وبه اتاق تاريکی انداختند

الم با ادبيات بلند ولی با لحن حزينی در مورد آن اتاق سرد و نمناک کی چوبين است، حرف می و کثيف که تمام اثاثيه اش يک دراز چو

مجبور می شود باالی همان دراز چوکی دراز بکشد و به انديشه . زندفقر و مسکنت مردم . های دور و دراز غم انگيزی فرو برود

زادگاهش به خاطرش می آيد، زنده گی فقيرانه کريم، فضل الدين وده ها و صد ها هموطنش مانند فلم سينما از مقابل چشمانش می گذرد و

وزی به يادش می آيد که از پل باغ عمومی کابل از نزد جوانی، ر: جريده يی را خريده بود که برتارک آن به خط برجسته نوشته بودند

است و ۱۳۴۵سال ! به خاطر رنج های بيکران مردم افغانستان باهمين يک جمله مسير زنده گی سياسی او رقم می خورد و می شود

هنوز غرق همين افکار . غانستانعضو حزب ديموکراتيک خلق اف. نابسامان و پرسش های فراوان است که دروازه اتاق باز می شود

افسر . افسر بلند قامتی وارد اتاق گرديده ورشته افکارش را می گسلددر آن جا موتر جيپی ايستاده . وی را با خود به بيرون اتاق می برد

. گری هم داردموتر يک سرنشين دي. الم به موتر می نشيند. است

پندارنو

Page 6: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

6

اين سرنشين کسی نيست به جز از دگرمن خليل هللا قوماندان لوای : موتر نزديک دروازه اگسا توقف می کند. توپچی مهتاب قلعه ۸۸

حينی که داخل دهليز گرديدم، هدايت هللا شهيد را نيز آورده " ... با اشاره سر به همديگر سالم کرديم و دژخيمان و شکنجه . بودند

ؤظف هر يک ما را به صورت جداگانه به شکنجه گاه های از گران مدر اتاق ميز و . مرا نيز به اتاقی رهنمايی کردند. قبل تعيين شده بردند

چوکی هايی مانده شده بود و تايپ تحريری روی يکی ازميز ها قرار در شروع جوانی با سر و صورت مرتب و منظم که دندهء . ... داشت

او سيمای جالب و دلپذيری . ارد اتاق گرديدبرقی در دست داشت، وداشت؛ ولی چنان زشت و نازيبا عمل می کرد که با قامت مقبول وی

او بدون هيچ سوال و جوابی سرشانه های . ... هم آهنگی نداشتافسری را از شانه هايم کشيده و گفت که حرمت اين نشان ها بايد

انی من اهميت بيشتر او که متاعی را نسبت به کرامت انس. حفظ گرددمن شنيده بودم که دنده . می داد، شروع کرد به شکنجه دادن من

به همين سبب شکنجه .. برقی با ولتاژ باال درد و عذاب شديدی ندارداين جوانک را با بی اعتنايی و بدون هيچ حرفی تحمل کرده و چون صخره يی ايستاده و به چشمان شکنجه گرم با چهره غضب آلود می

..."ريستمنگ

***

پندارنو

Page 7: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

7

جوانک شکنجه گر آصف الم را که نمی خواهد تا زبانش را بيرون آورده و ذايقه برق دنده برقی را امتحان کند، به باد دشنام گرفته و با همان دنده برقی به سر وصورتش می کوبد و زخم های عميقی بر

لختی بعد اين رفيق سرتا پاخونين . پيکر و چهره اش برجا می گذارددر . ا به اتاق ديگری می برند و رهايش می کنندو مالين من وتو ر

دفتری که به جز يک ميز و چند تا چوکی و سيف حفظ اسناد اثاثيه يک پرده کثيفی هم است که برروی سيف های فلزی . ديگری ندارد

شب . رفيق ما روی درازچوکی چوبينی دراز می کشد. انداخته اندها و گزنده ها که بوی از يک سو خزنده . جهنمی يی را پايانی نيست

خون را حس کرده اند، به سراغش می آيند واز سوی ديگر جراحاتی . که بر بدنش وارد کرده اند، خواب را ازچشمانش ربوده اند

روز ديگری آغاز می . اما آن شب ديجور سرانجام به آخر می رسدالم تمام روز را در همان دفتر و باالی همان دراز چوکی به سر . شود : غاز می شودآشب ديگری . برد می

شب وحشت، شب حقارت، و شب شکنجه و به بازی گرفتن "... از هرگوشه و از هر اتاقی فرياد . ... انسان های اسير دردام اگسا

مظلومی، ضجه و ناله دردمندی، حتی شيون خانمی که گويی بر گور با . ...پسر جوان نامرادش با سوز درون می گريد، به هوا می پيچد

استماع چنان فرياد های دلخراش و شيون و ندبه های پرازدرد، بی حالی و خسته گی خود را فراموش کرده و اشکی ازديده گانم جاری

هنوز به حالت نورمال نيامده بودم که درب اتاق به شدت . گشت

پندارنو

Page 8: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

8

بازشد و دو مرد ناشناس که چهره های خشن و عبوس داشتند وارد . لمی را پيش رويم گذاشته و گفتند، بنويس ه و کاغذ و قداتاق گردي

ـ چه بنويسم؟

ـ آن خطايی را که مرتکب شده ای؟

ـ کدام خطايی ؟

. بنويس. بنويس. ـ تو خود می دانی

. ...ـ شما سوال تان را بنويسيد تا جوابی ارايه بدارم

ـ شخص حاضر اسم و کنيه خود را بنويسيد وتصريح داريد که عضو " بوده ايد؟ کدام سازمان

آصف الم هنوز مصروف نوشتن است که سه تن ديگر وارد اتاق می اسدهللا سروری رييس اگسا، غالم جيالنی رييس لوژستيک . شوند

وزارت دفاع و يک تن ديگر که يونيفورم قوای هوايی به تن داشته و ل خورده اند، اين سه تن از بس الکُ . بوده است رتبه اش جگړن

: مست والست هستند و از فرط مستی سر از پا نمی شناسند

آن يکی با قابلويی که در دست داشت، بر سرو صورتم با چنان "... ضربتی می کوبيدکه گويی خادمان فرعون برده يی را هنگام ساختن

توأم با اين قساوت چنان . اهرام های مصر در عهد عتيق می زدنديی نثارمی گرديد که قلم از نوشتن آن به آزرم اندر دشنام و ناسزاگو

وآن ديگری قابلوهای تيلفون صحرايی را به انگشتان ... می شود

پندارنو

Page 9: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

9

) اسدهللا سروری(پاهايم و سومی يعنی همان شکم گنده قوی هيکل تکه خون آلودی را به دهنم بست تا فريادهای دردآلود ناشی از

به چرخ آمد م قول مانياتوسرانجا. شکنجه طنين بيشتر نداشته باشدو عبور اين ولتاژ بلند چنان طاقت فرسا و غير قابل تحمل بود که

وقتی شکنجه را . فکر می کردم سر وپايم با هم عوض می گردندبرای لحظه يی متوقف ساختند، لباس هايم از فرط عرق چنان خيس

اين . گرديه بود که گويی در حوض آبی غوطه ور گرديده باشمباربار تکرار می گرديد تا حالت بی خودی و کوما برايم دست شکنجه

جواب اين ... آهسته پرسيدم از جان من چه می خواهيد ؟ . ... داداقرار و اعتراف به جنايتی که مرتکب می شدی و آن هم به : بود

..." حضور هيأت تحقيق خويش

دژخيمان پس از شکنجه های وحشيانه و گفتن آن حرف ها قهقهه ان خارج می شوند و رفيق عزيز من و تو را خون و خونچکان با زن

لباس خيس و آغشته به خون و با حلق ودهان تشنه رها می کنند و سربازی از روی .می روند به سراغ قربانی ديگر و رفيق ديگر مان

در وازه را قفل می کند و دوست . ترحم گيالس آبی به دستش می دهدحال ديگر . ی و اضطراب تنها رها می کندما را با يک دنيا پريشان

از يک سو می داند که . تشويش های آصف الم، يکی دو تا نيستندرهايی اش از چنگ اين آدم کش ها ناممکن است و از سوی ديگ

او به فکر نفقه . می داند که معاش ماهوارش را قطع می کنندبرادر ؟ ناگهان .خدايا چه بخورند، چه بپوشند. خانواده خود است

پندارنو

Page 10: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

10

سليم و مردانه گی های اورا به . به يادش می آيد" سليم "فداکارش ياد می آورد، قوت قلبی پيدا می کند و مطمئن می شود که سليم نان

. خود و خانواده اش را با آن ها نصف خواهد کرد

اما در رگ رگ و بند بند وجودش . الم در همين افکار مستغرق استيمه های شب بار ديگر هيأت تحقيق می ن. درد جانکاهی حس می کند

آيند و می گويند اعتراف کن و جانت را خالص؛ اما رفيق ما نمی داند چه گپ است؟ به کدام جرمی اعتراف کند؟ از هيأت تحقيق که انگار

. می گويند بنويس حقيقت را. غير حزبی باشند، می پرسد چه بنويسمالم خشمگين . د رسيدبار ديگر به خدمتت خواهن! اگر ننويسی رفقا

: می شود ومی نويسد

من هميشه در هنگام وظيفه داری خويش درخدمت مردم خود بودم " واز هيچ گونه تالش در اين مسير دريغ نورزيده ام ودر تحقق آرمان

خدمات شايسته و درخور ستايش خود را ) ا . خ.د. ح( های حزبم اگر امر . و فقط انجام داده و مرتکب هيچگونه اشتباهی نشده ام

."کشتن داريد به تأخير نياندازيد و ديرنکنيد

***

يک روز پيش دوست و رفيق روزان وشبان دشوارم جنرال صاحب وردن حتی تکه های آآصف الم ازمن خواستند تا از پرداختن و

کوچکی از خاطرات شان هم پيش از چاپ کتاب يادمانده های شان

پندارنو

Page 11: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

11

اگرچه اين يادواره ها را مدت هاپيش برای من . خود داری کنمن آفرستاده بودند تا ويراستاری کنم و ازسوی ديگر هم قصه های

ص جنرال الم ؛ بل از زبان خوحشت ودهشت را نه تنها اززبان شبسياری از رفقا مانند رفيق حکيم وزنده ياد خليل هللا ، رفيق سيد

ان شنيده ام و می دانم که برآنان چه حسن رشاد، ستار خان وديگرگذشته است، باز هم خواهش رفيق نازنين خويش را لبيک گفته واز

ما برای ا. ان دراين برگه خود داری می کنمنوشتن ادامه خاطرات شاين که قصه ما ناتمام نماند از حافظه ام کمک خواسته چند سطر

.ديگری به عنوان حسن ختام می نويسم و می گذرم

. وب ديگر آن شب و شش شب ديجور ديگر نيز سپری می گردندخشکنجه . هرشب شکنجه، هرشب دشنام ، هرشب توهين و تحقير

اگر . خون آشام ها گهگاهی عوض می شوند, گرها ، ميرغضب هااسدهللا سروری و جيالنی سرخه مصروف برق دادن و زجر دادن

اند، درعوض فيل هدايت هللا، خليل هللا ويا حکيم سروری وديگران پس از ميگساری های شبانه ، ) تلون ( اسدهللا امين، داوود ترون

يک دور . ياد هندوستان می کند و می آيند به سراغ الم صاحبباز هم همان تيلفون صحرايی عسکری با قابلو : وتسلسل ديگر

دسته کوچکی که چرخ ها ( دبل اش با مانياتو و قولش ) سيم ( هايیهمان کيبل های ) ورد آليد برق را به حرکت می ومهره های تو

دست ها و پاها زخمی و . ضخيم و همان لت و کوب های پايان ناپذير

پندارنو

Page 12: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

12

خون چکان و تن وبدن سراسر پاره پاره و شق شق از کيبل و کيبل . کاری اين نابکاران

سرانجام، جنرال صاحب به نزد خود فيصله می کند که حتی اگر بميرد را که به زعم آنان در اجرای يک کودتا نقش داشته نام های رفقايی

اما هراتهامی که برشخص خودش وارد می کنند، می . اند، نمی گيرذ. همين و بس. بلی من کودتا می کردم: پس می نويسد. پذيرد

دژخيمان به آرزوی شان می رسند و جناب الم را می فرستند به ک وسرد آن زندان زندان پلچرخی و دريکی ازدخمه های تنگ وتاري

پرت می کنند و می روند درپی آزار ، اذيت ، شکنجه وکشتار پرچمی !های ديگر و مردم سيه روزگار اين سرزمين

***

از وقتی که . ديگرافسر متقاعدی هستم، به کمک عصا راه می روم. بازنشسته شده ام، از زنده ياد زرين همسرم هيچ شکايتی نشنيده ام. هرگز نگفته است که آرد نيست، برنج نيست يا چای وبوره نيست

کودکانم مانند هميشه می خورند و می پوشند و به نظر می رسد که احوال نابسامان در کنار شان هستم، همين که درآن اوضاع و

پانزده هزار افغانی معاش يک ساله تقاعد را که گرفتم، . شادمان اندتمام پول را که در رف خانه و . اسد آمد ، برادرم را می گويم

گفت از پيش تان خرج . درپهلوی قرآن گذاشته بودم، گرفت و رفت

پندارنو

Page 13: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

13

اه می آيد و حاال در اخير هرماه درست در روز سی ام م. می شودخانه اش . افغانی را به دست همسرم می دهد و می رود ۱۲۵۰مبلغ

گهگاهی . که مرا زحمت نمی دهند! خانه هردوی شان آباد! آبادبرادرانم نيز به ديدن مان می آيند با يک پاکت کلچه و يا ميوه برای

. به هرحال زنده گی می گذرد و تا هنوز گرسنه نمانده ايم . اطفال

. تواب جگتورن است و پسر کاکايم است. تواب پيدا می شود روزیمسلکش توپچی است، مدتی به حيث ياور محمود بريالی اجرای

حاال که بريالی . حاال درمهتاب قلعه خدمت می کند. وظيفه می کردسفير شده است، بيشتر از پيش درخطر است و سايهء شمشير

تواب بچه . می کند امين وامينی ها را باالی سرش حس داموکلوسشيک و شاد و . پرچمی است" پور"به اصطالح . نازنينی است

يک يک ونيم سير . شنگول و دست ودلباز ، نه ولخرج و يله خرجآخر های . کشمش سرخ آورده است، باکتاب کيميای صنف نهم يا دهم

کتاب را می خواند و می . در سايه يی نشسته ايم. ماه ثور استمسرم می پرسد، تشت کالن داريد ؟ مات و مبهوت به خواند، بعد از ه

کشمش را با چوبک هايش در تشت می اندازد و . وی نگاه می کنممی پرسم . روی تشت را می پوشاند و بر می گردد. می برد باالی بام

چه گپ است؟ می گويد صدايت را نکش، برايت کشمشوف تيار می ! کشمشوف . کنم

صدای فيرهای اسلحه . ط و خبری نيستاز تواب خ. مدتی نمی گذردراديو . تيلفون نداريم. نيمروز است. خفيف و ثقيل از شهر می آيد

پندارنو

Page 14: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

14

تلويزيون همسايه يی که در حويلی ما زنده گی می کند، . نداريمفيرها زياد . در بی خبری مطلق هستم. صرف شب ها روشن می شود

بند؛ رفت و آمد موترها از سرک عمومی کاهش می يا. می شوندصدا از . ناگزير به بام خانه باال می شوم و در گوشه يی می نشينم

اگر باالی بام بتی ايستاده شوم شايد . طرف ميدان هوايی می آيدزرين . هرچه بادا باد گفته باال می شوم. گستره ديدم بيشتر شود

خدا و محمد را شفيع می آورد؛ ولی . غالمعال دارد که بيا پايين شواز ميدان هوايی خواجه رواش دود و خاک بلند شده . یکی را بگوي

صدای فير و انفجار مرمی های . شعله های آتش ديده می شوند. استچند تا هليکوپتر به هوا . تانک را به خوبی تشخيص می دهم

هدف و يا هدف هايی را . برخاسته در گردا گرد ميدان چرخ می زنندکه مستخدم است در بانک گل پاچا همسايه ما. به رگبار می بندند

از همان روی حويلی با هيجان خاصی . مرکزی، به خانه بر می گردددوربين . گليم ظالم جمع شد. آغا آغا، گليمش جمع شد: صدا می کند

کهنه يی در دست دارد و می ايد پهلويم می نشيند و دوربين را به من .می دهد

م تره خيل مرد: می پرسم چه گپ است؟ چرا برگشتی؟ می گويدبه صورت ناگهانی بر ميدان هوايی خواجه رواش . شورش کرده اند

چند تا افسر خلقی را کشته اند، چند تا طياره را هم . حمله کرده اندبانک . در شهر خبر با سرعت زيادی پخش شده است. آتش زده اند

گل پاچا عجب آدم خوب و خوشباوری . را بسته کردند که چور نشود

پندارنو

Page 15: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

15

صاحب هفت هشت فرزند قد ! مسکين است، بديل من فقير و. استفرزند بزرگش ده يازده ساله است و دختر و مکتب . ونيم قد است

خانمش چادرش را به سر می . فرزندانش هنوز درمکتب اند. رودو فروند طياره . پشت اوالد هايش. اندازد و می دود به سوی کوچه

ان خواجه رواش از جت محاربوی از بگرام برخاسته اند، باالی ميدمی کنند و درست از باالی سرما ) شيرجه ( ارتفاع بسيار پايين پيکه

با غرش رعد آسای . اوج می گيرند" شاخ برنتی"گذشته و به سوی هواپيما، گرد بادی از زمين برمی خيزد و چادر شاه بی بی همسر گل

...پاچا را به هوا بلند می کند

***

گشته ام به ادامه يادمانده هايم از دوران تا يادم نرفته است و برنهمو جوان . مخفی، بايد بگويم که ديشب عنايت هللا را به خواب ديدم

خوش سيما و شوخ و بذله گوی را که ) خوش پوش(قد بلند، شيک مدتی از سوی قوای هوايی و مدافعه هوايی در تولی انضباط قول

او دوست . می کرداردوی مرکز به حيث نماينده قوای هوايی خدمت باهم در همان تاالری که قصه اش را . دوست همه ما بود. من بود

نوشته بودم، در ساعت های بيکاری به بازی " خنجر وتلوار"درهمين چند روز پيش بود که نامش را . پينگ پانگ می پرداختيم

ديشب نمی دانم در کجا ديدمش که با آن . فراموش کرده بودملی بال ايستاده بود و چه بی مهابا و باشدت توپ قدبلندش درميدان وا

پندارنو

Page 16: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

16

آری عنايت هللا خان جگرن يکی از همان . می زد و شوت می کردچهار افسر تحصيلکرده درامريکا بود که در روز نخست قيام مسلحانه افسران خلقی از سوی امينی ها دستگير و بدون هيچ

ولی کسی . به جرم امريکا رفتن. پرسش و محاکمه يی کشته شدندنبود که از آن نامردها بپرسد که مگر رهبران تان نورمحمد تره کی

و حفيظ هللا امين نيز امريکا نرفته بودند؟

: آواز شوم ديگر چه بگويم ، به جز اين که با نيما هم

از �یاس ��رون �د�د �دی �س س ��نا ا���ض ا�ن �دم �ق

�ن�وز جان � �د ن �ا� زا و ��ن �د از �دم � داد � ��

�د� ��ده،�ونآن رنگ �م آه و�د با ��� ی سا ر گا د یا

***

ديگر طياره ها به النه های . ساعت ها می گذرند، عصر نزديک استشان برگشته اند، دخترکان شاه بی بی هم صحيح وسالمت به خانه

صدای فيرماشيندارها و تانک ها ديگر به گوش نمی . برگشته انداز سنگری که من و گل پاچا توسط يک بوجی پياز روی بام . رسد

گل پاچارا . ابيده ايم ، بلند می شويمدرست کرده ايم ودرپناه آن خوگفته بودم، بوجی را ازريگ های کنار چاه حويلی پرکن وبا خود

پندارنو

Page 17: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

17

بياور، مگر او با شتابی که برای ديدن پايان کار امين و امينی های نابکار داشت، بوجی را از پياز های روی بام که برای خشک شدن

ق پر کرد و گذاشت درآفتاب تيرماه هموار کرده بودند، به سرعت برحاال ازيک سو جنگ مغلوبه شده و ديگر تمام اميد . درپيش رويم

های گل پاچا با خاک يک سان شده است و ازسوی ديگر بوی پياز می خواهم بروم پايين ودست ورويی صفا . ديوانه ام ساخته است

می گويد چند دقيقه ديگر هم . دهم؛ اما گل پاچا رها کردنی نيستبه همين . دلم نمی خواهد دلش را بشکنم.بينيم پايان کار رابنشينيم ، ب

هم نماز بخوان . برو مسجد . وقت نماز ديگر است. خاطر می گويمگل پاچا می . وهم يک سرو گوشی آب بده و خبر های تازه را بياور

حسرت . رود و من حسرت قلب پاک و بی االيش او را می خورم .اساده گی، صفا و عظمت روح بلندش ر

اين گل پاچا اگرچه پياده دفتراست وبه جز امضا کردن در جدول معاشات ماهوار، هرگز دستش قلم را بو نمی کند، آدم با شعور و

بيسواد است ؛ اما ضرب وتقسيم را به خوبی وبا . حساسی استاز . سرعت باد به کمک ذهن فرهيخته و هوشمندش انجام می دهد

" ور شاگرد وفادارش توسط وقتی که نورمحمد تره کی به دستدرکوتی باغچه حرمسرای ارگ به وسيله بالشت خفه " روزی

گرديد، گل پاچا هم شب وروز برای سرنگونی امين شروع کرد به هرروز که يک حادثه يی درشهر ! نيايش کردن به درگاه باری تعالی

کار وبار را . کابل رخ می دهد، گل پاچا هم ،من من گوشت می گيرد

پندارنو

Page 18: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

18

: ازهمان لخک دروازه صدا می کند. ی کند وبرمی گردد به خانهرها مصبر می .. سرنگون می شود. امروز ديگه چپه می شود! آغا ، آغا

قيافه اش شادمانی . کنم تا به حويلی داخل شود و برسد به پيش منوچهره اش را پرآزنگ . نمی خواهم دلخوشی اش را برهم بزنم. دارد

اما علت احترامش .. ان شاء هللا ، ان شاء هللاحتماً : می گويم . ببينم . يا شايد هم باشد. عضو حزب که نبايد باشد. را به تره کی نمی دانم

تره کی را که هرگز به جز از پردهء . از مقر غزنی هم که نيستپس اين اندوه تمام نشدنی به . تلويزيون درجای ديگری نديده است

را به دريا می زنم و می خاطر مرگ وی برای چيست؟ يک روز دل . تره کی را دوست داشتی ؟ اشک درچشمانش حلقه می زند. پرسم

اگرچه . کور، دودی ، کالی: هميشه می گفت . دم بدی نبودآمی گويد، به جز چند سير ارد و چند کيلو روغن کوپون و جند افغانی معاش اضافی خير ديگری از وی نديديم؛ اما آدم نيت به خيری معلوم می

. هميشه خنده می کرد، گپ های ساده می گفت، مزاح می کرد. شدبيچاره چقدر خوش . همان روز سالگره اش را شما هم ديديد ومن هم

چه . دخترها دردورش غمبر می زدند و انقالبی ها اتن می کردند. بود؟ وای وای آب دهن من و مادر اوالد ها با .کيکی جور کرده بودند

سم تو به خاطر همين گپ ها دوستش داشتی ؟ می پر. ديدن ان ريختشاگردش . نی ، به خاطر آن که مظلومانه کشته شد: می گويد

گل پاچا به معاد وروز رستاخيز . کشتيش و خودش جايش را گرفتايمان خلل ناپذير دارد و می پندارد که اگر امروز ودراين دنيا امين

پندارنو

Page 19: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

19

هد ديد وريسمان دار جزايش را نبيند، حتما درآن دنيا جزايش را خوا . برگردنش اويخته خواهد شد

. اما هنوز سرم درد می کند از بوی پياز. سرو صورتم را صفا داده اماما ... حالل مشکالت است ،اين آدم. آه، کاش اين تواب پيدا می شد

ازوقتی که شمشيرداموکلس برگردن وی فرود آمد و اورا هم بردند يش ساخته اند، نه شبش معلوم زندان و اکنون پس از دوماه رها

هرچند فردا جلسه داريم و حتما می بينمش ؛ اما . است ونه روزشاز زندان که رها شد، همان روز به . دلم برايش تنگ شده است

تا پاسی از شب نشستيم . الغر ورنگ پريده شده بود. ديدنش رفتم وبه قصه های پراز درد و محن وی گوش دادييم من ازوی درباره

مصمم تر . گفت همه خوب هستند. فقای مشترک مان پرسيدمرآبديده . وری دارندآهمبسته گی رشک . واستوار تر از هميشه هستند

ينده ازدست آاميد واری شان را نسبت به . شده اند ، همچون پوالداحوال بيرون برای شان . با رفقای مخفی درتماس هستند. نداده اندمی گويد . ن دوست عزيزم می پرسم ازوی درباره ستارخا. می رسد

آما چون با ذبيح هللا زيارمل گشت . ، خوب بود و مشکلی نداشتبعد ها از . (وگذار می کرد، کسی رغبتی نداشت که باوی حرف بزند

زيارمل کامالً . ستار پرسيدم که تواب راست می گفت ؟ گفت بلیرايش دلم ب. هيچ کس سالمش را وعليک نمی گرفت. تجريد شده بود

به همين سبب . زيرا يک زمانی عضو رابط من وتو بود. سوختتواب را امينی ها درآخرين ماه ) نخواستم تا تنها باشد وعذاب بکشد

پندارنو

Page 20: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

20

همراه با رحمت هللا .های زنده گی شاد روان تره کی گرفته بودندروز ديگر همدرد .. همدرد دريک اتاق بزرگ باستيل پلچرخی بودند

و هردو را بار ديگر دربخش زير زميمن حزب را هم پيدا می کنم . تنظيم می کنم

می گويد در مسجد . خبر های مهمی دارد. يدآساعتی بعد گل پاچا می می گفتند که بيشتر از پنجاه تن اهالی قريه تره خيل ازاثر بمباران . طياره ها و چرخبال ها کشته شده و ده ها تن زخمی شده اند

اما مردم . ه خيلی را هم اسير گرفته استحکومت چندين تن مجاهد ترتره خيل هم چندين تانک وزرهپوش را آتش زده و خسارات زيادی

کومت هم حچندين ضابط و عسکر . به رنوی ميدان وارد کرده اندبه گمانم نام يکی از . نام چند تای شان را هم گرفتند. کشته شده اند

کرد، سيد حبيب بوده آن ها که درتانکی نشسته وباالی مردم فير می سيد حبيب ضابط . ه ازنهادم برمی آيدآبا شنيدن نام سيد حبيب . است

همو بود که مستقيما از . من بود در قطعه انضباط شهری قوای مرکزسوی امين به حزب دعوت شده و درهمان يک روز عضو حزب شده

چه . جوان شاد و سرشاری بود. وآمده بود تا من را نيز خلقی بسازدسی فکر می کرد که روزی دست روزگار وی را وادار سازد تا به ک

اشک هايم هنوز درنيمه راه اند که .. روی مردمش تير اندازی کندتلويزيون . با خانمش آمده. صدای خنده های تواب را می شنوم

کوچک رنگه خودرا نيز با يک پاکت بزرگ آورده، به گمان قوی !درپاکت چيزی نيست به جز کشمشوف

پندارنو

Page 21: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

21

***

تواب وهمسرش شب را درمنزل محقر ما به سر می رسانند و اگر -28سحرگاهان زود می روند به سوی اپارتمان شان در بالک

من کاری ندارم جز خوابيدن . فراموشم نشده باشد، مکروريان کهنه و يا لم دادن درگوشهء پيتو صفه حويلی و گوش به زنگ بودن که

اين مرد مؤقر درتاريخ کشور مان ديگر باز چه واقع خواهد شد و چه گل هايی را به آب خواهد داد؟ ويا کتاب خواندن و روز مرگی

درهمين افکار غوطه می خورم که دروازه حويلی را به شدت . کردن چنان می کوبند که تصور می کنم تبری را برداشته اند و . می کوبند

رگ را توته توته و کسی يا کسانی می خواهند آن دروازه قديمی و بزکسی می دود، همه می دوند به سوی دروازه و . پارچه پارچه کنند

درهمان حيص وبيص صدای شاه بی بی را می شنوم که فرياد می ...آمد، آمد: زند و می گويد

همه . لختی بعد خيل سربازانی را می بينم که داخل حويلی می شوندافسر جوانی که يک . همسلح ، همه دست برماشه و همه لجام گسيخت

جفت بروت چپايفی بر کناره های لبانش رسته است و يخن يونيفورم نظامی اش تا شکم برآمده اش باز است درپيشاپيش اين ستون بی نظم درحرکت است و از رفتار و کردارش پيداست که همين لحظه پادشاه مطلق است و هرچه فرمان دهد، بی چون وچرا قابل اجرا

ان لخک دروازه به سربازانش دستور می دهد، همه جا از هم. است

پندارنو

Page 22: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

22

صندوق مندوق ، کندو مندو . را بگرديد، بپاليد، اتاق به اتاق را ببينيدسالح ، مهمات، . و هرچيزی را که به نظر تان مشکوک می رسد

بعد به ... به بام هم باال شويد. تفنگ ، مفنگ، بم، تجهيزات بگيريد . ...سوی من می آيد

دلم از دلخانه . اما ، من رنگم پريده، سفيد شده و دل در دلم نيستسعی می کنم به آن گوشه ديوار که تفنگچه . کنده شده است، انگار

خوب شد که تفنگ تيرايی را درچاه . تيرايی را گذاشته ام ، ننگرمتواب معاينه اش کرده بود و گفته بود ، ميل اين . انداخته بودم

يا بايد ميلش تبديل . تيرايی را موريانه خورده استتفنگچه ماشيندار ن آومن انداخته بودمش درچاه . شود ويا اين که آن را دور بيندازی

همان . اما درچاک ديوار هنوز هم يک تفنگچه است. حويلی بزرگبرادر ضيا جان مجيد در ) مرحوم ( تفنگچه هسپانوی که کريم جان

از خود می پرسم چه . ده بودورآخريطه ترکاری و ميوه گذاشته و حاال : خواهد شد؟ اما حرف ها و قهقهه های دوشين به يادم می آيد

می ترسم؟ هنوز درب مکاشفه ام باز است که آن . ازشير نمی ترسمبا نگاه سردی به سرتا پای من . افسر از خود راضی نزديک می شود

شوده يی به عصا چوبم که درپيش رويم افتاده و به کتاب گ. می نگردتو کی هستی ؟ : می پرسد . که دردست دارم ، می نگرد و می ايستد

می پرسد، چی کاره ای ؟ می گويم افسر متقاعد . نامم را می گويم نگاهش عوض می شود، اما لحن گستاحانه اش عوض نمی . هستممی پرسد، اين جا چی می کنی ؟ می گويم ، اين جا خانه ام . شود

پندارنو

Page 23: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

23

. سگ ولگرد : چی می خوانی ؟ می گويمخانه ات است؟ . است ازخشم به خود می پيچد، به يک خيز خود را به باالی صفه می

گفتم سگ : تو چی گفتی ؟ می گويم ! ايستاده شو: رساند و می گويد مرا گفتی ؟: تفنگش را دک می کند و می گويد . ولگرد

:ياد داشت

ر ديگر امريکا رفته تا يادم نرفته است ، بايد ياد آور شوم که يک افسکه درنخستين روز قيام مسلحانه خلقی ها بدون هيچ گناهی دستگير

وی . وبه شهادت رسيد، جگرن محمد معروف پيلوت ارکان حرب بوداز قريه سهاک شيوه کی و با من در مکتب شيوه کی همدرس بود انسان شريف و جوان روشن ضمير و پاکنهادی بود وبه جز از

تصور می کنم جناب . امريکا هيچ گناهی نداشت تحصيل کردن در نجيب داوری قلم به دست توانا که از جمله خواننده گان هميشه گی

اگر . اين برگه هستند ويا رفيق نسيم سحر فرزانه نيز وی را بشناسندچنين باشد، و معلوماتی درمورد کشته شدن آن افسر بيگناه داشته

گفتنی . ياد داشت ها را غنا ببخشندباشند، اميد است با نوشتن آن اين است که اگرچه جنرال عبدالقادر وزير دفاع پيشين در کتاب خاطراتش نوشته است که نه دستگيری و نه کشته شدن وی به دستور او صورت گرفته است ؛ ولی کسانی هم زنده هستند که می گويند ، هم دستگيری وهم کشته شدن جگرن خان جان مقبل قوماندان کنک

محافظ ميداان نظامی خواجه رواش و هم دستگيری و کشته شدن

پندارنو

Page 24: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

24

چهار افسر پيلوت ارکانحرب امريکا ديده از سوی وی وبه قومانده . وی صورت گرفته است

ن روز شوم وسياه و يا پس از آن بازداشت و بدون آافسران ذيل در :محاکمه کشته شدند

قوای هوايی و مدافعه دگرجنرال محمد موسی پيلوت ، قوماندان عمومی ـ .)اکادميسين درشوروی وفرانسه ( هوايی

.تورنجنرال عبدالستار مرستيال قوای هوايی ومدافعه هوايی ـ

قوماندان عمومی دگروال ارکانحرب محمد احسان خان پيلوت مدير پيزند ـ .)تحصيالت درهندوستان وشوروی ( قوای هوايی و مدافعه هوايی

هللا پيلوت مدير تعليم وتربيه قوای هوايی و جگرن ارکانحرب عنايت ـ .مدافعه هوايی

قوماندان عمومی قوای هوايی و دگروال تيمور شاه ، امر لوژستيک ـ .مدافعه هوايی

.دگرمن ارکانحرب محمد نادر ايوبی قوماندان توپچی دافع هوا ـ

.صيالت عالی در ترکيه حدگرمن ارکان حرب عبدالعزيز قوماندان رادار، ت ـ

ماستر علوم عسکری ( دگروال شاه ولی پيلوت قبالً قوماندان غند بگرام ـ .)ارکانحرب = در شوروی

دگروال سيد محمد خان پيلوت قوماندان گارنيزيون شيندند ، تحصيالت ـ .درامريکا و هندوستان

پندارنو

Page 25: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

25

دگرمن ارکانحرب جبيب الرحمن پيلوت مدير تعليم وتربيه مدافعه هوايی ـ .دوستانتحصيالت در هن

دگرمن سيد محمد اکبر مقصودی پيلوت قوماندان غند ترانسپورت هوايی ـ .تحصيالت در امريکا

دگرمن محمد وزير پيلوت قوماندان غند تعليمی مزارشريف ـ

)تخصيالت در شوروی (

. جگرن ضياء الدين پيلوت ، تحصيالت درامريکا و شوروی ـ

.مريکا و شوروی جگرن عبدالکافی پيلوت ، تحصيالت درا ـ

.جگتورن غالم محمد پيلوت ، تحصيالت درامريکا وشوروی ـ

.جگتورن عبدهللا پيلوت ، تحصيالت در امريکا و شوروی ـ

.دگرمن خدای نظر پيلوت تحصيالت درشوروی ـ

.دگرمن محمد وکيل پيلوت تحصيالت در شوروی ـ

( جگرن سلطان محمد پيلوت عضو مديدريت تعليم وتربيه مدافعه هوايی ـ .)فارغ پوهنزی هوايی خواجه رواش

.جگرن مرتضی قل سرانجنير قوای هوايی تحصيالت عالی در شوروی ـ

***

پندارنو

Page 26: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

26

چی ... سگ -مراگفتی ؟ چی گفتم ؟ : افسر مذکور بار ديگر می پرسد ولگرد: ؟می گويم

چی : می پرسد . ولگرد چی معنی ؟ می گويم يعنی ايال گرد: می پرسد. لتيره که می گويم ، می فهمد! سگ لتيره ! ؟ می گويم سگ ديو دو

. ابرو هايش ته وباال می روند و پيشانی اش پر آژنگ می شودمرا گفتی لتيره ؟ دلم می : چشمانش را خون می گيرد و می پرسد

. هم نمی توانم بگويم" نی " بگويم ، ولی خواهد از ژرفای دل آری درس دافع تانک در حربی پوهنتون به يادم می . شق کرده ام انگار

معلم . آيد درميدان تعليم هستيم ، به شکل درس ايستاده شده ايم من . همه با دقت گوش می دهند. وظيفه دافع تانک را تشريح می کند

رباالی کوه شير دروازه به ديوار کهنی می نگرم که قرن ها پيش د: نزديک من می آيد . سخنان معلم ناگهان قطع می شود. ساخته اندوظيفه توپ دافع تانک چيست؟ من بدون يک لحظه ترديد : می پرسد

دهن استاد ازحيرت . انداخت به مقابل اهداف هوايی : پاسخ می دهم : ويم می پرسد چی گفتی ؟ بدون اين که فکر کنم می گ. باز می ماند

حاال ديگر معلم از فرط خشم می . ازبين بردن اهداف هوايی دشمندستش باال می رود که به صورت من بکوبد ؛ ولی جلو خود . سوزد

وظيفه توپ دافع تانک چيست؟ حاال . را می گيرد وبار ديگر می پرسدديگر ازحالت رويا بدر شده ام و می دانم که وظيفه نخستين

اما . وازکار انداختن تانک های دشمن استدافعتانک ازبين بردن : به همين سبب می گويم . تصور می کنم ، ديگر دير شده است

پندارنو

Page 27: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

27

پروت ! پروت: استاد می گويد. انداخت به مقابل اهداف هوايی دشمنبعد اسطبل اسپ های حربی پوهنتون را نشان می دهد و می . می کنم

سطبل زياد دور ا. زحف می کنم.! به استقامت اسطبل زحف کن: گويدهشت . می گويد دستهايت را به گوش هايت بگير وزحف کن. نيست

پای " معلم می گويد . شيپور تفريح نواخته می شود. مراتبه برو وبيابچه ها مرا نشان . بچه ها می دوند به سوی سايه درختان ! دوست

. می دهند و بق بق می خندند

حاال هم ِشق کرده ام؟ سايه مرگ روی سرم افتاده ، ظابط خدا نترس . ناگهان واقعه يی رخ می دهد. تا جوابش را نگيرد ماندن واال نيست

سربازی رفته است درکنج حويلی، درست روبروی همان ديواری نشسته است برای قضای حاجت که درالی آن تفنگچه را گذاشته و

ب ديگر اگر دقت کند و آدم هوشياری باشد خو. رويش را گل ماليده ام، بايد برايش سوال پيدا شود که چرا مثالً اين قسمت ديوار کاهگل

اما مثل اين که هم وغم سرباز متوجه . شده وبقيه پخسه يی استسرباز هنوز نشسته است وزور می زند . خالی کردن شکمش است

يران می حضابط . اماورا گفته . که ناگهان می گويم ، نی ترا نگفته امسرخی شرم را نمی . ماند و به سويی که اشاره کرده ام می نگرد

دلگيمشر را به . از صفه پايين می شود. تواند ازچهره اش پنهان کند. به دلگيمشر امر می دهد که همه را جمع کن. نام صدا می کند

خودش کالشنيکوف خود را قيد می کند وبدون کدام حرفی می زند به دردست هرکسی . لختی بعد سربازان آرام آرام جمع می شوند !چاک

پندارنو

Page 28: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

28

يکی دوسه تا نان خشک را دردست دارد، ديگری يک . غنيمتی استخوشه انگور را، کسی يک پاکت برنج وديگری چند دانه تخم مرغ

...را

. پس از رفتن سربازان ، چيغ اوالد های من و گل پاچا بلند می شوداشک مانند سيل از ديده . ا رها می کنندهمه شان باهم عنان گريه ر

معلوم نيست چرا موقعی که . گان معصوم شان سرازير می شودسربازان با برچه های شان همه اشيای اتاق ها و آشپز خانه ها را سوراخ سوراخ کرده و کندوی آرد و بوجی برنج را روی ز مين

همسر . دريخته اند ، چرا گريه نمی کردند؟ همسرم نيز گريه می کنگريه های شان را تا کنون درسينه ها شان . گل پاچا نيز گريه می کند

امروز تمام . حاال بگذار بگريند. شوکه شده بودند. حبس کرده بودندصدای بلند و خشمناک مستوفی . زن های يکه توت گريه خواهند کرد

: کريم هللا را که با يکی از همسايه گانش صحبت می کند، می شنوم پدر لعنت ها، پشت چی می گردند؟ درخانه مردم بدون اجازه ، اين

ازخود خواهر . زن ها سر لچ ، پای لچ. بدون پرسان داخل می شوندبه پدر تان لعنت . می گويند تالشی است، تالشی است. ومادر ندارند

. امين: برادرش می گويد . خدا چپه تان کند. همرای اين قدر تالشی !ن يا رب العالمينآمي: من نيز می گويم

***

پندارنو

Page 29: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

29

گروه تالشی که می رود پی مردم آزاری ديگر وگريه های آرزو واميد که آرام می شود و تپش تند قلب های کوچک شان به حال عادی برمی گردد، دستان شان را می گيرم و می روم به اتاق

اگر لشکر چنگيز هم می آمد، چنين نمی کرد . اما چه می بينم. نشيمنآخراين سربازان کجايی اند؟ از همين بالد . گی وهستی مردم با زنده

ميز ها وچوکی هارا .اند يا از بالد ديگر؟ چی نيست که نکرده اندچند جای . دور انداخته اند و بسياری های ان ها را شکستانده اند

فرش روی خانه را سوراخ کرده اند با نوک برچه، کتاب ها را روی فرش، برگه های بسياری ازان ها را ازقفسه کتاب ريخته اند به

کنده و دور ريخته اند، چند تا پياله و بشقاب شکسته ، قران کريم را از رفش انداخته اند بر روی زمين، عکس هايی را که به ديوار

" چه می دانم شايد. آويزان بود، ريخته اند دور با قاب های شانچهارچوب طاليی رها تصوير ها نعره کشيده باشند که ما را ازين

پرده های پنجره ها را با ناشی گری مشهودی پس وپيش ، "کنيد چرک وکثيف . کرده و همراه با درپرده ها انداخته اند به روی زمين

از اتاق نشيمن به اتاق خواب می روم و ازآن جا به . و پاره و پورهپاچا می سری به اتاق گل . ن درهمه جا اثار بربريت نمايا. انهآشپز خ

همسرش اطفال خود را دراغوش گرفته و های های همراه با . زنمافسرده تر می شوم و . يدآآه از نهادم می بر. آنان گريه می کند

: ناگهان سروده يی از نيما به خاطرم می آيد

پندارنو

Page 30: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

30

��مان خا� آدم�ش، روزش �ریک ا�ن از ا�ت ���ه د�م ��ت �ن

د آ�و ب �وا �ن �� � ا�ت ا�دا��ه ��ه ن �م ��نا جا � �

ر ���� � �ن ��� ر �وا� � �ن ���

***

بی انصاف ها چيزی برای خوردن . نان چاشت را هنوز نخورده ايمچپلی هايم را می . باقی نگذاشته اند، هرچه بود يا خورده اند ويا برده

پوشم، عصايم را دردست می گيرم و می روم به سوی بازار يکه بايد چند تا نان بخرم، با تخم مرغ و روغن و يک مقدار گوشت . توت

نارسيده به بازار موتری درپهلويم توقف می اما. برای غذای شببرادرم رييس فابريکه . راننده برادرم است. نيک می نگرم. کند

با . نساجی پلخمری بود و راننده اش انسان قدر شناس و با سپاساصرار فراوان مجبورم می سازد به خانه برگردم و خودش می رود

جوانمرد ی . گرددنيم ساعتی نمی گزرد که برمی . پشت سودای خانهنان را . کرده است وبرای اوالد ها ميوه و شيرينی نيز خريده است

ن آساعتی از اين طرف و . باهم صرف می کنيم در روی همان صفه ! بادار جان : زبانش باز می شود و می گويد . طرف سخن می زنم

پندارنو

Page 31: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

31

چی برايت بگويم از ظلم اين ظالم ها ، از اين بی خدا ها، چه بگويم ؟ اما منتظر . گر بگويم موهای وجودت راست می شوند از وحشتا

حالی از وقتی که امين رييس : پاسخ من نمی ماند و می گويد جمهور شده است، برادرش عبدهللا امين حتی در محضر عام آدم می

من به چشم . باور نداری از مردم قندوز و سمت شمال بپرس. کشددم بيچاره را زنده زنده زير خاک که مر يده امنخود نديده ام ؛ اما ش

نمی دانم خودت تا چه اندازه درآن جا بلد هستی ؛ ولی اگر . کرده اندازسمت پلخمری به طرف بغالن ، همان جايی که پل هاشم خان قرار دارد بروی، از پل گذشته به طرف راست دشتی وجود دارد که به نام

رای تربيه از اين دشت درسابق ب. دشت بايسقال ياد می شودبه همين سبب چند اتاق درآن جا . گوسفندان قره قل استفاده می شد

ی تروزی محمد علی دريور بلدوزر مؤسسات صنع. ساخته شده است پلخمری راکه خويشاوندی دوری با من دارد، تصادفا باقيافه و لباس

شينده بودم که کارش را رها کرده . عوضی دربازار مالقات کردم ش علت را پرسيدم ، گفت به امر عبدهللا امين در دشت از نزد. است

دم هايی آبه من امر شده بود که . بايسقال گودال بزرگی کنده بودنند را که درآن جا زنده زنده ويا مرده بودند ، می انداختند ، توسط

آن ادم ها مانند مور درزير خاک . بلدوزر باالی شان خاک بيندازمرس اين کار را می کردم ؛ ولی ديری من از ت. شور می خوردند

مردم مرا بلدوزر کار ديوانه می گفتند بعد . نگذشت که ديوانه شدم از چند ماه که سرحدم به جنون کشيد، گريختم و حالی که کمی خوب

پندارنو

Page 32: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

32

شده ام ازترس نفرهای عبدهللا امين خونخور خودرا پنهان ساخته و .پت پت می گردم

***

رسد می نظر به ولی دارد؛ جريان گی زنده ظاهراً . گذرند می ها روز ونشانه روشن نقطه تنها.است مرده و خاموش چيز همه من برای که

می چشم به دوردست در که است روشنی نقطهء همان گی زنده هم ديگران. بينم می را پرنور نقطه آن که نيستم، تنها من اما. خورد

ها تاريکی با مبارزه به گير اوج های اميد با که ما رفقای هستند، خبر وفامل. بينند می را صادق صبح و دهند می ادامه ها گی وتيره

تا اند درتالش وروز شب کشور دربيرون رهبری رفقای که دهد می شده جاری وی وباند امين وسيله به درکشور که خونی های ازجوی گذرند، می سرزمين دراين که ودردناکی تلخ های واقعيت واز است،

شرق بالک های کشور و شوروی اتحاد مردانتدول ويژه به جهانيان قناعت برای را کارمل ببرک ياد زنده نقش او. سازند مطلع را

گير وپی امان بی های وازتالش ستايد می شوروی دوستان بخشيدن سوسياليستی احزاب بخشيدن آگاهی برای بريالی محمود روان شاد

که گويد می نيز جان کريم ياد زنده. دهد می خبر نيز جهان وکارگری شان نزد به حتی و است تماس در رفقا با پيوسته مجيد ضيا برادرش محمد فيض رفيق با مجيد ضيا گويد می جان کريم. رود می گهگاهی

پندارنو

Page 33: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

33

است داده احوال وی ازقول و است داشته ديدار ها نزديکی درهمين .بود خواهيد درکابل شان پيروزمندانه بازگشت منتظر زودی به که

دلگرمی مايه شرايط دراين باشند، نداشته هم واقعيت اگر ها خبر اين درميان. گردد می زندان دربيرون چه و زندان درون در چه ما رفقای

ديدن و پيروزی به وباور اعتقاد همين سنگين شب اين گی تيره وفامل. سازد می بيشتر را مبارزه توان و نيرو روشن، سحرگاهان

ديگری جای کدام به خانه اين از روزی چند بايد تو ، گويد می شده مخفی جا درآن رفقا که است وباغی خانه يک گويد می. بروی

چهره ترا افسر آن که حاال. است کابل درجنوب محل اين گويد می. اند و کرده جو و پرس درموردت حتما است، گرفته عقده وازتو کرده

از مدتی يک است، بهتر. است سپرده ساکا دژخيمان به را راپورت . سروصدا وبدون تنها اما. بروی ديگری جای به خانه اين

با. گويم می برايت را نتيجه و کنم می فکر خوب، بسيار گويم می بروی، شيوکی روز چند توانی می گويد می. کنم می مشوره برادرم

. بگير تصميم ودتخ. هست اختيارت در نيز من خانه

نگاه عقب چنان اما ؛ نيست دور زياد کابل ازشهر اگرچه کی شيوه جات قريه و قريه آن مردم از اندکی فيصدی که است شده داشته

يا اند، پيشه زراعت مردم اين. اند برخوردار سواد نعمت از اطرافش گرفته اجاره به را بزرگ داران زمين زمين ويا دارند ينزم ازخود

سياست به اند، رامیآ مردم. کنند می مزدوری آنان های زمين در ويا

پندارنو

Page 34: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

34

و قريه ملک چه آن. فهمند نمی چيزی سياست از زيرا ، ندارند کاری. دارد را قانون حکم مردم تک تک برای بگويد ده وارباب مالک زنم می حرف تنی چند با که همين اما يابم می آرام راظاهراً کی شيوه

های فرمان اين دست از دارند پرخونی دل چه که شوم ی متوجه ، اين سواد بی و ناشی گان کننده تطبيق از خصوص به و رنگارنگ

برادرش و گل احمد. است رمضان صوفی پسر گل احمد. ها فرمان های همبازی دارند، سنی تفاوت باهم دوسال يکی که رسول غالم

ابن ليسه در است معلم مسجدی استاد برادرش. اند من کودکی دوران برجسته های کادر از يکی مسجدی که ام شنيده. دارالمعلمين يا سينا دانش با آدم. ام کرده صحبت باوی پيش ها مدت. است جاويد شعله

های زمين باالی هردو رسول غالم و گل احمد. است خردورزی و ....کنند می کار بزرگ زمينداران

***

زمين مردم را به اجاره گاهی مزدوری می کنند و گاهی دوسه جريب بادرنک و بادنجان سياه و رومی . می گيرند و ترکاری می کارند

.شيوه کی که نام دارد و بی بديل است با توت اين سامان

صنف هشت مکتب که بودم ، زمستان ها با آندو وبچه های ديگر شيوه کی درپيش روی قلعه پدرم که ميدان نه چندان بزرگی داشت؛

پندارنو

Page 35: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

35

يک بچه . ولی هميشه برف هايش را می روفتند، توپ دنده می کرديم) ميرگی ( اما به مرض صرع . او هم مزدوری می کرد. ديگر هم بود

او هم خوش داشت توپ دنده را ولی دوسه بار که می . دچار بودگهگاهی از دهنش کف سفيد . دويد، می نشست و ازنفس می افتاد

می گفتند جن که درو . تند جن داردبعضی ها می گف. بيرون می شدجودش ظاهر می شود، چشمانش به دوکاسه خون مبدل می شود، از

مثل عو عو سگ . زباش صدا های عجيب وغريبی بيرون می شودنمی گويم که . ويا ميو ميو پشک ؛ اما من آن حالتش را نديده بودم

دوستش داشتيم ، فقط دل من و بچه های ديگر برايش می سوخت، . برای غريبی اش، برای مظلوميتش و برای بيچاره گی اليزالش

دريغا که يک روز دراثنای بازی توپ دنده ناگهان به زمين افتيد، بزرگان ده . چشمانش سرخ شدند و کف زيادی ازدهنش خارج شد

نداخته به شفاخانه دهکده اآمدند و اورا باالی چهار پايی . خبر شدندسال ها پس ازان که جواهر لعل نهرو و درآن . شيوه کی رسانيدند

دخترش به شيوه کی آمدند و توجه پادشاه افغانستان نيز به اين قريه جلب شد ، شفاخانه کوچکی برای تداوی مردم شيوه کی وقريه جات دور ونزديک آن به کمک دولت هند در شيوه کی افتتاح شده ونام

چند باب خانه هم . قريه شيوه کی را گذاشته بودند ، دهکده شيوه کیخانه های گلی بود؛ اما اندکی جا دارتر . ساخته بودند برای مردم ده

اما غالم . ،با آبريز ها و کاهدان ها وسرک های کوچک اما منظم

پندارنو

Page 36: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

36

حضرت فقط چند ساعتی زنده بود وبعد جان به جان آفرين تسليم .کرده بود

شحال می احمد گل و غالم رسول که به نزدم می آيند، از يک سو خوشوم که بعد از اين همه سال با هم ديدار می کنيم ولی از سوی ديگر تمام غم های جهان بردلم می نشيند که آنان را هنوز هم مثل گذشته ،

روی هردو را می بوسم . همان طور فقير، تنگدست و بی نوا می يابم؛ اما از دهن و لباس غالم رسول بوی تند چرس بر می خيزد و شامه

می گويم حسين چرسی گم شد حاال تو جايش را . را آزار می دهدام از دست شما مردم چرسی شده ! گرفته ای ؟ می گويد چه کنيم بادار

نيم مردم را همرای اين فرمان های تان به کوه باال کردين، نيم . ايممی . ديگر را کشتين و نيم ديگر را چرسی و عملی و شرابی ساختين

؟ می گويد ترا نمی گويم ، تو خو تقاعت کدی ، پرسم مرا می گويی. نه سرشب را می شناسن ، نه نيم شب را . ديگر هايته می گم

پهلوی زنت هم که باشی ، بيرونت می کنن و می گوين برو کورس با يا می گوين زن و دخترت را چرا نمی گذاری که بروند ده . سوادی

نتی، طويانه نگی ، می گوين سود نتی ، سلم. کورس سواد آموزی ! ولور نتی ، ده عاروسی بسيار خرچ نکو، ده فاتيا ولس ره نان نتی

پدرم که بميره ، . او بی پدر ، خی چی کنم ؟ آخر ازکجا قرض کنم. مادرم که بميره از کی قرض کنم؟ معلوم دار از مالک زمين و اربابم و ولی مگر مالک و ارباب بدون سود به کسی قرض می تن؟ گمشک

دم خراب شوه چقدر کشت ، چقدر آخانه ظلم ای . بادار ، چی بگويم

پندارنو

Page 37: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

37

بگو که تو چه می کنی ؟ . گمشکو بادار . بندی کرد؟ سيرايی نداردچه ميخوری ؟ کجا هستی ؟ چند اوالد داری؟ چرا اين قدر الغر شده

احوال ميايه؟ ) بريالی ( ای؟ از ببرک جان خبر داری ؟ از برو . ببرک جان چه آدمی بود. ی از ملک بيرون انداختنبيچاره ها را بيخ

چی خوب گپ . يک روز آمده بود سرکرد های ما! نر بود ، نر به خدا بچه جنرال بود ، مگم کتی ما نان ودو غ خورد و گفت . هايی می زد

بان که به گوش پاچا . مه ای نان قاغ تانه ده شورا نشان می تمه زور شما ، يک روز ای قصره مه به زور خدا وب. صدای تان برسه

....ده سرش چپه می کنم

غالم رسول را چرس برداشته ، نشه اش تخت است و اگر احمد گل دستش را نگيرد و ازاتاق بيرونش نکند، همين طور بدون توقف

با رفتن او و آمدن الال زمان که . حرف می زند و حرف می زندچندين . ادرم نيز می آيدبر. خسبربره برادرم است، فضا تغيير می کند

غزنی بودم و پايم شکست و بعد هم . ماه می شود که وی را نديده ام پسرش که تولد شد، دوران داوود خان . مخفيی شدم و از همه غافل

همين که شنيدم آمدم با تحفه وتارتق واسم پسرش را شفيق . بودشفيق را می بوسم ودربغل می گيرم و آهسته درگوش . گذاشتم

. ادرم می گويم ، کوشش کن که مردم ده از آمدن من خبر نشوندبرصبح به مردم :الال زمان می گويد. می گويد ، حاال همه خبر شده اند .مد و رفت آمی گوييم که ديشب پشتش موتر

پندارنو

Page 38: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

38

***

ته از ولی نرفته مکتب اگرچه. کنم می صحبت زمان الال با ساعتی حزبی از رسول غالم مانند نيز او. سردرميآورد خوب سياست وتوی يا خواسته و گذارند نمی ارج مردم های وباور معتقدات به که هايی

کرده رها را شان گی وزنده خانه مردم تا شوند می باعث ناخواسته و است متنفر سخت کنند، مهاجرت ديگر های کشور و پاکستان به و جمع امين گليم زودی به که است معتقد او. فرستد می لعنت آنان به

می. روند می شده قوی روز به روز مجاهدين گويد می. شود می داوود محمد دروقت که حکمتيار گلبدين نام به است کسی کدام گويد

می هم اسلحه. رود می کرده جمع نفر حاال. بود گريخته پاکستان به طرف به آهسته آهسته و کرده شروع لوگر از. دهد می هم پول. دهد

با هايش نماينده و ها نفر ، آمده کی وشيوه سهاک و چهاراسياب. اند کرده جذب را کی شيوه های بچه بسياری. گيرند می تماس مردم

چند هم کی شيوه درکوه. کنند می تبليغ شان های مال ها درمسجد. . .اند ساخته پوسته

که دانم می و شناسم می داوود محمد اززمان را گلبدين من که البته اين ، پرسم می زمان الال از ولی ؟ خواهد می چه و کيست او

در داد سقوط را دولت اگر ؟ گويد می چه مردم برای حکمتيار ، گويد می زمان الال آورد؟ می را نظام کدام مردم برای عوضش. است درخطر اسالم که گويد می مردم به او که است اين راستش

پندارنو

Page 39: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

39

الهی عدل رژيم و شود سرنگون بايد. است کمونيستی دولت دولت روز هر گذشت با و کرده قبول را هايش گپ مردم. بگيرد را جايش

است نرسيده آخر به مان های صحبت هنوز....رود می شده تر قوی می وارد حنيف بعد لختی. کوبد می شدت با قلعه دروازه به کسی که

را خويشتن وی اگرچه سماوارچی مصطفای مال نواسه حنيف. شود و باز قمار. رسد می نظر به لومپنی دمآ ولی ؛ است زده جا پرچمی

می تخلص. شکوری که دارد دوستی. است هم الفزن و دوست شکم شمارد، می پرچم برجسته ازکادرهای را خويشتن که شکوری. کند

به شورا وسيزده دوازده دوره انتخاباتی کارزار در که است مدعی پيروزی از پس حنيف. است بوده فعال کارمل ببرک ياد زنده نفع

آورد درمی پاشنه از را ها بسياری های دروازه سرطان ۲۶ کودتای بعد. شود می مقرر داخله وزارت در تذکره توزيع بخش شعبه به تا می جنرال و احصاييه رييس سپس و گيرد می نظامی رتبه جدی ۶ از

محمد سيد جناب ، وقت داخله وزير نزديک همکاران از يکی و شود بريالی محمود ياد زنده با هم حنيف اين زمان درعين. گالبزوی

گفته. بريالی پدر جنرال خان حسين محمد مرحوم با وهم دارد ارتباط پول حتی و دارايی از قسمتی تا بوده توانسته وفريب نيرنگ با که اند

. بزند خود جيب به را خان حسين جنرال خان اکبر وزير خانه فروش به مربوط اتهامات اين ؛اما دانم نمی را ها گفته اين ودروغ راست ها روز آين در. است آمده قلعه به من ديدن برای او که نيست زمانی

پندارنو

Page 40: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

40

می و ما رفيق و است حزبی که شناسم می قدر همين را وی من .کنم اعتماد بااليش توانم

. پرسم می مان های همبازی و مکتب دوران رفقای درباره حنيف از اش خاله پسر که سپورت معلم رفيق، معلم از گوارا، محمد خان از

و بصير و نذير از. است ايمان با و وفادار های پرچمی از ويکی و ژاندارم پيشين قوماندان دگروال خان احمد خورشيد پسران قصير

پسر زمری از. پرسم می کنند، می چه و اند کجا که بدخشان پوليس اغا گل. بود معروف) چت( اغای گل به که پرسم می لندی آغای گل بنابر روز يک را درازش موهای که گفتند می چت خاطری به را

موهايت بود، پرسيده کسی. بود کرده تراش بيخ از بزرگمردی طعنه قلعه. بود متمولی مرد او. کردم اش" چت: " بود گفته شدند؟ چه گل و وبهی ناک و سيب درختان با باغی و بلند های برج با داشت يی

دختر. کوتاهش نسبتاً قد خاطر به را لندی اما. رنگين و خوشبو های تخنيک و اسلحه رييس ذهين جنرال همسر جان محبوبه بزرگش هم نويس زيبا. بود سخنوری و جسور زنان از ويکی دفاع وزارت

که جان اسماعيل از پرسم، می هم ديگران از. هم بيان خوش و بود ۸ فرقه در بود مستعجل افسر. بود معروف جان ميا به مردم درميان

دختر يک عاشق زمانی. بود بزرگم برادر همبازی که همو. قرغه گل های ُکرد درميان پدرش باغ در ها شب که همو. بود شده کوچی و بوسيد می و بوييد می گرفت، می دربغل را ها کل کشيد، می دراز

دختری خاطر به ريخت می اشک. شد می سرازير ازچشمانش اشک

پندارنو

Page 41: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

41

های کتاب از چيست؟ نامش دانست نمی حتی و بود کرده گمش که نخورده دست هنوز اش خانه کتاب پرسم می. پرسم می نيز جان ميا

ميا اين که آه اند؟ نکرده تاراج را اش خانه کتاب ها امينی است؟ رهنورد اعظم از داشت، بسياری دوستان. بود دلبری دمآ چه جان

درکتابخانه. ديگر نام گم ويا نام با دمآ ها ده و نينواز تا گرفته زرياب می را روسو ژاک ژان اعترافات تا مترلينگ موريس موريانه از اش

جلد و اعلی های کاغذ با. داشت کتاب جلد هزار پنج کم از کم. يافتی ! زرکوب های

همان است گذشته مانند است؟ چطور جان ميا روحيه حاال پرسم می از بعد يا واستوار باتمکين و عيار و جوانمرد و منش بزرگ طور اتفاق بالکشيده سرزمين اين در که حوادثی همه اين و پدرش مرگ نيست؟ پيشين تن رويين پهلوان ديگرآن است، افتاده

می شيرگل ضابط که است نکرده گفتن سخن به شروع حنيف هنوز ازوی هرگز. است سيمايی وخوش باال بلند مرد شيرگل ضابط. آيد

پنج که نآ خاطر به شايد گويند؛ می ضابط ترا چرا که ام نپرسيده يادم تا اما. بپرسم که ام شرميده ، تراست بزرگ من از سالی شش

يونيفورم حتی ؛ چه که را افسری لباس که ام نديده هرگز آيد می روح درحقيقت شيرگل ضابط. باشد کرده بر در را ضابطی خرد

در. شود می حس جا درهمه او حضور. است کی شيوه قريه وروان روز در ، جنگی مرغ های درميدان ها، عروسی در فاتحه، مراسم

از خاطر همين به. جا درهمه و قمار های ميدان در کشی، قلبه های

پندارنو

Page 42: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

42

و اراده با و خيرخواه و ستنگ آدم. دارد خبر چيز همه و جا همه ، امنيه قوماندانان) ها ولسوال( ها حاکم زبان او هم. است چاالکی

را جامع مسجد گير سخت مالی حتی و قريه ملک حکومتی، سپاهيان اند، متضاد قطب دو وحنيف او. را وی زبان آنان هم و فهمد می

نمازی نيفح های حرف ها وقت بسياری اگر. اند هم دوستان اگرچه شيرگل ضابط گپ درعوض نمود، اعتماد قولش به توان نمی و نيست

.قول قولش و است گپ

خوب وطنداران اگرچه که رسم می نتيجه اين به آنان ازسخنان کرده تبديل جهنم به را شان هرکدام گی زنده ها امينی ولی ؛ هستند

خيل آدم قريه مثالً يا و ها مموزايی در که تفنگ تک دو ميگويند. اند يا باشد شب اگر ، بشنوند ها امينی و بگيرد صورت برجه نه ويا

مردم نانآ. آورند می بر مردم گی دهنز از دمار و شوند می پيدا روز جمع جامع مسجد روی پيش در کنند، می بيرون شان های ازخانه را

را کسی اگر که مردم تخويف و تهديد به کنند می شروع و کنند می ساعت، دو ، ساعت يک. کشند می را همه, ندهند نشان کرده فير که دلير قوماندان و ثور کبير انقالب درباره. دهند می لکچر ساعت سه

و مصؤونيت ، قانونيت از. زنند می سخن او های کارروايی و انقالب با و کنند می صحبت است آورده امين هللا حفيظ انگار که عدالتی هورا ويا کنند چک چک تا خواهند می ازمردم وقاحت پررويی فرمان جمله از دولت گانه هشت های فرمان ها آن گفته به. بگويند قريه و کی شيوه ساحه در را مضحکی و منفی بسيار تاثير ۶ شماره

پندارنو

Page 43: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

43

بيشتر حوزه دراين زيرا. است گذاشته جا به نآ اطراف های گرو با خواستند می که اند بوده دارانی زمنين ، زمين گان گروکننده خانه ها درمکروريان خصوص به کابل درشهر ، خود زمين گذاشتن. ده به شهر از روزانه وآمد رفت برای بخرند موتر يا و بخرند

ندکه داد می گروی به را شان های زمين کسانی نادارهم مردم ازميان نياز بيشتر پول يکمشت به شان نوجوان پسران عروسی برای

پرونتا اکرم برادر پرونتا شريف: گويد می شيرگل ضابط. داشتند پنج و بيست حدود در زمينی قطعه شاهی زمان عامه فوايد وزير

درسال او. داشت کی شيوه عليای خان حسن درقلعه زمين جريب شد پلچرخی صنعتی ساحه در يی فابريکه ساختن فکر در ۱۳۵۵ .آورد دست به هايش زمين گروی مدرک از پول زيادی ومقدار

موضوع اين کجای خوب گويم می و کنم می قطع را سخنش من اين تطبيق با خواست می دولت ، ببينيد گويد می ؟ است مضحک

اما. دهد انجام خدمتی زمين کم و زمين بی دهقانان نفع به فرمان زيرا. برده ونه بودند دهقان نه که شد تمام کسانی نفع به درعوض برخوردار خوبی گی زنده از زمين گان گذاشته گرو اين بسياری

ساختن موتر، خريد خاطر به فقط را خود های زمين آنان. بودند شماره فرمان توشيح با که دادند می گرو به خانه خريدن ، فابريکه

و کند می قطع را شيرگل سخن حنيف. شد تأمين مردم همين منافع ۶ افغانستان مناطق از برخی در که گفت می صاحب شکوری گويد می بزرگ های فيودال افغانستان غرب و شمال درمناطق و کی شيوه مثل

پندارنو

Page 44: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

44

سرمايه بوی که شدن بورژوا خرده سوی به داشتند يی خزنده حرکت از امين لومپن باند متأسفانه ولی. خاست برمی ها حرکت آن از داری هايی تيوری تطبيق پی در فقط و بوده بهره بی حقايقی چنين درک مانع و داد می معکوس نتيجه ما درکشور عملی لحاظ از که بودند

.شد می داری سرمايه نظام به رسيدن

های مثال ازحنيف خواهد می دلم ، رود می شده دلچسپ بحث فرمان گويد می و خندد می شيرگل ضابط اما ؛ بپرسم هم ديگری می برادر؟ او بگويم چه ، گويم می ؟ گويی نمی را شان ۷ شماره

ماند باقی کاغذ روی در فقط. نداد يی نتيجه هيچ هم فرمان اين گويد ...وبس

افغانی به عنوان حق مهر يا ۳۰۰زيرا فقط ظاهراً در نکاح خط مبلغ شيربها ثبت می شد ولی درواقع مهريه به اساس توافق قبلی بين

ت مقدار مهريه خانواده عروس وداماد تعيين می گرديد دراين صوراگر آدم با انصافی می بود نظر به توانمندی و را پدر وکيل عروس

دم بی مروت وبی آامکانات مالی داماد آينده تعيين می کرد و اگر گذشتی می بود، برای اين که به زعم خودش از داماد و خانواده اش زهرچشمی گرفته باشد باالتر ازامکانات اقتصادی آنان تعيين می

سياب و يا چند سيت طال و نقره کرد، مثالً چند جريب زمين يا باغ و آدرحالی که امينی ها خوشحال بودند که با . و يا يک مبلغ پول گزاف

قمر کرده اند، نمی دانستند لشق ا ۷صدور اين فرمان وفرمان شماره که درقريه يی به شدت بسته و عقب مانده و سنتی يی مانند شيوه کی

پندارنو

Page 45: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

45

ودند، تطبيق اين وقريه جات اطراف آن که حتی از نور برق محروم بزيرا مردم با وصف هارت و . فرمان ها خواب و خيالی بيش نيست

. پورت و هياهو وتبليغات حکومت ، همان طور باقی ماندند که بودنديعنی کسانی که ولور يا طويانه ويا مهريه را پرداخته نمی توانستند ، مجبور بودند سال ها در زمين های ارباب مزدوری کنند ويا رنج

فر را برخود هموار کرده به ايران بروند تا پول مورد نياز را برای س . عروسی شان به دست آورند

ضابط شيرگل همچنان پر می گويد که من صحبتش را قطع می کنم و خاال بگو که دوستان و . می گويم اين گپ ها چندان گپ تازه نيست

د درباره آشنايان مان چطور هستند؟ ميا جان چه می کند وچه می گوياين اوضاع و احوال و استاد مسجدی کجاست و چه می کند واين نذير وبصير درکدام کش هستند؟ برادرم عارف جان که چند سالی از من بزرگتر است و پيشه اش دهقانی است و يکی از شخصيت های درس خوانده وبا نفوذ قريه است ، می خندد ومی گويد وهللا بيادر،

کش مانده اند ونه مش کش همه رفته سی نهای امينی ها برای کبسياری ها را که . هرکس ده سودای جان نگاه کدن خود است. است

سالم بتی از ترس واليک نمی گيرن، فکر می کنن که ده کدام بال همو . اما اسماعيل جان ما وشما همو طور اس که بود. اخته نشن

ها و باغ ها و کتاب ها و گل. قسم کاکه و عيار و ستنگ و جوانمرددرخت های ميوه دار وبی ميوه و مرغ های کلنگی و گاو های نسلی و گوساله های جنگی اش مثل هميشه ده جای خود هستن و هيچ

پندارنو

Page 46: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

46

خو، ديگه اگه مياجان را دوستانش . نقصان و آسيبی نديده ان . متوجه نمی ساختن شايد امروز يک کتابش را هم صاحب نمی شد

زای که راپور ببرن ، کتاب هايشه ده کدام جايی خدا خير کد که پيش اکم کتاب خو نبود، مگم آفرين . گور کد که کسی حسابش را نفهميد

.... خودش و نفرهايش که کتاب ها ره گم و گور کدن

. عارف جان حرف می زند ومن درخاطرات گذشته مستغرق می شوميد است ، ع. نمی دانم به چه مناسبتی گوساله ها را جنگ می اندازند

برات است جشن است يا نوروز ؟ هرچه که هست ،همه جمع شده اند اين جا مرغ جنگی است، آن جا بودنه . به خاطر ميله قلبه کشی

جنگی، اين طرفتر، کمسايی و بجل بازی و در ميان کرد هايی که جمعيت زيادی جمع شده . تازه قلبه شده اند، مسابقه گوساله جنگی

گوساله ميا . اين مسابقه هيجان برانگيز اند اند و مشغول تماشایجان با گوساله يکی از خوانين ديگری که از قريه همجوار آورده

درآغاز گوساله ابلق باالی گوساله سياه چربی می . اند، مسابقه دارد کند؛ اما ديری نمی گذرد که گوساله سياه با شاخ های تيزش گوساله

لق تعادلش را ازدست می دهد ولی گوساله اب. ابلق را مجروح می کندمی خواهد به جنگ ادامه بدهد، اما ناگهان تصميم به فرار . نمی افتد چهره ميا جان از شدت خشم. گوساله ابلق از ميا جان است. می گيرد

شايد تاب نگاه سرزنش بار پدرش را . سرخ می شود و می سوزديکی ازدهقانانش ورد وشايد هم تحمل طعنه بد خواهان را که به آنمی

دهقان هم تفنگ شکاری اورا می آورد . می گويد برو تفنگم را بياور

پندارنو

Page 47: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

47

من نيز ايستاده . مردم جمع هستند. وهم گوساله را که گريخته است. ميا جان تفنگش را پر می کند . ام و منتظر پايان اين ماجرا هستم

له گوسا. تفنگ را درپيشانی گوساله می گذارد و ماشه را کش می کند ! بی غيرت: طاب به گوساله می گويد خمی افتد ووی

خدايا چه . دلم می خواهد همان لحظه بلند شوم وبروم به نزد مياجانالبته که پرچمی نيست ؛ اما تعداد . قدر دلم برايش تنگ شده است

برمی خيزم ؛ اما برادرم نمی . زياد دوستانش پرچمی ها هستندردم از آمدنت خبر شده ان، نی خوده گذارد، می گويد همين حاال کل م

وضع خراب . يکی دو روز آرام بشين ده جايت. ده بال بتی نی ما رهنفرهای گلبدين هم . ده کوچه ها نفرهای استخبارات می گردن. اس

راستی همو . شب که می شود ازکوه پايين می شون. قابو می دهنن همرايت اخکاتب تولی ات که تراب نام داشت ودر کودتای داوود

چند . همو که از بغالن بود. بود، حالی سالح گرفته وده کوه باال شدهمده بود، می گفت اگر قوماندان صاحب بخواهد من اورا آشب پيش

زنده وسالمت به پاکستان رسانده می تانم و اگر خواسته باشد .همرای ما باشد، تمام زنده گی اش را تامين می کنيم

***

پندارنو

Page 48: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

48

درآن هنگام من قوماندان . ها پيش سرباز من بودو اما تراب سال او از سمت . تولی ترافيک قطعه انضباط شهری قوای مرکز بودم

شمال کشور بود، پيکر رشيدی داشت که چهره جذاب و هميشه خوشتر اين که آدم صادق و . خندانش بر وجاهت وی می افزود

کارهای اندکی درس خوانده بود و می توانست. وفادار و مهذبی بودمی گفتند و " دايره تولی " نظاميان دفتر تولی را ( دايره تولی

سربازی که حاضری می گرفت و نامه های رسيده ويا صادر شده را درکتاب وارده وصادره تولی ثبت می کرد و از امور دفتر داری تولی

ممکن است اصطالح . مسؤوليت داشت به نام کاتب تولی ياد می شدهمين اکنون هم جايش را به دفتر تولی تعويض نکرده دايره تولی تا

اسم . کيک سرباز ديگری هم بود از ميدان ورد. را پيش ببرد) باشد او قد بلندی داشت و چهره مردانه با چشمان درشت . وی جانان بود

درصداقت ووفاداری و جانبازی اش در اجرای . و نگاه صميمی داشت، به جز دوست ورفيق دساتير و هدايات در آن تولی بديلی ن

پس . ستارخان او را کشف کرده بود ومن تراب را. قروانه اش ترابکوته احوال دار در آن . تراب کاتب تولی شد و جانان کوته احوال دار

زمان به آن سربازی می گفتند که مسؤوليت حفظ و نگهبانی ديپوی ات ، در ديپوی تولی ، اسلحه ، مهمات، تجهيز. تولی را می داشت

البسه، شال ، دوشک، بالشت، بوت و اسناد محرم تولی مانند سجل های اسلحه و موتر های تولی و برخی دوسيه های ديگر حفظ می

کوته احوال دار نه تنها از محافظت و امنيت عام وتام ديپوی . شد

پندارنو

Page 49: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

49

تولی دربرابر قوماندان تولی پاسخگو بود؛ بل از پاکی ، ستره گی ، ارش پيوسته و همه روزه اسلحه و اجناس ديگر نظم و ترتيب و شم

تولی نيزپاسخگو بود ودر صورت کوچکترين اهمال سرش را برباد .می داد

دوستانش ( مدتی می گذرد از آشنايی من با دگروال جيدر رسولی يکی از سه چهارتن دستياران و هم ) وی را حيدر جان می گفتند

ر پيژند قطعه انضباط هر ضيا جان مجيد مدي. پيمانان محمد داوود روز برای رهبر کودتا خبر می برد و خبر می آورد و ازمن می پرسد که چه پاسخی بدهد به رهبر؟ قطعه انضباط آماده است برای کودتا يا نی ؟ البته که من حاضرم ؛ ولی مگر با يک گل می توان شميم بهار

بايد دست . را شنيد و يا حس کرد؟ اول بايد از ضابط هايم شروع کنمکم ،يکی دوتای آنان را با خود همعقيده بسازم، بعد بايد چند تا سرباز وفادار داشته باشم که اگر بگويم بميريد، اگر نتوانستند ويا نخواستند

وانگهی بايد با قوماندان تولی انضباط . بميرند، حد اقل دراز بکشندان گارد درزمان قيام مسلحانه ثور قوماند( زنده ياد صاحب جان

پس از مقاومت مردانه دربرابر قيام کننده گان ، .جمهوری بود .دستگير و روز ديگر به دستور امين اعدام شد

پندارنو

Page 50: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

50

وكلتور اطالعات ووزير خان داوود محمد عكس نيدرا. ارج گران هژير عمر رفيق فراوان سپاس

بينيد مي كه چنان. شوند مي ديده جمهوري گارد قوماندان جان صاحب جگرن و نوين جناب وقت با آراسته بود افسري بل ؛ بود لباسي خوش و باال بلند و قيافه خوش تنهاافسر نه خان جان صاحب

به گان كننده قيام نفوذ از پس كه دريغا. مثال بي وكركتر اخالق و بلند دسپلين نظامي، گسترده دانش هاي استديو از دريكي و بردند افغانستان راديو در نخست كردند، دستگير را نامبرده ، جمهوري گارد

دلير افسر اين روان. رسانيدند قتل به يي محاكمه هيچ بدون را وي روز همان شب و كردند حبس آن آمين. مستدام. گان پاكيزه و شهيدان صف در جايگاهش و باد شاد نمونه و

" آزادی"درجايی قصه اش را نوشته بودم، نمی دانم در ماهنامه دنمارک بود يا درمشعل ؛ اما اميدوارم اگر رفيقی به آن دسترسی داشته باشد لطف کرده و آن قصه غمنامه را درهمين برگه بگذارد و

بايد وی ويکی از . حرف بزنم) من و مهمانان مرا ممنون سازد وظايف . دتای ضد سلطنتی آماده بسازمضابطانش را برای اجرای کو

دشواری در برابرم قرار دارد؛ ولی من به حدی از خود کامه گی نظام

پندارنو

Page 51: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

51

سلطنتی نفرت پيدا کرده ام که حاضرم هر ريسکی را به جان بخرم و . با هرمشکلی دست و پنجه نرم کنم

درباره جذب ضابطم ستار خان وخرد ضابط تولی ام بسم هللا خان و تولی انضباط صاحب جان خان و ضابطش جان محمد خان، قوماندان

در کتاب اردو وسياست ، اندکی نوشته ام ؛اما درباره تراب و جانان که درحقيقت ستون اصلی تولی ونيروهای کودتايی قطعه انضباط بودند، بايد بيشتر می نوشتم که ننوشته ام والبته که درپيشگاه

خان سرباز آرام آرام طرح باتراب ! هردوی شان مالمت در مالمتهنگامی که کاری ندارم وی را به نزدم می خواهم . دوستی می ريزم

سردار . سمان تا ريسمانآو با او حرف می زنم ، ازهمه چيز ، از عبدالولی را که قوماندان قوای مرکز و جنرال مغروری است ، نشانه

ه جالل می گويم تراب ببين که ازخاطر رفتن اين جنرال ب. می گيرمآباد هرشب جمعه بايد تولی ما تا ماهيپر و حتی تا سروبی امنيت

پادشاه هم همان . هرشب جمعه نزد خانواده اش می رود. بگيردتمام خانواده درعيش ونوش اند؛ اما من وتو مجبوريم تا دير . جااست

وقت شب در کنار سرک باايستيم و منتظر باشيم چه وقت وی می آيد حرف ها را همين طوری می گويم و منتظر واکنش اين . ومی گذرد

مده باشد ، حتماً مانند هميشه آاگر حرف هايم خوشش . وی می مانممی خندد و می گويد وهللا صاحب ديگه مه چی بگويم؟ شما خود تان

اگر مورد تاييدش نباشد ، مثل هروقت . بهتر ازمه می فامين

پندارنو

Page 52: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

52

: زد و می گويد ديگرقيافه اش جدی می شود ، از جايش برمی خي ديگر امری نيست؟

ديگر . با گذشت زمان حس می کنم که حرف هايم اثر گزار بوده اند خوشحالی من بی سرحد است هنگامی که درک می کنم ، تراب به من

روزی از او می پرسم ، . باور دارد و هرچه بگويم انجام می دهد . ش از اندازهجانان چطور؟ تا چه حد بااليش باور داری؟ می گويد بي

مگر شما هم يگان بار بااليش . اگر سرش را بخواهم دريغ نمی کنداز روزی که موش ها سجل های موتر ها را جويده . دست کش کنيد

اند وشما بااليش قهر شده ، اما تبديلش نکرده و جزايش نداده ايد، . می گويم پس خوب است. ديگر شما را مانند پدر خود دوست دارد

هردوی تان پس از ساعت نه شب بياييد که گپ . ی هستمامشب نوکرسربازان تولی که نان شب را می خورند و می خوابند، . بزنيم

رام آرام ودور انداخته صحبت می کنم و بعد آ. هردوی شان می آيندمی گويم اگر روزی به شما امر کنم که تولی را مسلح بسازيد و

ار ولی ، دستورم را بگويم می رويم برای دستگيری مثالً سرداطاعت می کنيد؟ رنگ هردو می پرد، سفيد می شود ؛ ولی هردو

می گويم، مثل اين که ترسيديد ، اگر اين ! بلی: بايک صدا می گويند طور است ،پس نه من چيزی گفته ام ونه شما چيزی شنيده ايد بياييد

تراب از جايش بر می خيزد، . که ازاين گپ های کالن تير شويمره ياسين را که درجيب دارد، بيرون می کند ، می بوسد، به سو

چشمانش می مالد، بعد به جانان می دهد، اوهم می بوسد و بعد هردو

پندارنو

Page 53: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

53

قسم می .. دستان شان را باالی آن می گذارند و قسم می خورند .خورند که هيچ وقت شما را درهيچ ميدان رها نکنيم

همان . دست امينی ها وحاال همان تراب درکوه باال شده است، ازترابی که دستان ستر جنرال خان محمد خان وزير دفاع وقت را با

نان که دستان چ. کم بسته کردحرشمه ابريشمی انضباطی اش متراب گفت ، وزير صاحب ، . وزيررا درد گرفت وبه من شکايت کرد

بعد . ساعت بند دست تان مالمت است، دست تان را افگار کرده است. گای طاليی وزير را باز کرد ودر دست خود بسته کردساعت اومي

و حاال . موقعش نبود . خشمگين شدم ؛اما به روی خود نياوردمخدايا اين امينيست ها چه کرده اند با او . همان تراب درکوه باال شده

که از واليتش مهاجرت کرده و آمده است به کابل وباال شده باالی کوه خرد کابل ؟

***

ازبرادرم می پرسم که تراب را چطور يافتی؟ خشره و جلمبر و خاکپر يا کاکه و ستنگ ونو و نوار؟ می گويد غرق دراسلحه بود با دستار

می گويد، سه چهار تن بودند و . ابريشمی و چشمان به وسمه کشيدهآنان بسيار قوی دل بودند و . معلوم بود که کالن شان تراب خان است

ساعتی در روی حويلی نشستند، چای .خنديدندحتی گهگاهی می

پندارنو

Page 54: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

54

نوشيدند، از نجات افغانستان گپ زدند و از جهادی که برهمه مردم . پيش از سپيده دم برخاستند و رفتند. مسلمان ما فرض شده است

دست درجيبش . دروازه قلعه را هنوز نبسته بودم که تراب برگشتسالم . ندان صاحب بدهکرد، دو هزار افغانی به من داد و گفت به قوما

. بگو وبگو من با پير صاحب هستم، درخط مدافعه خرد کابل وسروبیمی . نيکی های قوماندان صاحب را فراموش نکرده و نخواهم کرد

تشی که در گرفته وزمين وزمان را می سوزاند ، خود آخواهم از اين .را بيرون بکشد

، گياه ضعيفی هم نمی دانم ازجوانمردی تراب حيرت کنم يا نی ؟ آخرنبود تراب خان ما که دراين روز وروزگاری که روبه هان به جای

ن قدر آب بيرون بکشد و آشيران نشسته اند، نتواند گليم خود را از. بوتهء برومندی هم نبود که به يکباره گی به گل بنشيند و ثمر دهد

، دم را می خورد آدو هزار افغانی دراين روز وروزگاری که آدم ، مگر پول اندکی است ؟می پرسم چطور می توان با وی تماس گرفت؟ می گويند ، يگان شب که آرامی باشد، پايين می شوند از کوه ها ، قريه ها را می گردند، خانه ها را تک تک می کنند ، برای تبليغ و

می گويم اگر آمد . اخطار و جمع کردن اعانه برای جهاد فی سبيل هللا :مسترد کنيد و بگوييد عظيمی گفت پولش را برايش

پندارنو

Page 55: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

55

��م �ن�ن ���ر کاری � �ن دا�د ���سب ��م � سا و شا�د �ک � آن ر�دم � �ن

� ��م با�م د�وا� و�ت �ل، �ی از �و� کاران �ده با�م سال � �و� � ��ب �ن

***

ازصحبت های دوستان برمی آيد که امينی ها روشنفکران زيادی ات اطراف جازجمله پرچمی ها را چه از قريه شيوه کی و چه از قريه

ازجمله . آن دستگير و زندانی ساخته و عده يی را هم کشته انداين شخصيت . خورشيد احمد خان را) لوا مشر ( پسران دگروال

تی بود، سال ها با پاکی و تقوا نظامی که انسان شريف و وطنپرستش درقوماندانی امنيه بدخشان بود که تقاعد تخرين خدمآ. خدمت کرد

. پسر کالن او نذير نام داشت. کرد وبرگشت به زادگاهش شيوه کیحاال هرسه اين ها الدرک . پسردومش بصير و سومی نصير يا قصير

ا برده اند ، چه کج. می گويند هرسه را گرفتار کرده ، برده اند. هستندنام های شان درليست دوازده هزارنفری . کرده اند؟ کسی نمی داند

هم که در ديوار های وزارت داخله چند روز پيش نصب شده بود، وقتی می شنوم که نذير را هم برده اند از تعجب کم . نيست که نيست

.است که شاخ بکشم

پندارنو

Page 56: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

56

خوش نذير که درمکتب شيوه کی آمد، چه خوش پوش بود وچه سرش به درس هايش گرم بود و هنوز . استعدادش هم بد نبود. چهره

اما يکی دوسالی که . دوستی نداشت که وی را از راه راست بدر کندگذشت، صدايش غور شد، سيبک گلويش برجسته شد و پايش به

بودنه باز شد، بچه باز شد، دزد شد و . ميدان های قمار باز گرديددرمحالت دور می روند ودزدی می کنند، می می گفتند. پادشاه دزدان

با بودنه ها وبچه بی ريش " شيخ عادل بابا" گفتند بارها درزيارت اش در روزهای جمعه می رفت ، بودنه جنگ می انداخت، قمار می

حاال اين بد ماش را ببين و زندانی شدن . کرد ويا جيز می گرفتبا خود می گويم . ينوالدرک شدن او را به اتهام سياسی در رژيم ام

اگر وی را حين ارتکاب قتل گرفته باشند و اعدام کرده باشند چی؟ اما درآن صورت که آدم وعالم خبر می شدند؛ اما نی، اين کار همين

مگر صد ها رفيق ما و هزاران روشنفکر ديگر . رژيم منحوس استضد را به نام مالک و فيودال و مال و دامال و سرمايه دار ومرتجع و

نه گرفتند و اعدام نکردند؟ ... انقالبی و

. برادرش بصير را من هم می شناسم و رفيق نسيم سحر گرامی نيزاز بصير و . رفيق سحر درپاسخ پرسشی برايم ازوی قصه می کند

: پسر خاله اش رفيق که يک پرچمدار متعهد و با ايمان بود

ادم است که بازنده خوب ي. رادر نذير پهلوان ورزيده يی بودببصير " ياد سالم پهلوان درميدان پهلوانی زيارت شيخ عادل درخاک نرم

بصير درحالت پل بود وپهلوان سالم از بتخاک بااليش . کشتی گرفتند

پندارنو

Page 57: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

57

خوب يادم است که پهلوان سالم با چپن مقبول . چربی می کردسازمان ۱۳۵۵درسال . درسرشانه هايش وارد ميدان پهلوانی شد

کورس های حزبی که برای فعالين در نظر گرفته شده حزبی مرا بهبود، معرفی کرد وبعد ازهمان سال های پهلوانی او را درمنزل رفيق

او مسؤول حزبی ما مقرر شده بود . انجنير عزيز واقع کارته نو ديدمسان طبری را برای ما درس می حوبنياد آموزش انقالبی ا

ساجی بگرامی قدم می زديم روزی باهم در پيش روی فابريکه ن...دادرفيق نسيم حزب مرا آدم ساخت وگرنه از دست : " که برايم گفت

اين رفيق عزيز ، ." بدماشی من، غالم بچه درشهر کابل روز نداشتپهلوان سالم که دوست پهلوان احمد جان بود، درزمان امين شهيد

! " روحش شاد ويادش گرامی باد . شد

که حاجی رفيق نام داشت ، نيز درمکتب اما پسر خاله اين دو رفيقشيوه کی درس می خواند و به گمانم يکی دوصنف پايين تر ازمن و

حبيب دوست شفيق و همصنف من وبرادر . حبيب الرحمن نيازی بود الرحمن که سر تا پا سياه می پوشيد و يکی از اعضای برجسته زعزي

و حزب گرديد و عض. رفيق بعد ها معلم سپورت شد. شعله جاويد بودمسؤول خاد درميدان هوايی و سپس ولسوال چهار آسياب شده و

اما اين نصير يا . روانش شاد باد.درزمان مجاهدين به شهادت رسيدآيا آب شد وبه زمين فرو . قصير برادر خرد چه شد وبه کجا رفت

حفيظ هللا امين : رفت؟ اين را ديگرفقط خدا می داند و جالد معروفش !

پندارنو

Page 58: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

58

***

به شيوه کی که درجنوب کابل واقع است و داستان عزيزالرحمن سياه اما پيش . پوش و نقاب پوش را درسينه دارد به زودی برمی گرديم

شنای مان جيالنی گلشنيار از آازآن خاطره يی از رفيق عزيز ودرد .زمان امين و شکنجه های دژخيمان او درشمال کابل

ره ها اين خاطره ماندگارش را رفيق گلشنيار دربرگه وزين ياد وا. گذاشته بود که پس ازخواندن آن حيفم آمد تا آن را دراين جا نگذارم

البته ازوی خواهش کردم و اجازه گرفتم و اينک فشرده آن خاطره : غم انگيز با اندکی ويراستاری

پروان روز های سخت ودشواری را سپری می کرد، گرفتاری " ...های سرشناس حزب به مخفيگاه ها پناه می کادر. ها ادامه داشت

صفوف مطابق دستورالعمل های حزب از خودشجاعت و .. بردنداطالعيه حزب مبنی بر جنايات تره کی و . پايمردی نشان می دادند

در دستور . ای . آی . امين وعضويت شان در سازمان جاسوسی سیش و اين اطالعيه حزب بايد در جاهای مزدحم مردم پخ. کار بود

مسؤول . در سه حوزه سه رفيق مؤظف شده بوديم. نصب می شد

پندارنو

Page 59: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

59

بخش رباط رفيق حسن معلم مکتب رباط، رفيق دستگير محصل دارالمعلمين پروان مسؤول چيکل و اينجانب غالم جيالنی ۱۴صنف

دارالمعلمين پروان مسؤول قريه سنجد ۱۳گلشنيار محصل صنف شب اطالعيه حزب را پخش ۱۲قرار بود تا بعداز ساعت . دره

من آن اطالعيه را درجاهای مزدحم ، مکتب ها و مسجد . ونصب کنيمفردايش قرار بود هرسه رفيق با هم ببينيم و . ها پخش کردم

صبح ۹وعده مالقات ما ساعت . ازوظايف انجام شده گزارش بدهيمدقيقه منتظر آنان در ۳۰مدت . ... مقابل دارالمعلمين پروان بود

حدس زدم که گرفتار . بل دارالمعلمين شدم؛ اماهردو رفيق نيامدندمقاشب را با تشويش ها . ... به صنف رفتم تا غير حاضر نشوم. شده اند

ت اول درسی آغاز عسا. دل ونادل روانه دارالمعلمين شدم. روز کردم .." شده بود

: رفيق گلشنيار به ادامه می نويسد

درسی چهار تن مسلح داخل صنف خرين دقايق ساعت اولآدر" ... من ناچار بلند .... شدند وپرسيدند جيالنی کيست؟ همه خاموش شدند

به دست هايم ولچک انداختند و به موتر جيپ بااليم کردند وبه . شدم زمانی که داخل محبس شدم، مرا . ... محبس چهاريکار انتقال دادند

چشمم به رفيق درآن جا . دربخش زندانی های سياسی انتقال دادندمی خواستم . آن ها نزديک من آمدند. حسن ورفيق دستگير افتاد

رفيق حسن نيم قدم عقب رفت ، معذرت ... همراه شان بغل کشی کنمخواست و گفت ، آنقدر کوفته کوفته هستيم که به جان ما دست زده

پندارنو

Page 60: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

60

نقدر برق دادند که ده ها بار آآنقدر لت وکوب شديم ، ... نمی شود، ديگر توان وطاقت مابه پايان رسيده بود، مجبور . وزنده شديممرديم

. کنيم که شما هم اين اطالعيه را پخش کرديد) اعتراف ( شديم اقرار بعداً جانهای خود را لچ کردند، آنقدر لت وکوب شده بودندکه تمام

نه نشسته می توانستند و نه . بدن آن ها سياه و کبود شده بودزيرا ما که با .من مشوره دادند که حقيقت را بگو آنان به... خوابيده

اين جسامت قوی خويش نتوانستيم مقاومت کنيم ، تو هم هرگز نمی . .. " توانی مقاومت کنی

شب مرا به ليسه نعمان انتقال ۱۲روز به آخر رسيد، ساعت " ...زمانی که داخل ليسه نعمان شدم ، فرياد ها و فغان های درد . دادند

آلودی از هرگوشه وکنار مکتب و هر صنف درسی به گوشم می داخل يکی از صنف ها . گويا مکتب به جهنمی تبديل شده بود. رسيدل و وساي. ديدم که رفيق حسن ورفيق دستگير هم نشسته اند. شديم

سيستم ها ولين های برق و چوب های ارغوان را به فراوانی در لين های برق را به شست های پا هايم . ... گوشه صنف گذاشته اند

. بلی: ازمن پرسيدند که اين ها را می شناسيد ؟ گفتم .... بسته کردند درکدام سازمان -. بلی : اطالعيه ها را شما هم پخش کرديد ، گفتم -

. من ديگر هيچ کسی را نمی شناسم. پرچمی هستم: گفتم هستيد ؟سوال ها ادامه داشت که يکی از . ... من هيچ عضو ارتباطی ندارم

سوال . چيزی درگوش آن ها گفت.جالد های ديگر شان داخل شد ..." های خود را ختم کردند ومرا به محبس انتقال دادند

پندارنو

Page 61: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

61

سربازی . ... اوردندرفيق حسن و رفيق دستگيررا به محبس ني" ... من در حدود سه ماه در زندان . گفت که آن ها را به کابل انتقال دادند

يک روز برای نخستين بار دو سرباز آمده برايم گفتند که . ماندمچند قدم برداشته بودم که گفت تو آزاد شده . پايوازت آمده، بيا برويمپدرم که با از محبس بيرون شدم درمقابلم . ای ، می روی به خانه

چشمان اشکبار ايستاده بود، مرا دربغل گرفت و گفت اگر واسطه تو رهبر کبير خلق افغانستان را . قوی نمی بود، تو را رها نمی کردند

خالصه اين که چون پدرم . جاسوس سی آی ای و جنايتکار گفته ایيکی از ملک های زمان ظاهر شاه و محمد داوود بود، بنابراين با هر

يکی از نزديکترين دوستان سروری .. واشخاص ارتباط داشتگروه .. " دوست پدرم بود

آن دوست سروِری را مجبور می سازد تا به والی پروان عبدالحق لفون کند که رفيق گلشنيار را رها کند واگر جرمش سنگين يصمدی ت

بدينترتيب رفيق جيالنی از دام مرگ . باشد وی را به کابل بفرستنديابد و رفقا حسن و دستگيرپس از تحمل شکنجه های رهايی می

بيشتر، در پوليگون های پلچرخی گلوله باران می شوند و ديدار آنان !با رفيق همرزم شان می ماند به روز قيامت

***

پندارنو

Page 62: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

62

شيرالال نامش نيست؛ امااهل خانه وی را از بس که صفت هايش قد . مانند شير است به همين نهج و گاهی به اختصار شير می گويند

نامش حبيب . نه چاق ونه الغر. کوتاهی دارد و جسامت متوسطی چه می دانم . است و نيازی تخلص می کند) حبيب الرحمان ( الرحمن

که در قريه نيازی شيوه کی زنده گی می که چرا ؟ شايد به خاطر آن . پدرش عبدالقادر نام دارد، مرزا است و عالم و خداپرست. کند

عمری را در صدارت و مستوفيت و کجا و کجا به قلم زنی گذشتانده و درصداقت و اخالص و تعهد به دين ودولت نه تنها درمنطقه ما؛ بل

حبيب . لی در شهرکابل و شش کروهی کابل مشهور است وبی تايکی ديگر هم . الرحمن فرزند دوم است و عبدالرحمن فرزند ارشد

يک دختری هم دارد پدر شير الال که به .. عزيز الرحمن. هستدوکتورتورن نقيب هللا متخصص گوش وگلوی شفاخانه چهار صد

. بستر اردو به زنی داده است

ردو ه. من و شير الال از صنف اول مکتب شيوه کی هم درس هستيمدر پشت يک ميز می نشينيم و هردو ازجمله شاگردان ممتاز صنف

. مگر او هميشه اول نمره است ولی من دوم يا سوم. خود هستيماگرچه ما باهم دوست وبرادر هستيم و به اصطالح يکی پشت ديگر

حبيب از استعداد بی نظيری . جان می دهيم؛ مگر رقيب هم هستيمتان سعدی را نزد پدرش خوانده است گلستان و بوس. برخوردار است

نه درنزد مالی ده، به همين سبب در ادبيات فارسی کسی به گرد رياضی را نيز نيک می داند و حرف زدنش نيز . پايش هم نمی رسد

پندارنو

Page 63: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

63

چنان منسجم و موزون و سنجيده شده است که بار ها رشک . توانايی های ديگر او نيز فراوان اند. وحسادت مرا برانگيخته است

مثال پروازتخيلش بی مثال است يا توانايی هايش در تحليل اوضاع يکی دوسالی که می گذرد از آشنايی . واحوال پيرامون مان بی نظير

و دوستی مان، ديگر من متيقن می شوم که هرگز نمی توانم به او .برسم

او اول نمره عمومی . مکتب شيوه کی را هردو باهم ختم می کنيمفضل الرحمن پسر يکی از . دوم نمره صنف خودمکتب است و من

خان های منطقه که باغ بزرگی دارد و زمين وجايداد فراوان و همين تعمير مکتب نيز از وی و از پدر و پدر پدرش است، می شود سوم

روز . من وشير الال از هم جدا می شويم. زمستان فرا می رسد. نمرهشت های خود هارا يکی به وداع اشک می ريزيم و کتابچه های ياد دا

شايد تصور می کنيم که ديگر هرگز همديگر . ديگری تحفه می دهيماما بهار که فرا می رسد، يک روز او را هنگام . را نخواهيم ديد

" او صنف هفت. در ليسه حبيبيه . تفريح در مکتب جديد مان می بينمم، حاال ديگر هر روز نمی بيني" . ب " است و من صنف هفت " الف

گهگاهی می بينيم و بيشتر هنگامی که هردو ی مان بايسکل های زمستان که می شود من درغم . مان را به سوی خانه می رانيم

آخر مشروط مانده ام دراين مضمونی که . مضمون فزيک می مانمخشک است و ياد گرفتنش زمان گير و دل ودماغت را می سوزاند

اما امتحان . قيلش جا بگيردتادرذهنت فورمول ها و تعريف های ث

پندارنو

Page 64: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

64

مشروطی را که می گذرانم ، نمره اعلی می گيرم و می اندازندم در بختم يار می شود وطالعم مددگار که حبيب ". الف" صنف هشت

شير من هم درهمين صنف است و بار ديگراز سرگرفتن همان .دوستی ها و بی ريايی ها و پاکيزه گی ها

زمستان که می شود جبيب صنف . تا صنف دهم هم همصنفی هستيمکامياب می شود و می رود به صنف دوازده . يازده را امتحان می دهد

هنوز شور نخورده ايم ما . الف و همصنفی می شود با محمود بريالیکه درامتحان کانکور کامياب می شود و به حيث با استعداد ترين

. گا.ام محصل انتخاب می شود برای ادامه تحصيل در يونيورستی مدت ها می گذرد، من هم ازليسه حبييه فارغ می شوم . اوی ماسکو

در . ولی مرا جبراً می اندازند درهمان جايی که عرب نی انداخته بودنق نق وزق زق و جزع وفزع من فايده يی به حالم . حربی پوهنتون

پدرم که خود يک نظامی باز نشسته است، از صميم قلب . نمی کنديکی ازبسته گان نزديکم نيز که دم ودستگاه و کرچ خوشحال است و

کالهی دارد و نفوذی در وزارت حرب ، نيز اشک هايم را نمی بيند ،ويا اگر می بيند می گويد، پسرم ، ادبيات چيست که تو به آن دل داده

. ای؟ معلم می شوی آخر و نان شب وروزت را پيدا کرده نمی توانیصنف . ص ومن می روم درعسکریهمين قدر می گويند و بس وخال

هرروز درفکر گريز ، هر روز در . اول را به مشکل می خوانمانديشه و حرمان فاکولته ادبيات و ازاين حرف های لوکس و آخر

پندارنو

Page 65: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

65

و بعد ازرخصتی بدون کدام آماده . سال مشروط درمضمون توپچی .گی گذرانيدن امتحان وباال رفتن و افسر شدن

چند ماهی . ما کودتا کرده ايم. گذرندپنج شش سال ديگرهم می هرکس تفسير . بيانيه خطاب به مردم ايراد شده است. گذشته است

به ويژه محصلينی که دراتحاد شوروی . خودش را ازاين بيانيه داردورای امواج شنايی را ازآيک روز صدای . مشغول تحصيل اند

می آورم ربه حافظه ام فشا. صدا سخت آشنا است. تيلفون می شنومو ناگهان صدای حبيب الرحمن را ازميان هزاران صدايی که در دهليز

می گويم . های پيچ درپيچ ذهنم زندانی شده اند، تشخيص می دهماول بگذار که مقامت را تبريک بگويم . بلی: توهستی ؟ می گويد

ودوم هرچه زودترپاسپورت بگير وبرای من بفرست تا مسأله ويزه هنوز جای پای يک بهت بزرگ در چشمانم . ل کنموتکت طياره را ح

ديده می شود که می گويد ، نظر به امر رييس صاحب دولت يک هيأت برای توضيح بيانيه خطاب به مردم و حقايق کودتا و جريان

رييس هيأت من . سرطان به اتحاد شوروی سفر می کند ۲۶کودتای هنتون هستم و يک عضو آن تو و عضو ديگرش يک استاد از پو

. کابل

در طياره از وی می پرسم که چه وقت برگشته ای ازتحصيل؟ می حاال معاون علمی انستيتيوت پوليتخنيک . گويد چند سالی می شود

صميميی . درجريان سفر بيشتر باهم نزديک می شويم. کابل استن دل نزديکی های گذشته هرگز باز آهستيم ولی هردو می دانيم که

پندارنو

Page 66: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

66

يند معلوم آدی از کسانی که به نزد هردوی ما می به زو. نمی گردندورد و نمی آمی شود که کی کی است؟ اگرچه حبيب به زبان نمی

گويد درکدام حزب وسازمان سياسی است، اما دوستانی که به نزد من يند می گويند که او يکی از کادر های برجسته شعله جاويد شده آمی . است

***

به گمانم او نيز درشوروی . افسر اردو بودعبدالرحمن برادر حبيب اما پس از دوسه باری که وی را درزمان محمد . درس خوانده بود

فقط همين قدر می دانم . داوود ديدم ، ديگر نام ونشانی ازوی نشنيدم دکه چندان با سياست ميانه يی نداشت و دليل ناپديد شدنش نيز نباي

. سياسی باشد

بيب الرحمن که دردوران امين الدرک حرادر حاال اين عزيز الرحمن ببشنويم از زبان وقلم فرهيخته : شده است هم عجب سرگذشتی دارد

:مرد قلم جناب نجيب داوری

***

: دوست عزيزم آقای نجيب داوری چنين می نويسند

پس ازکودتای محمد داوود خان با چهره ونام عزيز الرحمن آشنا "...می گفتند که درزمان محمدظاهر شاه به خاطر فعاليت های . شدم

پندارنو

Page 67: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

67

موصوف هميشه لباس . سياسی مدتی را در زندان سپری نموده بود. سياه برتن و کاله ودستار سياه بر سر می داشت و ريش می گذاشت

گهگاهی به . جوانان درتماس باشد هميشه کوشش می نمود تا باجوانان کتاب می داد ولی متأسفانه کتاب هايی که از فهم ودرک

بيشتر عصر ها در نزديک خرمن های گندم . جوانان باال می بودگاهی هم يک مقدار . مردم می رفت و با دهقانان صحبت می نمود

. "پول درجيب دهقان بی بضاعت ومحتاج می گذاشت

کی از هواخواهان و همنشينان روزان وشبان نوجوانی روزی با ي"..نامبرده . وی که درمکتب يک صنف باالتر ازمن بود، هم صحبت شدم

تحت تلقين انديشه های عزيزالرحمن به دفاع از عياران و آيين درجريان صحبت هايش ازبچه سقا درمقابل امان هللا . عياری پرداخت

ت زير تاثير حرف ها و برای من که از طفولي. خان دفاع نمودزاديخواه بودم، آعواطف پدر وپدر کالن به ارتباط صفات نيک آن

بنابراين از حرف های وی خوشم . شاه امان هللا يک اسطوره بودبعد ها شنيدم که . سخن نشدم نيامد وديگر هرگز باوی هم

عزيزالرحمن با شاد روان مجيد کلکانی وهمفکرانش در يک مسير لوگر -خ درسرک کابل ۱۳۵۳عزيز الرحمن درماه ثور . روان بودند

در هنگام شب -محل سرنگپرانی آن زمان -نزديک پوزه سياه بينی د درحالی که نقاب وحشتناکی پوشيده بود از طرف پوليس دستگير ش

ثوردر روزنامه انيس ۱۹ه و خبر دستگيری وی در شماره تاريخی

پندارنو

Page 68: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

68

.ی و عکس نقابدار وی به چاپ رسيدهمان سال همراه باعکس اصل . "امايک ماه بعد از زندان آزاد شد

آقای داوری درمورد ويژه گی های شخصيت، مشغوليت ها و کردار : و گفتار وی جنين می نويسد

زبانش بسيار . کتابی در دست داشتعزيز الرحمن هميشه " ...ازويژه گی های ديگر شخصيت . فصيح و قوت افاده اش بی مانند بود

او يکی هم اين خصوصيت بود که نامبرده با هرکس ودرهر سن . وسال و موقف به آسانی انس می گرفت وسرصحبت را باز می کرد

می وی زبان طفالن ، نو جوانان ، جوانان وپير مردان را به خوبی او حتی . دانست و برخوردش با آنان بسيار نيک ودوستانه بود

وی مطابق . بانوجوانان به بازی دنده کلک و توپ دنده می پرداخت . " به سطح دانش وسويه وسواد طرف مقابلش صحبت می کرد

ازخاطرات بدی که درنزد مردم از عزيزالرحمن وجود دارد ، " .....ز نيمه شب های تابستان سال يکی اين است که موصوف دريکی ا

با به زبان آوردن دشنام های رکيک عمل ناجوانردانه يی را ۱۳۵۶انجام داده وباالی خانه يکی از افسرانی که دگرمن اردو بود و در امريکا تحصيالت عالی خويش را ختم کرده بود، حمله کرد و ساعت

ور به نزديکان افسر مذک. هشت شب بعد ،اين حمله را تکرار نمودمنظور حمايت از وی به محلی که عزيز زنده گی می کرد، به حمله

از اثرزد وخورد، يکی از نزديکان دگرمن مذکور توسط فير . پرداختند

پندارنو

Page 69: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

69

زخمی را به شفاخانه .. تفنگ عزيز از ناحيه سينه مجروح شدرسانيدند و قوای دولتی ولسوالی بگرامی به محل حادثه رسيده و آن

اما عزيز بااستفاده از تاريکی شب به خيمه . دندجا را محاصره کريکی از مهاجرين لغمانی که برای گندم دروی هرسال می آمدند، پناه

. "برد و ازفردای آن روز ناپديد گرديد

درباره اين که عزيز الرجمن بعد از آن روز کجا رفت وچه کرد ، ه هم اما بسيازی ها عقيده دارند ک. کسی چيزی به درستی نمی داند

کومت امين حمن نيازی و هم عزيز الرحمن در زمان حبيب الرحمدتی . بيب الرحمن آزاد شدحجدی ۶بعد ها در . بازداشت شدند

دروطن بود، بعد به شوروی رفت و پس از آن که درآن جا پول وپله يی به هم زد و مقدمات سفرش به امريکا مهيا شد به امريکا رفت و

ولی در مورد عزيزالرحمن . زنده گی می کندهمين اکنون درهمان جا گفته می شود که وی را سرانجام امينی ها گرفتار کرده وبه خاطر ارتباطش با مجيد کلکانی وسازمان سياسی ساما شکنجه ها داده

. وسرانجام سر به نيستش کرده اند

داماد اين خانواده را هم امينی های جنايتکاربدون کدام جرم و گناهی او زنده ياد جگرن نقيب هللا نيازی داکتر گوش . می کنند دستگير

ر مهربان و تمن اين داک. وگلو درشفاخانه چهار صد بستر اردو بوده بودم وبا وی معرفت داشتم، فقط يادم دطبيب حاذق را ازنزديک دي

رفته است که تحصيالت عالی اش را درترکيه به اتمام رسانيده بود خيمان به او هم رحم نکردند؛ پس ژبلی، د. با در شوروی وقت

پندارنو

Page 70: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

70

بگرفتند و ببستند وبکشتند آن آزاده مرد پاکنهاد را مانند همان .دوازده هزار تن ديگر

همين چند لحظه پيش جناب جاويد نيازی که پسر کاکای عزيز الرحمن نيازی هستند درنامه يی به من نوشتند که حبيب الرجمن

به کابل رفت و آمد . نده گی داردنيازی در امريکا نی ؛ بل درهاليند زهمچنان نوشته اند که ازعزيز . دارد وشريک است در هوتل ستاره

الرحمن که اهل خانه به وی جان الال می گفتند پس از الدرک شدن تا برادر بزرگ آن دو يعنی عبدالرحمن باجه . همين اکنون خبری نيست

ياد نقيب هللا نيز زنده . جنرال رفيع است ودر هاليند زنده گی می کندبه رتبه دگروالی رسيده بود که ازسوی دژخيمان امين گرفتار و پس

.از شکنجه های بسيار به شهادت رسيد

***

:برگرديم

اخونخواری رژيم درهمين يکی دومثال هرگز خالصه نمی شود؛ زير :اندر اين راه کشته بسيار اند قربان شما

اين رژيم خونتا سايه شوم وسياه خويش را بر قريه شمالی شيوه کی که دريای لوگر خط فاصل بين هردو قريه را تشکيل می داد، نيز گسترانيد ويکی ازشخصيت های بنام قريه حسن خان باال را که محمد

پندارنو

Page 71: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

71

نذير نام داشت و پسر پاينده محمد بود، بلعيد و تاهمين اکنون الدرک انجنير در ميدان هوايی کابل بود ؛ ولی پدرش او معاون . ساخت

پاينده محمد بابه کرخيل شخصيت معروفی بود که در مکتب ابتداييه شيوه کی وظيفه معلمی داشت و بعد از تقاعد هم عضو تفتيش

.وزارت معارف بود

بنابرنوشته رفيق گرامی آقای نسيم سحر ازجمله کسانی که از ان امين شهيد شدند، يکی هم مربوطات ولسوالی بگرامی در دور

او در بتخاک . پهلوان سالم از بتخاک مامور وزارت فوايد عامه بودبر ضد حضرت های بتخاک که خيلی با نفوذ بودند ، مبارزه ومقابله

استاد عبدالرزاق هم که ماستری روان شناسی وزبان را از . می نمودزبان انگليسی دانشگاه کولمبيای امريکا به دست آورده بود واستاد ثور به حيث ۷در فاکولته های ادبيات و تعليم وتربيه بود وبعد از

معاون اداری پوهنتون کابل ايفای وظيفه می کرد، درزمان حاکميت .همين خون آشام به شهادت رسيد

: نسيم سحر خاطرات جالبی دارد از اين استاد گران قدر

رامی بورس شوروی من از اثر کمک ورهنمايی همين استاد گ" ... محصل پوليتخنيک بودم و اول نمره صنف؛ اما درليست . گرفتم

ولی برعکس کسی را که من درامتحان نقل می دادم، . کانديد ها نبودمبنابراين به نزد استاد که معاون اداری پوهنتون بود، . کانديد شده بود

و او مشوره داد که به زبان پشت. رفتم و موضوع را برای شان گفتم

پندارنو

Page 72: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

72

عريضه بنويس و تذکر بده که من اول نمره عمومی ليسه، اول نمره کانکور پوهنتون، اول نمره صنف اول پوليتخنيک و عضو حزب نيز هستم، پس چرا کانديد نشده ام؟ نتيجه آن شد که بعد از عريضه من ، معياربورس در پوليتخنيک کابل، نمرات رياضی و کيميا تعيين شد که

اين بزرگمرد يک حزبی پاک و يک . م در پوليتخنيکبنده نفر دوم شد لصمدابرادر کالنش دگروال متقاعد عبد. انسان شريف وبی همتا بود

به اساس زحمات . دم همصنفی ودوست زنده ياد کارمل صاحب بودندآاو بود که برادر زاده اش محمد ولی رييس اسناد وارتباط امنيت

در اکادمی پوليس ، حتی در دولتی وشاگرد شاد روان فاروق يعقوبی گفتنی . دوران مکتب به زبان انگليسی فصيح وروان صحبت می کرد

است که خسريره استاد به نام حبيب که دوست و رفيق اکرم عثمان و " عارف سروری بود نيز در همين هنگام به شهادت رسيد

يکی ازجوانان با نشاط و زنده دل که هم سن وسال و هم فکر وهم نام ) خدا کند نامش را درست نوشته باشم ( پيمان من بود، زمری

فکر نمی کنم . اين زمری برادر همسر محبوبه جان ذهين بود. داشت. ازجمله فعالين حزبی ما، کسی پيدا شود که اين شير زن را نشناسد

کارمل بود، همو که زبان فصيحی داشت و در او معاون مجبوبه جانهنگامی که حزبی ها به خاطر اعزام شاد روان ببرک کارمل به شوروی وقت ، تظاهرات خشونت باری را انجام دادند، وی درپيشاپيش صفوفی قرار داشت که مخالفت شان را با اعزام اجباری

يم از آن زنده ياد به بهانه تداوی به شکل علنی و بدون ترس وب

پندارنو

Page 73: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

73

داکتر نجيب هللا شهيد و درپيش روی وی ابراز داشت وبه همين باری، اين زمری پسر گل آقای . سبب هم مدت طوالنی يی زندانی شد

قلعه بزرگی داشت . می گفتند" چت " مردم او را گل آقای . لندی بود. و باغ باصفايی مملو از درختان پر ميوه و گلهای رنگين و رياحين

ی چه گفته بود ، چه کرده بود که شبی دژخيمان بر سر نمی دانم زمراو بريختند و اورا نيز بگرفتند وببستند وبکشتند مانند آن دوازده

.هزار تايی که ذکر شان برفت

***

:چند ياد داشت از دوستان گران قدر اين برگه

دوست عزيز جاويد نيازی به ارتباط شهادت زمری پسر مرحوم گل :شيوه کی می نويسند آقا مسکونه

. زمری برادر محبوبه جان ذهين در دوران امين به شهادت رسيد"زمری درليسه شيوه کی همصنفی مامايم نصير احمد نيازی بود که برايم گفت که عزيزالرحمن سياه پوش وسه برادر از شيوه کی به نام

که شما هم از ايشان ) منظور نذير ، بصير وقصير است ( های قسيم وشته ايد توسط دگرمن دوست محمد خان که درامريکا تحصيل کرده ن

پسرخاله دگروال عبدالقادر خان نيازی . بود ازبين برده شده است

پندارنو

Page 74: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

74

که قرار شنيده گی . سابق رييس ارتباط خارجه وزارت دفاع می باشدسه برادر ازشيوه . انتقام از همان شب حمله به خانه اش بوده است

. "زيز سياه پوش بوده اندکی از دوستان نزديک ع

من درحالی که از جناب نيازی از ژرفای قلب برای اين راز گشايی سپاسگزاری می کنم، می خواهم اين نکته را به يا داشته باشيم که زنده ياد زمری پرچمی بود و عزيز الرحمن سياه پوش از جمله

له بنابراين شرکت زمری در حم. رهروان راه زنده ياد مجيد کلکانیبه منزل دگرمن دوست محمد به خاطر کمک به عزيزالرحمن چندان

به پندارمن بازداشت و بعدا به شهادت . موجه به نظر نمی خوردرسانيدن زمری توسط هرکسی که بوده است، می تواند جزيی ازهمان سايه شومی باشد که باالی سر هرعضو حزب پرچم سايه

ان نيست که دگروال عبدالقادر اما اين گپ هم دور ازامک. افگنده بودکه پيش از جنرال خطاب رييس روابط خارجه وزارت دفاع در زمان

، و امکانات زياد و دست باز در گرفتن وبستن و .امين بود -تره کی کشتن پرچمی ها و ساير روشنفکران اين سرزمين داشت ، بهانه يی

فتنی است گ. برای سربه نيست کردن شاد روان زمری پيدا کرده باشدکه اين افسر را که از افسران قوای هوايی بود و ازجمله دوستان اسدهللا سروری و جيالنی رييس لوژستيک وزارت دفاع زمان تره

.امين يکی دوبار در وزارت دفاع ديده بودم -کی

:ط زنده گی نامه استاد عبدالرزاقياد داشت رفيق نسيم سحر به ارتبا

پندارنو

Page 75: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

75

برادر ارشد استاد ( دم آگفتنی است که دگروال صاحب عبدالصمد خان پسرکالنش عبدالولی که يک شخص غير حزبی بود، با) عبدالرزاق

دگروال صاحب بعد ازکشته شدن تره کی . زلمی نيز زندانی شده بودنداز زندان رها شد؛ اما عبدالولی زلمی بعد از شش جدی از زندان

ن وقت من درشوروی آدر . مومی رها شدپلچرخی در روز عفو عبعد ازدوسال غرض سپری نمودن ۱۹۸۰وقتی در سال . بودم

رخصتی به وطن آمدم، عبدالولی زلمی برايم گفت که پرسان ترا هم جرنگانه و " می کردند ومن برای شان گفتم که او مصروف تجارت

بع ولی زلمی را کسانی که می شناسند، می دانند که ط( ، "پوقانهدر پاکستان است و اگر می گفتم که در شووروی .) ظريفانه يی دارد

. "هستی حتماً تقاضای اخراجت را می فرستادند

:ياد داشت سيد حسن رشاد فرزانه به ارتباط زنده ياد پهلوان سالم

زنده ياد پهلوان سالم شير مرد بتخاکی در شجاعت نمونه مثال " ... قبل از ماموريت در وزارت فوايد عامه او. ودر سخاوت بی نظير بود

ربی پوهنتون بود که قاتل نامردش کبير کاروانی در آن ح، محصل زمان ضابط صنف شان ، سبب اخراجش از حربی پوهنتون و بعد

اما فاتل نامرد به آن هم . زندانی شدنش در محبس دهمزنگ گرديدقاتل اکتفا نکرد ودر زمان امين سفاک اورا شهيد ساخت و خود

. . "آی اس آی کشته شد -درکودتای تنی

!ياد داشت رفيق شعيب عزيز

پندارنو

Page 76: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

76

ازليسه چهار آسياب محمد عارف معلم پشتو را که به هيچ حزب " ...وسازمانی ارتباط نداشت ؛ ولی شخص عيار و جوانمرد بود، بردند و

. " تا اکنون مادرش درانتظارش هست

چيز هايی : می گفتی ديگر چه بگويم ؟ کجايی سپهری عزيز کهاما ." می دانم اگر سبزه يی را بکنم خواهم مرد. هست که نمی دانم

آنان هزاران درخت گشن و تنومند وسرافراز وطن مألوف مرا از ريشه بريدند و سوختاندند و هنوز هم توقع دازند سکوت کنم ودم

!!خراب نشود " وحدت"برنياورم تا

***

:رفيق شعيب گرانمايهيک ياد داشت ديگر از

من بعد ازيک ماه بعد ازقيام ثور از واليت کابل به واليت لغمان " ...تبديل گرديدم ودرليسه روشان واليت لغمان اشغال وظيفه نموده وبعد از اخذ امتحانات برج جوزا يک تعداد معلمين به واليات مختلف تبديل

ن الدين من به واليت زابل ، دو مامايم هريک يمي. گرديديمولی فردای آن روز . ونصرالدين به واليت پکتيا تقرر حاصل کرديم

جوزا چپراسی مکتب خالدين در چاشت روز پرزه خطی را ۲۸تاريخ به من داد که درآن مدير ليسه ولی نوشته بود که اگر تکليف نمی

پندارنو

Page 77: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

77

مامايم صدا کرد . ساعت دو بود . شود يک بار به مديريت ليسه بياييد! ماما: من درجواب گفتم . يم که مدير صاحب چه می گويدبياييد برو

ازاين مکتب تبديل شده ام وشما هم بهتر است که . من نمی روممن اين گشنه : مامايم گفت چرا نه ميروی ؟ درجواب گفتم . نرويد

. های تاريخ را می شناسم، شايد قصد بندی کردن ما را داشته باشندتی، ما را به کدام جرمی بندی می مامايم گفت ، تو بسيار ترسو هس

مامايم . کنند؟ آنان رفتند ومن فرار کردم و به کابل آمدم ومخفی شدمنصرالدين سه ماه قبل عروسی کرده بود و مامای ديگرم انجنير يمين

جوزا ۲۸در . آنان رفتند وبرنگشتند. الدين صاحب هشت فرزند بودروح شان شاد . ه شهادت رسيدندسرطان ب ۵گرفتار و به تاريخ

!"باد

. اما آيا اين ستمگری های آن مرد مؤقر ويارانش را پايانی بود ؟ نیزيرا هرروز نوای تازه يی ساز می کردند، هرروز شکنجه نوی اختراع می کردند و هر ساعتی وسيله جديدی برای آزار واذيت مردم سيه روزگار اين وطن و ازجمله رفقای عزيز ما چه آنانی که در

ستيل پلچرخی می سوختند و چه رفقايی که دربيرون آن زندان ولی بادرجهنم ديگری برای رهايی وآزادی مردم و رفقای شان می

يکی از شيوه های دوزخی پوليس مخفی آن . رزميدند، پيدا می کردندوی را مرد مؤقر می " عباس خروشان "ميرغضب تاريخ که آقای

يز برايش چک چک می کنند، اين نامد وبرخی از ياران ناپايدار ما نبود که مکالمه های تيلفونی مردم را گوش کنند، نامه های رسيده و

پندارنو

Page 78: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

78

نامه هايی را که فرستاده می شدند، بخوانند، درپشت دروازه های صنف های مکتب ها و دکان ها وسرويس ها وتکسی ها و حتی خانه

متوجه گ ها نها به استراق سمع بپردازند، و در تظاهرات و ميتيزنده باد گفتن ومرده باد گفتن مردم باشند که چه کسی لب باز کرد

يا همان طوری که دوست عزيزم جناب سليم عليزاده . وچه کسی نی ۵و ۴نوشته اند، معلمين حزبی وظيفه داشتند از شاگردان صنوف

ابتدايی بپرسند که پدرت درخانه کدام راديو ها را می شنود ؟ اگر ه می کرد، پدرش را درحقيقت برباد کرده بود کودک درمورد قص

مدند و به جرم شنيدن راديوی آزيرا دژخيمان به صورت ناگهانی می بی بی سی يا صدای امريکا، پدر يا برادر و حتی مادر کودک را می

به همين شکل به . بردنی که کمتر بازگشتی درقبال می داشت. بردند يوی بی بی پخش خبر های رادبهانه تالشی خانه ها درست دراثنای

به خانه های مردم به خصوص به خانه ریسی اين ارازل واوباش سهای روشنفکران و از آن جمله پرچمی ها زده و بی خبر داخل می شدند تا سر نخی به دست آورند برای زندانی ساختن و شکنجه دادن وبه پوليگون ها فرستادن آنان برای تکميل کردن آن ليست کذايی

. دوازده هزار نفری

از خدا پنهان نی ازشما چه پنهان که پس از گذاشتن ياد داشت بلند رفيق سحر درمورد پهوان سالم فقيد ، می خواستم برگردم به چند شب وروزی که در شيوه کی مخفی بودم؛ اما آن مهم را انجام نداده ،

ه ها به خاطره يی از رفيق گرامی اسد کشتمند دربرگه وزين ياد وار

پندارنو

Page 79: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

79

برخوردم که درآن از اقدامات وتدابير پيش گيرنده يی که مانند نامه ها ومطالبی که اگر ( روزگاران پيشين و جنگ های کالسيک

احياناً به دست دشمن هم می افتاد ،نبايد به هيچ صورتی از صور . سخن رفته بود.) خوانده می شد و دشمن به محتوای ان پی می برد

ت فشردهء آن ياد واره را دراين برگه بگذارم پس برآن شدم که نخس .وبعد بروم به سراغ نوشته رفيق ارجمند مان نسيم سحر

من از رفيق کشتمند گرامی اجازه گرفته ام تا با اندکی اختصار اين ياد واره را در همين زنجيره بگذارم برای ثبت در تاريخ آن دوره

: سياه

جنرال آصف الم .( آصف المآن روز ها که اولين خاطره رفيق " ..را خواندم ، بالفاصله به ) رييس پيشين محکمه عالی قوای مسلح

" ب " که درناحيه حزبی چهارم " صابر " ياد برادر ايشان رفيق مسؤوليت ايشان و گروهی از مامورين وزارت زراعت را در شرايط

از برادرم . ... مبارزه مخفی به عهده داشتم ، در ذهنم زنده شدسلطان علی کشتمند ازروزی که به طور ناگهانی در صبح يکی از

نور " زندانی شدند تا بعد ازکشته شدن ۱۳۵۷روزهای تابستان سالتا اين که به طور . هيچ گونه احوال و خبری نداشتيم" محمد تره کی

اين نامه که .... غير مترقبه نامه يی از جانب وی به دست ما رسيدعد از آزادی برادرم از زندان بيشتر دانستيم ، درباره سرنوشت آن ب

بعد از پشت سر گذاشتن انبوهی مشکالت به دست ما رسيده بود، :قصه حالب و عبرت انگيزی دارد

پندارنو

Page 80: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

80

***

رفيق اسد کشتمند در يادواره شان نوشته اند که هنگامی که حفيظ هللا امين به قدرت رسيد، ظاهراً برای مدت محدودی شرايط در زندان پلچرخی تغيير کرد و ما توانستيم به طريقی يک مقدارپول به برادرم بفرستيم ويکی از سربازان محبس هم حاضر شده بود تا درازای

: يی از برادرم را اززندان به ما برساند دريافت پول، نامه

القصه اين نامه در مخفيگاه حزبی در قلعه شاده قديمی به دستم " ... ؤوليت داشتم عده زيادی از رفقای وزارت در بخشی که مس. رسيد

برادر " صابر " زراعت عضويت داشتند که درميان آنان رفيق اتفاقاً يکی دو روزی از دريافت . ... جنرال آصف الم نيز شامل بود

ضمن صحبت . نامه نگذشته بود که با رفيق صابر قرار حزبی داشتمرف اداره به وی ها به من اطالع داد که جهت سفر رسمی يی که از ط

اين فرصت . پيشنهاد شده است؛ قرار است به هندوستان برودمناسبی بود تا نامه زندان را که از هفت خوان رستم گذشته بود،

اصل نامه توسط . ( ذريعه وی به رهبران بيرون از کشور بفرستمکه يکی از فعالترين اعضای حزب در دوران " ثريا پرليکا " رفيق

. ) "هبری داخل حزب انتقال داده شده بودمخفی بود به ر

پندارنو

Page 81: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

81

گروه رهبری داخل کشور درشرايط مبارزه مخفی ، برای انتقال " مصؤون وبی خطر دساتير واسناد محرم حزبی، سيستم شفری ساده

ياد . يی ساخته بود ند که درآن شرايط بسيار به درد بخور وعملی بوديستم متشکل از اين س. گرفتن و به کار بردن آن بسيارسهل بود

ارقامی بود که با حروف الفبا ارتباط داشت و ميشد سلسله يی از " تا حرف " الف " مثالً از حرف .. حروف را با اعداد منطبق ساخت

-، پ ۲۲ -، ب ۲۱-الف : " را می شد چنين نام گذاری کرد" ج گفتنی است که می بايست " ۲۶ -و ج ۲۵ -، ث ۲۴ -، ت ۲۳

ری موازی ، انقطاع به ميان می آمد، درغير آن دشمن دراين نامگذامی توانست به ساده گی با دست يافتن به حرف اول ورقم موازی

تا " چ " مثالً از حرف . معادل آن به همه حروف دسترسی پيدا کند، خ ۴۶ -، ح ۴۵-چ : " را می شد چنين انتخاب کرد " ز" حرف

" ۵۱ -ز و ۵۰-، ر ۴۹ -، ذ ۴۸ -، دال ۴۷ -

درسطور بعدی ياد واره جناب اسد کشتمند که در دوران مبارزه مخفی يکی از پرشورترين وفعالترين اعضای حزب بود ، پس از آن که يکی از مزايای اين سيستم شفری را در انعطاف پذيری آن می داند می نويسد که اعضای حزب می توانستند رقم موازی حرف اول

استند شفر شود، می توانستند مطابق ميل هرمطلبی را که می خو : خود انتخاب کنند

يکی از اعضای همين گروه شش " آصف دين "روزی با رفيق " حزبی شهر کابل " ب " نفری رهبری داخل کشور که ناحيه چهارم

پندارنو

Page 82: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

82

بعد ها " ( ولی "هم درحلقه تحت رهبری اش قرار داشت ورفيق يه حزبی بود، دريکی از که منشی همين ناح) منشی کميته شهر کابل

او تعريف کرد که چگونه در مدت کوتاهی . مخفيگاه ها قراری داشتمو رفيق جميله پلوشه اين سيستم را ساختند و در ) آصف دين ( وی

. " اختيار رفقا قرار دادند

رفيق کشتمند در پايان اين ياد واره دلچسپ بر می گردد به داستان :از کشور توسط رفيق صابرفرستادن نامه شفری به بيرون

باری نامه رسيده اززندان را که براساس همين سيستم شفری " روی کاغذ تشناب نوشته وبا رفيق صابر با استفاده ازکليد رمزی که

. آن را مرور کرديم) همين حروف وارقام موازی ( خود ساخته بوديمام قرار شد رفيق صابر آن را در آستر کرتی خود جاسازی کند وهنگ

رسيدن به دهلی آن را با استفاده از کليد رمز بيرون نويس کرده وبه آدرسی که برايش داده بودم که آدرس برادرم عبدهللا کشتمند بود

رفيق صابر وظيفه .... بفرستد تا دراختيار رفقای رهبری قرار گيردمحوله را باکمال متانت ورازداری انجام داد ؛ ولی از ياد برده بود که

يعنی او همان متن . شفری را بيرون نويس کرده وبعداً بفرستدمتن ."شفری را سربسته به پاريس فرستاده بود

:ودرفرجام ياد واره چنين می خوانيم

روزی از روز ها بعد از شش جدی با زنده ياد رفيق بريالی قدم " می زديم که از همان نامه برادرم ياد کرد وگفت اوضاع کشور رفقا را

پندارنو

Page 83: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

83

درچنين وضعی عبدهللا کشتمند . دربيرون دچار سرگيچه ساخته بود پارچه کاغذ تشناب را که به خوبی محافظت وبسته بندی شده بود برای ما آورد وگفت اين نامه يی است که از زندان رسيده واسد برايم

وقتی آن را باز کرديم فقط اعدادی را يافتيم که منظم . فرستاده است. نمی دانستيم چه کنيم. رکنار هم گذاشته شده بودندوبا فاصله ها د

بعد از تقريباً .. رفيق نجيب گفت مرا يکی دو ساعتی وقت بدهيد دوساعت رفيق نجيب از اتاق بيرون شد و متنی را که از رمز بيرون

هرکلمه آن نامه ء رفيق کشتمند را که . کرده بود برای ما خوانددرآغاز . ک ما را جاری می ساخترفيق نجيب می خواند ، فرياد واش

آن نوشته شده بود که من به عنوان يک وطنپرست ويک انترناسيوناليست اين نامه را برای شما رفقای رهبری حزب می

درنامه به حقانيت راه ما وابعاد جنايات خلقی ها و خطا .. نويسم ."کاری های آن ها اشاره شده بود

***

کوتاهی يکی دو نکته ء ديگری را نيز جناب اسد هللا کشتمند درپيام

درارتباط سيستم شفری يی که در دوران مبارزه مخفی برای فرستادن اسناد و مکاتيب حزبی توسط رفيق جميله پلوشه و رفيق

فقا رواج گسترده يافت، درآصف دين ايجاد شده و به زودی دربين ر

:دنباله يادوارۀ شان اضافه کرده اند

پندارنو

Page 84: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

84

:بعدازتعارفات

ن سيستم شفری ضروری است که آذکر اين نکات نيز درباره ... "ی از ايجاد برای جلوگير -: متأسفانه ازجانب من از قلم مانده اند

ابهام ، ارقام بايد دورقمی می بودند وبين هرجفت ارقام معادل يک " .گذاشته می شد) -دش ( حرف الفبا بايد يک فاصله

توضيحی و روشنگرانه رفيق نسيم سحر برگرديم به نوشته زيبا ،

درمورد پهلوان سالم بتخاکی وبعد ازآن گزيده يی بياوريم از ياد داشت های دوستان که آوردن آن در اين زنجيره ياد داشت ها يقينا به روشن ساختن حقايق ، حادثه ها و نام هايی که در تاريکی قرار

:کمک خواهدکرد، دارندياد داشت های پيشين شان هم اندکی جناب نسيم سحر اگرچه در

درمورد شخصيت متين واستوار اين رفيق با ايمان مان چند سطری نوشته بودند ؛ ولی اينک به نظر می رسد که با اين نوشته اخيرشان با صدا وسيما وشخصيت بزرگمردی آشنا می شويم که مظهر مردانه

: گی، مروت و مهربانی نسبت به مردمش استيادپهلوان سالم آموزگار کورس آموزشی ما درسازمان زنده ..

به تاييد حرف های رفيق سيد حسن . جوانان ولسوالی بگرامی بودزنده ياد پهلوان سالم شيرمرد بتخاکی درشجاعت :" رشاد گرانقدر

پهلوان سالم يکی از شجاع " نمونه مثال ودر سخاوت بی نظير بود

پندارنو

Page 85: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

85

او پهلوانی بود به . رامی بودترين ودلير ترين حزبی ها درمنطقه بگنه تنهاقدرت، زور ومهارت های باال داشت؛ بل .مفهوم واقعی آن

اولين بار او را . دارای صفات مردانه گی ، شجاعت ودليری نيز بودجايی که .سال ها پيش در زيارت شيخ عادل ديدم درميله سيل گل زرد

( بابگی در روزهای جمعه ازتمام شش کروهی مرد ها جمع می شدند های رنگارنگ واسپ های پوپکدار، با بايسکل ها و االغ ها ) گادی

.."و اکثراً باپای پياده می آمدند به ميله تماشای گل زرد

. اين گل های زرد خوشبو و خوشرنگ را در شيوه کی هم ديده بودمشگفتا که فقط در صحن حويلی زيارت خواجه حسن بابا و اطراف

يک نوع ديگر شان هم بود که ترکيب . روييدند نزديک آن زيارت میقشنگی بود از رنگ سرخ ورزد و مردم به اين گل های قشنگ رعنا

عجيب نبود که اين گل ها فقط در زيارت ها می . وزيبا می گفتندروييدند؟ چی حکمتی می توانست و جود داشته باشد ؟ البته خود خدا

.می داند

ردند، تفريح می نمودند ولذت می مردم می آمدند، ميله می ک ."در دو کيلومتری ( زيارت شيخ عادل . ميله تماشای گل زرد. بردند

( دورادور مقبره شيخ عادل بابا . قرار دارد) قلعه ما ، قلعه آدم خان ) درسال های اخير سنگ بزرگ قبر شيخ عادل بابا دزديده شده است

زينت يافته و چهار باغ بزرگی که با درختان فراوان و گل های زرد

پندارنو

Page 86: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

86

ه برجه، قلعه شيخ ها ، ن هديدره های قريه جات مموزايی ، نُ آطرف درهمين هديره بود که برای . قلعه حسن خان پايين است، قرار دارد

نورمحمد تره کی و ببرک کارمل . ( ا. خ. اولين باربا رهبران حزب د. ا. خ. اکثريت رهبری حزب د . را از فاصله پنج شش متری ديدم)

بعد ازوحدت درمراسم تشييع وتدفين جنازه خواهر زاده زنده ياد ونورمحمد تره کی وببرک . جيالنی باختری اشتراک ورزيده بودند . کارمل درپهلوی همديگر ايستاده بودند

ميله سيل گل زرد زيارت شيخ عادل بابا دربهار هرسال وقتی گل زرد

؛ اما .غاز می شدآسيد ، پندک می کرد وبوی عطر آن به مشام می ردسته های گل زرد ) مجاور و متولی زيارت ( قبل از آن شيخ زيارت

را به خانه های اشخاص معتبر وبا نفوذ قريه ها می برد و به آن ها درميله روز جمعه عجيب صحنه ها وپرده های رنگار. اهدا می کرد

، دريک طرف دکان ها، سماوارها. نگ به ذوق هرکس وجود داشتازجمله سماوار . و بساط فروش کشمش و پنير به مشاهده می رسيد

درسوی ديگر ميدان . ها سماورا آصف کمری وال زياد معروف بودهای جنگ بودنه ها، کبک ها ، و سگ ها ديده می شدند که از بودنه

باز های آن وقت مرحوم نذير ازشيوه کی و مرحوم محمد زمان از " بگيل "ی درجنگ بودنه ها ، بودنه يی ووقت. دم خان بودندآقلعه

زيرا . می شد ، سرش از بريدن می شد و شرمش از ازبودنه باز .بودنه بگيل يا شکست خورده و گريز کرده ديگر هرگز نمی جنگيد

پندارنو

Page 87: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

87

( دم های خمارکه بته های فقيری آودريک خانه گکی هم يک حلقه را دود می کردند وسرفه های پياپی شان با صدا های غير ) چرس

! " نوش! نوش! نوش " معمول وشاد باش های همتا های شان ازجمله خماران دايمی و مشهور . شنيده می شد، جمع می گرديدند

اين بوته فقيری يکی هم مرحوم عادل پاچا و ديگری داوود شاه قلعه درعقب ديوارهای دکان ها هم تعدادی دور يک پتو . دم خانی بودآ

حلقه زده و کمسايی های شان را اين طرف و آن طرف لول می دستخوش ، دستخوش ، " وجيز گر ها برای برنده گان قمار . دادند

واما درداخل باغ و درکنار حوض ميدانی . می گفتند! دستخوش نمندی های ورزشی شان را به وجود داشت که جوانان هنر ها و توا

که از پرتاب سنگ شروع می شد و با مسابقات . نمايش می گذاشتنداز سنگ انداز های مشهو رآن وقت پسر . پهلوانی پايان می يافت

، پسران کاکا) اکنون ساکن هاليند ( خاله ام سيد آقا از قلعه شيخ ها حاج عبدالواحد وال) فعال معاون ليسه امانی(شاه ولی يم هريک الحاج

باز ی کشتی . بودند) فعالً مامور عالريتبه در مستوفيت واليت کابل گيری با برآمدن کاکه های هرقريه درميدان پهلوانی اغاز می گرديد و آن ها به نماينده گی از هر قريه جوانان را به ميدان کشتی گيری فرا

ت يکی هم های قريه های همان وقاز کاکه ها وکالن کار. ی خواندندم. ضابط شيرگل شيوه کی وال وديگری پهلوان انور کمری وال بودندمن هم دراين کشتی گيری ها سهم گرفته ، گاهی می باختم وگاهی

" .برنده می شدم

پندارنو

Page 88: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

88

حناب نسيم سحر که خود نيز در آن سال های جوانی در همان ميدان

های پهلوانی مشق وتمرين نموده و پشت بسياری ها را به خاک اليده اند، بعد از ترسيم هوا وفضای پر ازجوش وخروش و خنده و م

هلهله مردم درميله تماشای گل زرد زيارت شيخ عادل بابا، يکی از :آن روز ها را به ياد می آورد و می نويسد

خوب به يادم است که دريکی از اين روزها از شيوه کی که درده "

هم ) ذير و پهلوان بصير ن( کيلومتری زيارت قرار دارد، دوبرادر ولی برادرش بصير .. نذير بودنه باز ماهری بود . حضور داشتند

پهلوان نام دار بود و گفتنی است که از اين دوبرادر مردم به داليل لم سپورت ما زنده ياد اين دوبرادر پسر خاله مع. متفاوت می ترسيدند

.می شناخيتماو بصير پهلوان را وهمه به خاطررفيق بود استاد حاجی. ديگری نيز داخل ميدان گرديد وقتی بصير وارد ميدان شد، پهلوان

ما همه طرفدار معلم .ه ها و جوانمرد های منطقه بوديکی از کاکاو مهارت پهلوان سالماما توانمندی و. حاجی رفيق بوديمسپورت ما

درحالت پل توسط گردن می بود باالتراز وی بود و پهلوان بصيراکثراً کيلومتری زيارت شيخ ۳۰ - ۲۰پهلوان سالم را که از بتخاک .

" . عادل آمده بود، شناختمروزی منشی ما برايم گفت که يک تعداد فعالين را . سال ها گذشت "

من هم درجمله آن ها بودم . به کورس آموزشی معرفی می کنيم

پندارنو

Page 89: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

89

در آن . وقرار شد که درخانه انجنير عزيز اولين کورس ما داير شودهمان پهلوان سالم افسانوی را . جا بود که برای بار دوم او را ديدماو بنياد آموزش انقالبی را برای . وفهميدم که آموزگار ما وی است

سپس بار ها اورا با موتر سايکلش که برادر . ما درس می داددر يکی از روزها . سوار می کرد، می ديدمکوچکش را درعقبش

قرار برآن شد که زنده ياد پهلوان سالم مرا به آقا حسين تالش که در آقا حسين تالش خلقی بود . فابريکه نساجی کار می کرد، معرفی نمايد

ما درانتظار او . ؛ اما اين ديدار بعد از وحدت حزب صورت می گرفتديم که زنده ياد پهلوان سالم در پيشروی نساجی بوديم وقدم می ز

دم ساخت، پيش از عضويت آمی دانی رفيق نسيم مرا حزب : " گفتاگر . درشهر کابل از دستم روز نداشتند.. آدم های زور دار مانند

او واقعاً آدم " همين حزب نمی بود، ازمن چی ساخته می شد ؟ که در درازای سال های آشنايی مان تصويری . زورمند، شجاعی بود

از وی داشتم اين بود که اين آدم به همان اندازه يی که زور داشت، بعد از هفت ثور آقا حيسن تالش . به همان اندازه فروتن وبردبار بود

رييس نساجی بگرامی و بعد ها منشی ولسوالی بگرامی شد و حتما از زندانی شدن و چگونه گی شهادت او به دست جالدان امين اطالع

اال که او در بسياری از تارنما ها درباره مسايل گوناگون ح. کافی داردمی نويسد، اميدوارم اين نوشته را بخواند و ازچگونه گی کشته شدن

مبارز .روح وروان آن مرد دلير وبيباک .پهلوان سالم هم بنويسد " !شاد ويادش گرامی باد

پندارنو

Page 90: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

90

نمی دانم از شقاوت ونابخردی اين امينی های بد سرشت ديگر چه

بنويسم ؟ ازآنانی که دوازده هزار پهلوان ديگری مانند همين زنده ياد پهلوان سالم را سربه نيست کردند و زيارت ها و مسجد ها را به

آتش کشيدند و گل های ر عنا وزيبا را از ريشه کشيدند وهيزم اجاق اما شب دراز است و قلندر بيدار . خشونت وبدسگالی شان کردند

برتو لت برشت باری گفته بود.ا ختم نمی شود جن واين حديث درهمي :

چه سود نيکی را هنگامی که نيکان سرکوب می شوند

زادی راآچه سود هنگامی که ازاد مردان دربند به سر می برند

چه سود دانايی را .هنگامی که نادانان نانی به چنگ می آورند که همگان نيازمند آنند

باشيد، بکوشيد طرحی دراندازيد که نفس به جای آن که خود نيک آزادی ممکن با شد

. تا همه گان آزاد باشند ونيازی به آزادی نباشد بکوشيد تا نابخردی را ازجهان برداريد تا آن که خود خردمند باشيد

..تا کسی از اين کاال هيچ بهره نباشد

***

:چند تا ياد داشت ديگر

پندارنو

Page 91: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

91

ابعاد فاجعه يی که توسط رژيم امين جناب عمر خراسانی در رابطه به سفاک دراين کشور صورت گرفته است دريک پيام روشنگرانه شان

:چنين نوشته اند

به سلسله ابعاد فاجعه رژيم سفاک خلق و خونخواری های امينی " های لعين و خدا نشناس وپادو های محلی شان يکی هم کسی بود به

. سوسش درمنطقه افشارنام شريف افشار و خانواده مزدور و جاشريف اين قاتل مردم بی گناه و سربدار افشار در مزدور صفتی و

ازجمله ده ها تن ازمردمان بيگناه افشار . جاسوسی سرآمد همه بودکه در مشارکت مستقيم شريف افشار از طرف رژيم خوانخوار امين

م افشار و پرويز که به نا: به شهادت رسيدند دو برادر نامراد بودندشريف افشار همو فرزند ناتنی سياست . مائويست اعدام گرديدند

مصالحه ملی نجيب بود که بعد از غقد پروتوکول با دستگاه خاد ، بعد ها با دبدبه درميدان هوايی کابل پس ازبازگشت از کشور هندوستان ،

از سرنوشت بعدی اين قاتل ستمگر اطالعی ندارم ؛ اما . استقبال شدچوچه -ده ام که برادر اين سفاک به نام ظاهر بچه همين قدر شني

. "درکشور سويدن زنده گی می نمايد

: رفيق شجاع شجاع الدين در ارتباط به پيام باال چنين می نويسند

حاکميت حزب ( اگر اين همان شريف افشار باشد که بعد از سقوط " وار نامبرده درجمع حزب وحدت چند پوسته درافشار و ج. ) ا. خ. د

پوليتخنيک داشت، پوسته پير بلند و چند پوسته استراتيزيک حزب

پندارنو

Page 92: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

92

وحدت را در مقابل پول جعلی به شورای نظار فروخت و خودش فرار قرار افواه پخش شده آن زمان بيست وشش نفر افراد وی را . کرد

مزاری دستگير نموده و به مدت يک ماه از يک پای درمکتب قلعه ه ازتعفن شان مردم محل به جان آمده و شاده آويزان کرده بود ک

. " سرانجام آنان را دفن کردند

درياد داشت ديگری رفيق فريد اکبری فرزانه در باره پايان ناپذيری دل وسياه کردارش چنين نوشته ستمگری های امين وياران سياه

:است

خ ۱۳۵۸سال . صنف هفت مکتب سيد جمال الدين افغان بودم" ... برادر . همه جا را ترس ووحشت فرا گرفته بود. را خوب به ياد دارم

بزرگم علی احمد اکبری که درزمان شادروان فقير محمد يعقوبی و رفيق عبدالصمد قيومی وزيران تعليم وتربيه ، رييس دفتر اسناد

. عجيب وغريب ترسی بود. وارتباط آنان بود، نيز مخفی گرديده بودهرم اشک می ريختند که چه وقت دلبند شان را پدر و مادر و خوا

مکتب ناو زاگر بيرون می رفتم ، يا اگر کمی ا. دستگير خواهند کردنو جوان بودم، . قت تر می آمدم ، برسرم محشر می شد، محشر

رام خواب می کردم؛ آنادان بودم، ، نمی دانستم که چه می گذرد، شب بود و کجا راحت؟ شب ولی پدر و مادر خدابيامرزم را کجا خواب

های تار دروازه ها تک تک می شدند و افراد برده می شدند اما ما اما يک شب تک تک دروازه همسايه مان را . فردا آگاه می شديم

فردا که احوال شان را گرفتيم ، . شنيديم، ولی صدا و آوازی نشنيديم

پندارنو

Page 93: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

93

همه می گريستند و می گفتند پسرکم را ،. درحانه شان ماتم بودآری . ..دلبندم را، صاحب مرده وزنده ام نورآغا جان را ديشب بردند

ساله ۲۱- ۲۰وی جوان . ، نوراغا جان شادروان ديگر بازنگشت اين که پدرومادر اين شهيد تا چندين سال پيش به اميد. يی بيش نبود

بودند وسرانجام با چشمان گريان اين رفرزندش بر می گردد، منتظ ! "ياد شان گرامی باد. فتندجهان را پدرود گ

***

نمی دانم . دو سه روز پيش سالروز تولد جنرال عزيز حساس بودچند ساله شد ولی می دانم که بهاران و خزان های زيادی را پشت

سال ها پيش . سرگذاشته و فراز ها ونشيب های زيادی را ديده استبه زنده قوماندان گارد جمهوری بود و يکی از نزديکترين افسران

بهتر است بگويم يکی از وفادارترين پرچمی ها به . ياد ببرک کارملبرگه يادواره ها را می خواندم که چشمم . انديشه و راه آن بزرگمرد

که درتابلوی .به ياد داشت رفيق شاهپور شکسته طهماس افتادبه . رفيق حساس سال روز تولد تان مبارک: رنگينی نوشته بود

بنابراين تا دير نشده بايد برايش . افلگير شده بودمهمين ساده گی غبودند و " ان الين " طالعم يار بود که درسکايپ . تبريک می گفتم

بالدرنگ ارتباط تأمين شد و من توانستم پيش از آن که دير شود

پندارنو

Page 94: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

94

سالروز پا گذاشتن اش را در زير اين سقف بلند سادهء بسيارنقش راموشش نکرده ايم و گفت سپاسگزاری کرد که ف. تبريک بگويم

همين حاال رفيق حيات هللا زيارمل را درميدان هوايی استقبال کردم و به مزاح .اينک بامن است، می شناسيش ؟ از رفيق های زبده است

ولی جان زيارمل ، ذبيح زيارمل و حيات . گفتم چند تا زيارمل داشتيمر روی مانيتور اما يک ثانيه بعد تصوير زيارمل صاحب د. هللا زيارملهمان چهره دلپذير، با همان دهان پر ازخنده و همان نگاه . ظاهر شد

ردو همد يگر را می خوب ديگر ه. های لبريز از صميميت و صداقتموهای سرش سفيد شده بودند و بروت هانيز سفيد ولی . شناختيم

کمی خوش وبش . غلو و همان طور مانند قديم ها پهن و پرابهت . ديم و قصه در همان جا ختم شدکرديم و خندي

اما نی، اين قصه دنباله داشت، آخر مگر ديشب ننوشته بودم که شب دراز است وقلندر بيدار؟ خوب ديگر، روز ديگر رفيق عزيز حساس به افتخار زيارمل صاحب در رستورانی مهمانی می دهد، دوستان

سحر از بخت خوش ما رفيق نسيم . جمع می شوند وصحبت ها گرم هم درميان مدعويين است و آن چه را جناب حيات هللا زيارمل قصه می کند، مو به مو درحافظه اش می سپارد و با رساندنش به ما

:وشما بزرگترين رسالتش را دراين دادخواهی تاريخ اداء می کندرفيق سحر در پاسخ پيام جناب شجاع شجاع الدين چنين می

: نويسند

پندارنو

Page 95: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

95

من درزمان اقتدار ! شجاع، شجاع الدين دوست نهايت عزيز "آقاحسين تالش مصروف تحصيل درشوروی بودم وصرف درمورد

ازروی . اعمالش چيزهايی شنيده بود که شنيده کی بود مانند ديدهتصادف امروز دوست ديرين ما جناب حيات هللا زيارمل را

. دراستاکهولم ديدم که برای چند روزدر سويدن تشريف آورده استر جريان صحبت ها يادی از گذشته، ازمنطقه وعزيزان وباالخره از د

محترم زيارمل که ابتدا . زنده ياد پهلوان سالم وآقا حسين تالش شدارنوالی ايفای وظيفه می نمود، څدر وزارت خارجه وسپس درلوی

خاطرات جالبی داشت که بخشی از آن را درهمين مهمانی دريک مانی توسط محترم عزيز حساس به اين مه. رستورانت قصه نمود

. افتخار محترم زيارمل ترتيب داده شده بود

تن اعضای تيم حفيظ ۱۲۰جدی ۶که بعد از رفيق زيارمل قصه کرد هللا امين از قدوس غوربندی شروع الی آقاحسين تالش زندانی شدند ودر زمان اقتدار ببرک کارمل کميسيونی غرض رسيده گی به اعمال

کميسيون تحقيق وبررسی پيشنهاد . اين گروه تشکيل و توظيف شدرا به رياست شورای انقالبی برای اين ) اعدام ( اشد مجازات

سال ۲۰اما زنده ياد ببرک کارمل اين حکم را به . موداشخاص نزندان تعديل کرد واين افراد در زمان حکومت داکتر نجيب هللا به خاطر تحکيم پايه های اجتماعی حاکميت اززندان رها شدند وبه وظايف مهم در وزارت خارجه ودر مقامات ادارات ديگر گماشته

پندارنو

Page 96: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

96

زای خود را ديده است؛ اما به عقيده من ، آقا حسين تالش ج. شدند :جناب حيات هللا زيارمل مسأله جالب ديگری را بازگو کرد

او دروزارت خارجه دردفتر کار اسدهللا امين که پس از اسدهللا امين درراپور : درهمين شعبه کار می کرد راپور جالبی را خوانده بود

واصله از سفارت افغانستان از واشنگتن به وزارت خارجه گزارش نوراحمد نور، داکتر نجيب ( شده بود که گويا آشخاص آتی پرچمی

درواشنگتن ) فالن شخص ( درمنزل ...) هللا ، محمود بريالی وامريکا که برادرش عصمت درجاده ميوند کابل دکان پرزه فروشی

اين گزارش به . دارد،به فعاليت های ضد حاکميت انقالبی می پردازندوسروری حکم گرفتاری عصمت نام رادر اسدهللا سروری رسيده بود

جاده ميوند داده بود که درنتيجه دريکی ازروز هاجاده محاصره وبه تن عصمت نام گرفتار شده بودند و هيچ کس نمی دانست ۲۸تعداد

پس اسدهللا امين . که برادر کدام عصمت در امريکا زنده گی دارديارمل اين را جناب ز. حکم کرده بود همه آن عصمت ها نابود شوند

هم گفت که بسياری اعضای فاميل من به جرم خويشاوندی با من به "وحشت آور نيست ، دوستان؟. زندان انداخته شده و کشته شدند

ستمگری . آری وحشت آور است، مو دربدن انسان راست می شودبی حرمتی درپی بی حرمتی . در پی ستمگری ، خفت درپی خفت

ری، درآن زمان هر روزی که می آ. دربرابر انسان اين سرزمينگذشت، عدالت می مرد و به نظرم می رسيد که پايان دنيا را جار می

.زنند

پندارنو

Page 97: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

97

***

سه چهار . هنوز درشيوه کی هستم به نزد بسته گان بسيار نزديکمبهتر است به عوض . شبی از مخفی شدنم دراين دهکده زيبا می گذرد

زيرا که حاال آدم وعالم می . لط دادنغمخفی شدن می نوشتم ، پل اگرچه دراين قريه بزرگ شده ام و . فهمند که من درشيوه کی هستم

روزهای کودکی و جوانی ام را گذشتانده وباهر سنگ و چوب و شنا هستم؛ اما نمی دانم چرا آرام وقرار آکوچه وپس کوچه آين جا

شهر هيچ احوال از . ندارم برای برگشت به منزل و ديدار خانواده امانگار دربرهوتی زنده گی می کنم که آن سرش . وخبری نيست

راديو را که بگيری به جز خبر های مارش وميتنگ امينی . ناپيداستها وقلقله های امين و خنده های شيطنت بارش چيز ديگری ندارد

يک احمد ظاهر بود که گهگهی شاد مان می ساخت ، . برای شنيدنزار شان به آ. ون و آدمهايش کشتندړاورا هم که تبا آواز گيرايش ، ديگر کی مانده دراين ملک صاحب مرده؟ . خراباتيان هم رسيد

تابليت های خواب آورکارش . اما خوابم نمی برد. چشم هايم بسته انددوتا را پشت سرهم قورت داده ام با يک گيالس آب از . را می کنند

دايا اين چاه چقدر عميق بود خ. چاهی که يک روز درآن افتاده بودمو چه آب سرد وزاللی داشت؟ نيالی بادنجان رومی می کاشتيم پدرم

همو که . شايد پدر مسجدی بوده باشد. بود ومامايم و يک دهقان پيرجويه کشی . درنيالی شاندن هم تخصص داشت وهم دستی پربرکت

پاچه ن ديگری آپدرم و ماما و . درجويه ها آب جاری است. کرده ايم

پندارنو

Page 98: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

98

سر گرم گور کردن . های شان را برزده اند وآستين ها را همچناننيالی اند در جويه های نم گرفته و هيچ خبری ندارند که درزير اين

. چرخ نيلوفری چه خواهد گذشت؟ من کودک ده ساله يی بيش نيستمآری بايد . دم ها بزرگ نمايی کنمآآما می خواهم مانند برخی از

ان بدهم که من هم برای خود آدمی شده ام که سرم خودرا به پدر نشمی روم و چند بوته . به تنم می ارزد،دراين دنيای بی در و پيکر

خشک خس و خار را که در کنج حويلی ريخته اند، برمی دارم و اما يادم رفته است که چند قدم جلوتر . ميروم به سوی دروازه حويلی

يک، دو، سه ، چهار ، پنج . ردچاهی که تا هنوز کتاره ندا. چاه است قدم بر می دارم و بعد پاهايم از زمين کنده می شوند، پروار می کنم

پرواز می کنم آما نه به سوی آسمان ؛ بل به سوی . در درون تاريکیاحساس می کنم که درميان امواج يک اقيانوس بزرگ . اعماق زميناما . ی شوددهنم تلخ م. سردی گزنده يی حس می کنم. شنا می کنم

لختی نمی گذرد که تيزی سنگ های چاه . دردی را احساس نمی کنماز تيغه سنگی قايم می گيرم ، خود را باال می . را بربدنم حس می کنم

بی است آآبی . يک توته آسمان را می بينم. به باال نگاه می کنم. کشم .، آسمان وبعد از هوش می روم

که صدای مادرم است که به مثل اين. صدای نوحه يی را می شنومدستان نيرومند . پدرم درچاه پايين شده است. شدت می گريد

. اشک هايش صورتم را نوازش می کنند. ومقتدرش را حس می کنم . دردامان مادرم هستم. ديری نمی گذرد ، چشمانم را باز می کنم

پندارنو

Page 99: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

99

اما اين استاد مسجدی کجاست؟ پسر همان دهقانی را می گويم که در وز پرخاطره با پدر ومامايم نيالی بادنجان رومی می نشانيد؟ از آن ر

نکند باليی بر سرش . هرکس می پرسم خود را بی خبر نشان می دهدورده باشند اين فاشيست های خدانشناس؟ مسجدی ازمن بزرگتر آ

بادشواری های فراوانی درس . همسن برادر بزرگم است. استفقط يک . ان بی زمين استپدرش صوفی رمضان دهق. خوانده است

. جوره گاو ويک خر دارند ويک خانه گلی بسيار محقر در درون دهبرادر مسجدی بسم . ديگر آهی ندارند دربساط که با ناله سودا کنند

اگرچه يکی دوسال ازمن خرد تر است ولی همبازی من . هللا نام داردهم هنوز مکتب رو نشده است اما مسجدی هم مکتب می رود و. است

ديری نمی گذرد که مکتب را خالص می کند، . مدد گار پدرش استبه گمانم برای تحصيل به خارج . دارالمعلمين را نيز ختم می کندمدتی به حيث استاد و سپس . ورد آکشور هم می رود وماستری می

ن استاد اکادمی تربيه آبه جيث مدير دارالمعلمين جالل آباد و پس ازمده پايپ آازخارج که . ی روشان مقرر می شودمعلم و استاد اکادم

می گويند از لحظه يی که داخل صنف می شود تا لحظه . دود می کندقد بلند . يی که ازصنف خارج می شود، پايپ درکنج لبش دود می کند

و چهار شانه است و درقرص رويش يگان داغ چيچک ديده می فا وی را در هرچند که پسان ها، همان هنگامی که من تصاد. شود

شهرکابل ديدم و همرايش صحبت کردم، ازپيشانی تا فرق سر بی مو شده بود ، اما جوان که بود زنگوله موهای مجعدش مشخصه

پندارنو

Page 100: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

100

يک ال قبا نبود ، اما در قيد . ظاهريش بود و بر وجاهتش می افزوداصال . پوشيدن دريشی های فيشنی و لباس قيمتی و لوکس نيز نبود

زور بازو داشت، اما آزارش به . ميتی نمی دادبه اين حرف ها اه . مورچه هم نمی رسيد

آن روز که پس از سال ها در شهر کابل ديدمش، يکی از روزهای شنيده بودم که به سازمان شعله جاويد پيوسته . داغ تابستان بود

حس کردم که . درکافه يی نشستيم واز هردری سخن گفتيم. استخواستم بپرسم که چرا شعله جاويد را می . سخنوری بی همتايی است

برگزيده است برای تحقق ارمان های زنده گی خودش ومردمش؛ اما زيرا او نيز از من نپرسيد که تو چرا پرچمی شده ای؟ مگر . نپرسيدم

نه آن که هرکسی دليلی دارد برای گزينش دراين راه های صعب و . ن خودپس عيسی به دين خود موسی به دي. دشوار گذارسياسی

خوب ديگر حاال کجاست اين استاد مسجدی ؟ می پرسم ومی پرسم و می ترسم اگر بشنوم که او را نيز گرفتند وبردند وکشتند که يکی می

استاد مسجدی را طور جزايی از کابل به استرغچ واليت : گويد . خدا را شکر می کنم و چشمانم را می گشايم. پروان تبديل کرده اند

يک روز ديگر که دامن شفق بار ديگر . از شده است روز ديگری آغالله گون خواهد بود درمغرب به خاطر خون های تازه يی که

وشايد به همين سبب هم ازچشمان . خونخواران امين خواهند ريخت .من خون می ريزد دراين کنج صبوری

پندارنو

Page 101: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

101

***

نمی دانم موتر را ازکی گرفته است؟ . شام روز است که تواب می آيدک والگای روسی است دارای پرده های ماشی در پشت شيشه ي

زرين . می گويد ، يکه توت رفته بودم. راننده خودش است. عقبی . پشتت دق شده اند. کمی سودا خريدم وبردم. واوالد ها خرج نداشتند

مگر کور چه می . بيا برويم ، ديگر آب ها از آسياب ها افتاده اندمی گويد حاجی ادروگل را . ويم برويممی گ! دوچشم بينا : خواهد

حاجی ادروگل هزار بز . پرسانت را کرد و موتر را ازوی گرفتم. ديدم . چای فروش بود درلب دريای کابل. ، سرباز بود در قطعه انضباط

شاه محمود خان وردک قوماندان قطعه . دکانک محقری داشت. قطعهانضباط کشفش کرد و سرباز شد در يکی از تولی های اين

. بعد ها دوست همه شد. حق می داد ديگر. شب ها به خانه می رفت ازمن، از ضيامجيد ، از صاحب جان زنده ياد، از ستار خان و ازجان

ندوال اردو شد ژامين پي -محمد خان و فتح خان که دردوران تره کی ادروگل آدم عجيبی بود، بوی قدرت را از ! و آرام آرام يک امينی زق

يلومتر دور حس می کرد و به هر صورتی از صور که می ده ها کنمی گويم که آدم بدی بود . بود ، خود را به آن قدرت وصله می کرد

و شرم وحيا را نمی شناخت، می شناخت ؛ اما نمی دانم چرا هنگامی :که اورا می ديدم به ياد اين قطعه جاودان سهراب سپهری می افتادم

پندارنو

Page 102: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

102

�ش را ���و�د � ز��ن سا� �ی�� �دم �د �ن

گان �ی �� �ود را � کالغ� �رون ���د، را�

. تواب موتر را می راند. ازدوستان و بسته گانم خدا حافظی می کنمکوچه کند وکپر است ودرست درهمان نقطه يی که نذير با موتر پاپی دای روسی پدرش در کلهء خر خانگل زد، موتر گل می شود و من از

انگل زنده است يا مرده؟ خنمی دانم خر . شدت خنده ضعف می کنمشايد . اه را بسته و نمی گذارد رد شويمشايد ارواحش است که ر

اما . فهميده است که اين تواب برادر نذير است و حاال انتقام می گيردحاال ديگر دست کم بيست سال گذشته است از آن سحرگاهانی که نذير برادر بزرگ تواب ، موتر پدر را بدون سرو صدا تيله کرده تيله

ذرگاه بود، درست درمقابل خانه شان درگ. کرده از گاراج می کشيد ظاهراً نو و نوار به . موتر پاپيدای روسی بود. حکومتی چهار دهی

موتر را که . اما ازدرونش ما خبر بوديم و خود خدا, نظر می رسيددزدی می کرد، بدون يک لحظه اتالف وقت ، می دوانيد به سوی

ب دروازه قلعه را دق البا. نيم شب می بود که می رسيد. شيوه کیاما ديوار تشنابی را با سنگ می کوبيد . می ترسيد از پدرم . نمی کرد

. برادرم گوش به زنگ می بود. که اتاق برادرم درکنارش قرار داشتدروازه قلعه را بسته . با اولين کوبش سنگ می رفت به پيشوازش

می کردند و می رفتند، موتر سواری و گلگشت به کاريز مير، قرغه برادرم داخل قلعه . سپيده نمی دويد که برمی گشتند هنوز . و پغمان

پندارنو

Page 103: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

103

می شد ودر را می بست ونذير هم می رفت تا موتر را طوری . درگاراج بگذارد که پدرش از سرقت شدن شبانه موترخبر نشود

مهمانی رفته بوديم در خانه . آما آن روز نذير موتر را ندزديده بود . پدرش اجازه داده بود که ما را برساند دوباره به شيوه کی. شان

چاشت روز است، خر خانگل در پيشروی آخورش طوری ايستاده خانه خانگل . است که هيکل تنومندش نيم کوچه را بند انداخته است

تاد مسجدی و حاجی منان و غالم رسول و صوفی رمضان پدر اساز . چرسی از بازار کوچک شيوه کی فقط بيست متر فاصله دارد

موتر کمی سرعت گرفته ، نذير مانند هميشه . بازار بيرون شده ايمدست انداز ها را نمی بيند ويا اگر می بيند اهميت نمی دهد، زيرا

ت درس. موتر ازخودش نيست از پدر خشن و سختگيرش استدرهمين لحظه خر خانگل افسارش را می کند ومی ايستد درست به

. نذير هارن می کند، هارن ها می کند. مقابل موتر پاپی دای پدر نذيراما نذير ديگر نمی تواند . ن هم اگر از خانگل باشدآاما خر خر است ،

موتر با شدت به پيکر . کار از ترمز کردن گذشته است. برک بزندخر مانند يک کوهی به روی سرک . گل تصادم می کندزرگ خر خانب

می افتد و شيشه های موتر پاپيدا نيز شرقس کنان می ريزند به روی .زمين

پندارنو

Page 104: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

104

و . من می خندم . حاال موتر تواب درست درهمان حا ايستاده است غضب است وهرچه سلف .او کم است که مرا ازموتر بيرون بياندازد

سرانجام چند نفر پيدا می . ه نمی شودمی زند موتر چاالن نمی شود کمن دليل خنده ام را . شوند، موتر را تيله می کنند و به راه می افتيم

اخر چطور : با خود می گويم .می گويم ؛ اما او لب از لب باز نمی کندبه تو حالی کنم تواب آغا که گهگاهی آدمی همين طور می شود و

ی گويم گوش کن که شاعر م. معنی خنده و سخنش را کسی نمی فهمد :چه گفته اندرين باب

�� ��

��وا�� �� � �� �ی ب��د �ن

دارم) �و�ل ( سان ن�ست، �و�م و ��ل آ��ر ���م

اما ازنيازی که می . پ است الم ازکام جدا کردنی نيست اما او چُ يد، باغ کوتی را نشان می دهد و می گويد، از آگذريم که به حرف می

می گويند . که دراين جا هم يک مخفی گاه حزبی است رفقا شنيده ام ..رفيق امتيازحسن را نيز درهمين باغ ديده اند

***

پندارنو

Page 105: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

105

از تواب می پرسم ازکی شنيدی؟ پس چرا من خبر ندارم، مگر من عضو رابط تو نيستم ؟ می گويد راستش اين سخن را مدت ها پيش

ن قدر ديدنی آفتم ، از اين که زندان بروم شنيده بودم ؛ اما زندان که رها و ناديدنی ها را ديدم وناشنيده نی ها را شنيدم و عذاب کشيدم که

می گويد کاش از معلم بصير جان . اين موضوع بيخی فراموشم شد" باغ کوتی "او که هنوز هم آمر همين فارم است . می پرسيدی

. اما من از بصير هم نپرسيدم. شوهر همشيره ات را می گويم. استحتی اگر حزبی هم می بود ضرور . يدم ، آخربصير که حزبی نبودترس

نبود رازی را ازوی بپرسم که درصورت افشا شدن به قيمت جان اما معلم بصير بعد ها عضو . ( رفقای سربه کف گرفته مان تمام شود

جزب شده بود واين را هنگامی دانستم که دريک عمليات پاکسازی مردانه وار رزميد و . اشتراک کردبخش هايی از ولسوالی اندراب

. ) درهمان عمليات شهيد شد

اما درباره آن مخفيگاه حزبی ، اگرچه معلومات من ناکافی و درحد شايعه باقی ماند؛ اينک پس از گذشت سی و پنج سال رفيق عزيز

:مان شير محمد صارم در برگه وزين ياد واره ها چنين می نويسد

درگوشه يی از شهر کابل به نام بينی درآن سال ها خانه ما " .. کذر کردن به آن سوی شهر ازکنار باالحصار کابل . حصار واقع بود

خانه ما در اصل يک باغ بود ودريک سمت . صورت می گرفتدرکنار هم اتاق ها و گاراج ها طوری قرار گرفته بودند که يکی از

يلی ديگر را می توان خانه های کوچکی درنظر آورد که دريک حو

پندارنو

Page 106: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

106

وجود داشتند ودر قسمتی هم دکان ها که به طرف سرک ساخته شده درکنار خانه ما خانه های ساير خويشاوندان ما وجود داشتند . بودند

يعنی . که هرحويلی با دروازه کوچک از حويلی بزرگ جدا می شداگر از يک طرف حويلی داخل می شدی، می توانستی از دروازه

عزيزانی که به آن گوشه شهر . شوی ديگری به سمت ديگری خارجآشنايی " افضل " آشنايی دارند، حتماً با نام باغ وقلعه مشهور

.( خانه ما درست درهمسايه گی همان قلعه وباغ قرار داشت. دارندگفتنی است که هرباشنده جنوب کابل به خصوص کسانی که در قريه

زنده گی .. سياب، شيوه کی و آهای واليتی، نيازی، سهاک ، چهار می کردند، اين باغ وقلعه افضل را که ازکفر ابليس هم مشهور تر

مره کسانی بايد شمرده شوم زبنابراين من نيز از . بود، ديده بودند که هم آن باغ و آن قلعه را ديده بود وهم خانه وباغ رفيق نازنين مان

) عظيمی -. جناب صارم را

د که درآن زمان درگوشه ديگری از باغ پدرم رفيق صارم می نويسهمسايه ها چنان مردم پر از صفا و ... فارم مرغداری ساخته بود

. پاکيزه گی و صداقت بودند که نمی شد آنان را بيگانه حساب کردهمه مانند يک خانواده رفت و آمد داشتيم و درخوشی ها وغم های

: همديگر شريک بوديم

امکانات خانه ما درآن شرايط دشوار، مخفی همين موقعيت و " ... گاه و پناهگاه خوبی بود و چنان هم شده بود که جمع وسيعی از رفقا آن جا مخفی بودند که بيشترين ها را ما به نام های مستعار و لقب

پندارنو

Page 107: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

107

اما اين پسان ها بود که ما همان . های معمولی وطنی می شناختيميم که هرکدام بعد ها درسطح عزيزان را با نام های اصلی شان شناخت

رهبری حزبی ودولتی ازکميته مرکزی تا بيروی سياسی و از رييس من به صفت بزرگترين . روزگار عجيبی بود... تا وزير قرار گرفتند

فرزند خانواده که بيشتر مسؤوليت بردن چای وغذا را برای مهمانان ها ولقب ها می داشتم، تقريباً همه را ديده بودم وهمه را با همان نام

شناختم وبرخی عزيزان را که قبالً با نام های اصلی شان می شناختم درميان همه يک . ، حال ازگرفتن نام اصلی شان پرهيز می کردم

اين بزرگ مرد زنده ياد . عزيز يک بزرگ مرد را همه می ديدندامتياز حسن بود که برخالف ادعای برخی ها، يکی از رهبران طراز

. انسان مصمم، استوار، صميمی و جوانمرد. ه مخفی بوداول مبارز. عيار وکاکه : درست مانند همان شخصی که مردم به او می گفتند

روزی رفيق بشرمل آمد وزنده ياد امتياز حسن به . بزله گو هم بودامين . شوخی برايش گفت ازدست قد تو ، قدبلند درشهرکابل نماند

هر ديديد بياوريد، همو بشرمل گفته است هر قد بلندی را که درش "است

در پيام ديگری که رفيق صارم عزيز همين چند لحظه پيش به ارتباط :آن مخفی گاه برای من نوشته اند ، چنين آمده است

همان باغ و خانه ( جدی نيز درخانه ما ۶جلسه تاريخی پيش از " ...يی که ازيک سو با سرک عمومی ، ازسوی ديگر تا باغ وقلعه

دوشب و دو روز ) آفضل، همجوار و مخفی گاه رفقای ما بود

پندارنو

Page 108: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

108

ز از رفيق کارمل و ججدی نيز درخانه ما به ۸در. صورت گرفته بودرفيق کشتمند ، ديگر به ده ها رفيق درهمان باغ جشن پيروزی

ظهور : درآن باغ بيشترين رفقا مخفی بودند، مانند . گرفته بودندپلوشه جان، رفيق حضرت رزمجو وبرادرانش ، رفيق فيضی،

، داکتر بهاء، بشرمل و ) پرليکا ( همگر، نسيم جويا، ثريا جان مدند و می رفتند و نام بردن از همه آنان ليست آديگران که می

...." طويلی را تشکيل می دهد

اميدوارم رفيق راه و همراه روز های ! سپاس رفيق شير فرزانه رنجه فرمايند و برخی ناگفتنی دشوار قبله گاه امجد تان نيز خامه

هايی را که تا کنون درسايه مانده اند به ارتباط ان دوران آتش واشک وخون به رشته تحرير درآورند وپرده ازروی معما های

:بسياری بردارند

�ایی ا�ت حا�ظو�ود ما ��

�����ش ��ون ا�ت و�سا� �

***

پندارنو

Page 109: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

109

من به آسمان می نگرم و به راز ناکی اين . تواب موتر را می رانداين گنبد رنگين با ! خدايا .سقف بلند سادهء بسيار نقش می انديشم

. اين گسترده گی چه راز هايی را در سينه خود نهان کرده استکودک هم که بودم تمام فعاليت ذهنی ام مصروف درک وگشايش اين

آن وقت ها . وص شب های پرستاره تابستانبه خص. اسرار نهان بودتابستان که می شد ، برای فرار از دمای تفتان اتاق ها از زير بام

همين که غروب می شد و . خانه ها به زير بام سپهر پناه می برديمدامن افق خونين، مادرم و خواهرانم فرشی برروی بام هموار می

در از مسجد برمی پ. کردند، بساط خورد ونوش را پهن می کردندبعد از غذا پدر قصه می گفت، مادر . گشت، غذای شب را می خورديم

به آسمان می . من به تخته پشت دراز می کشيدم. چای می ريختچپ باش ها و کور باش . پدرم را سوال پيچ می کردم . نگريستم

اگر خانه خدا صاحب در : هايش را به هيچ می گرفتم و می پرسيدم : چرا پايين نمی افتد؟ پدرم می گفت ) پس ( است، خی همين آسمان

چپ نمی شدم که هيچ ؛ بل می پرسيدم ، زور خدا صاحب ! چپ باشهسته بر صورتم می زد، اما برادرم آبه تو می رسد؟ پدرم يک قفاق

: ابرو درهم می کشيد ويک سيلی جانانه نثارم می کرد و می گفت م و هق هق کنان خوابم می مدتی می گريست! کور شوی بس کن ديگر

مدتی . مادرم که پتوی پدر را بر رويم می انداخت گرم می شدم. برداگر مادرم بيدار می بود، بار . نمی گذشت که بيدار می شدم

می دانستم که با مهربانی . ديگرهمان سوال ها را ازوی می پرسيدم

پندارنو

Page 110: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

110

ست کفر چي! کفر نگو: می گفتم چرا برادرم می گويد . پاسخ می دهدسمان چطور خدا صاحب تک وتنها آ؟ من می خواهم بفهمم که درآن

بخواب ، بخواب، : نشسته است وپايين نمی افتد؟ مادرم می گفت ناوقت شب شده است، کالن که شدی؛ باز جواب همه پرسش . پسرم

اما من به خواب نمی رفتم، زيرا اگر ازيک سو . هايت را می گيرین حقيقت بود ، از سوی ديگر عاشق هم ذهن کودکانه من تشنه دانست

عاشق ستاره کوچک ودرخشانی که درست پس از دوازده , شده بودمنمايان می شد و مستقيماً به سوی من می " ناهيد " شب در پهلوی

...نگريست ونور می افشاند

. خوب ديگر، آن شبان پرستاره و آن روزان آفتابی چه زود گذشتندو برای خود مردی شديم که اتم را وان شديم جکودکی گذشت ،

اما هيهات که برای . شناختيم وبر بسی اسرار زنده گی اگاه شديم : همان شک فلسفی ايام کودکی پاسخی نيافتيم که نيافتيم

���ی �د ا�ن �ن�د �وزه ��

�ن�ن �ی روزن و �ی بام و�ی � ؟

تو امتياز حسن را می شناسی؟ بلی، می شناسم ، : تواب می پرسد

دوران شاهی بود و . ديده ام، در کمری" برو جان"يک بار وی را با

پندارنو

Page 111: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

111

من . مسابقات بزکشی در ميدان بزرگی در بگرامی صورت می گرفتمردم زيادی جمع . نيز رفته بودم با چند تن از دوستان برای تماشا

جشن بود يا نوروز؟ مردم درگرداگرد ميدان نمی دانم . شده بودندما او را برو جان می . محمود بريالی هم آمده بود . نشسته بودند

ما . مسلک هردو نظامی بود . پدر های ما باهم شناخت داشتند. گفتيم نيز همديگر را می شناختيم و ازبس صميمی بوديم يکديگر را بچه

. عد از ختم بزکشی ديديمرا با دوستش ب" برو . " کاکا می گفتيمشورنخود می . نشسته بودند ، نزديک بساط شورنخود فروش

بريالی دوستش را . ماهم رفته بوديم شور نخود بخوريم. خريدند: دوستش دستش را دراز کرد وگفت ! امتياز: معرفی کرد وگفت

گفت مهمان . امتياز حسن نگذاشت دست درجيب کنيم. امتياز حسندرهنگام . ردی اش را درهمان يک لحظه حس کردمجوانم. من هستيد

شور نخود خوردن به سيمايش نگريستم، خوش سيما و نيکو منظر . بود و چه شيرين زبان

آه ، پس او رفيق حزبی ما هم بوده وازجمله رهبران زير خاکی يادم آمد که رفيق وفامل اين خبر را به من داده وگفته بود که . پرچم

امتياز حسن يکی از چند رفيق است که درحلقه رهبری زيرزمينی . قرار دارند

صميميت وصفا . بعد ها شاد روان امتياز حسن را بار ها ديدمدرهرات مدتی . اليشانه اش را کمتر کسی داشتوبرخورد بی ا

ن روز ها مرا فرستاده آاتفاقا در . سرپرست کميته واليتی شده بود

پندارنو

Page 112: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

112

بودند برای سوق واداره عمليات بزرگ مشترکی که با قوای دوست . برای پاکسازی شهر هرات صورت می گرفت

فرقه پنج موتور ريزه ( قوت های دوست . نخستين روز عمليات است ۴و قوای ۱۷فرقه . شهر را محاصره کرده اند) قطعات مستقل آن و

زرهدار و برخی جزوتام های قومی بايد داخل شهر می شدند وتصفيه از رفقای حزب، سازمان زنان و سازمان . شهر را آغاز می کردند

جوانان نيز يک کميتی که تعداد آن يادم نيست به خاطر رهنمايی . رکيب گروپ های تالشی شامل می بودندسربازان وافسران بايد درت

درجلسه يک روز پيش رفيق امتياز نبود، گفته اند که تسمم شده است ؛ اما معاون کميته واليتی به گمانم معاون کميته واليتی اشتراک کرده و سهميه کميته واليتی وساعت رسيدن رفقا را به ميدان تجمع

. .. ياد داشت کرده ورفته بود

من معاون اول وزارت دفاع . ز حزبی هاجضر اند به حاال همه حاهستم وبه همين سبب فرمانده روس جرأت ندارد که بپرسد چرا

موتری را سوار می شوم . کم کم نا آرام می شوم. حزبی ها نيامده اندرفيق امتياز با يکی از بزرگانی که . ومی روم به کميته واليتی

تاق می شوم و بدون سالم داخل ا. ازمرکز آمده است، جلسه داردعليکی می پرسم ، رفيق امتيار کجا شدند رفقای حزبی؟ الغر ورنگ

فقط يک ساعت ! رفيق عظيمی عزيز: می گويد .پريده می يابمش می گويم خيلی خوب ومی روم به . فقط يک ساعت. وقت به من بده

بعد ها می فهمم که رفيق امتياز را همان رفيق . محل سوق واداره

پندارنو

Page 113: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

113

بی خلقی که احتماال امينی بوده است، قصدا در جريان قرار نداده حزبه هرحال آن عمليات . است تا مورد مؤخذه وبازخواست قرار بگيرد

اگرچه مؤفقانه به پايان رسيد ؛ ولی يک غم بزرگ هم دستآورد ما غم ازدست رفتن خواهر جوان و انقالبی جسور و . بود درآن عمليات

.نرال صاحب عبدالمختار عزيزنامراد ما ، خواهر ج

***

نشد که حديث قصابان و خونخواران دوران . امشب مهمان داشتمدرعوض چند بيتی از قصيده زيبای زنده . . سياه امين را پی بگيرم

ياد شاملو را که از زندان قصر برای پدرش فرستاده بود و تصوير نامي -کی ترهمانند دوران -روشنی بود از اختناق سياسی آن زمان

وتاکيد بر ضرورت وتداوم مبارزه عليه ستم و اجحاف ، می آورم ، : طاب به پدرش می سرايدخشاملو

پ�ش ��� �اب و���ی رو�ن �ود � �در گار، ز و ��ره ر � �ود �دان زمان

�ی� �ری� � د یا � �ز � روز��� ��د�دم ز با د� از،�و �ن� � ا�

ا� زراد�دی ��ت� �د �ما دل � سالح �د�ی از د�ت �ی �ذاری باز

پندارنو

Page 114: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

114

��ق �از �ا �ور و �ن � صد ره �ه �ودمن�� ب ـ

باد و�ر؟ �نگ ،��م

ذر� و ی �و � ن �د�دما�ی�ه �� ��� � ای � �سان ��ب ��ت ��ن،�د�دهکایت �

��� د � �� و جا �� �آ� زد�د ��د�� �� �� �دی � �د ع�م �اغ

���� ��ی ��ق � ی د �� � �ن�ن ��ت �ضاب ر��قان �ن ز�ون ز��ن

� د��ن کام � ��و� � � � �و � آ�وزی ن د �و � ما و ��س � �و �ا

� را �ن ت �جا ��

؟ � � را یب � �م ��� ��ی زرا ��م �و�ش � روحز

�م �ل � د�م وان��ی �ا� �ف � و�م ��� ��ب ک � �س�و ��� د ی �با

آ� ���� �ن �د آ�ن �دم � ���ه � م��ای �ود جان � ما �و� پ�د � �ا

��� �ق �ن �و ��� امانو ا�ن جای �و �ن �قام �صاف �و راه را�ت جان ��ر و

ا��د شام�و ۱۳۷۹��زان

***

سرعت حرکت مان مربوط است به . هنوز به بينی حصار نرسيده ايممی . دست انداز ها و کند وکپر های اين جاده خاکی وپر از گرد وغبار

ترسيم بار ديگر درکدام چاله يی بيفتيم مانند چاله يی پيشروی منزل

پندارنو

Page 115: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

115

باز درآن صورت مگر خود خدا به دادمان برسد دراين . خانگلديری نمی گذرد که جاده خاکی راپشت سر می گذاريم . برهوت تنهايی

گهگاهی موتری . جاده تقريباً خلوت است. ومی رانيم درجاده اسفلتچراغهايش سينه تاريکی را می شگافند ، چشمان . از روبرو می آيد

من هنوز . شتاب ازکنار ما می گذرندما را اذيت می کنند وبا اما چه . درانديشه رفقايی هستم که در مخفيگاه زنده گی می کنند

به چشمان مرگ نگاه کردن است ، . آبديده شده اند هرکدام آن ها. زيرا با اين کارت تمام پل های غقبی را بريده ای. مخفی شدن

. گون محتومجرمت ثابت است و رفتنت به پولي. بازگشتی وجود نداردبس نيست همينقدر خضاب کردن زمين از خون . خدايا حفظ شان کن

يد آاين شيرمردان؟ دستم راازپنجره بيرون می کنم ، فروغ يادم می وبه ياد او انگشتانم را برپوست کشيده شب می کشم به اميد

. روشنايی چراغ های رابطه و جلو ريزش اشکم را می گيرم

موتر . زيرا ناگهان حادثه يی از راه می رسدافکارم به هم می خورند دو الری نظامی ماالمال از . والگايی با سرعت از کنار ما می گذرد

سرعت الری ها هم سرگيجه . سربازان والگا را تعقيب می کنندبا خود می گويم چه مرگی پيش انداخته اين ها را؟ لحظه يی . آورند

زيادی که صدای شليک می گذرد، بهتر است بگويم لحظات نه چندانهزاران مرمی رسام دل . فير ها می شود. اسلحه را می شنويم

مسير شان . تاريکی را می شگافند ومی دوند به سوی موتر والگابه موتر که می رسند وبه قسمت عقبی . نورانی و سرخرنگ است

پندارنو

Page 116: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

116

موتر که برخورد می کنند، از پرواز باز می مانند وخاموش می ازاين کنار سرک به آن کنار . ا کج وراست می شودموتر والگ. شوند

. تعادلش را ازدست می دهد و واژگون می شود. سرک حرکت می کندسربازان موتروالگا را محاصره می . الری ها نيز متوقف می شوند

ازموتر صدای ناله وفرياد زن ها و گريه دردآلود کودکی بلند . کننداما پس از چند تک . شود استغاثه پيرمردی نيز شنيده می. است

ورده آفيری صدا ها خاموش می شوند ، انگارهرگز نه زنی فرياد برونه کودکی با درد گريسته است ونه پيرمردی دست تضرع به سوی

. آسمان بلند کرده است

. امبوالنسی زوزه کشان سر می رسد. نمی دانيم چه گپ شده است. مبوالنس انتقال می دهنداجساد را باالی تذکره ها می گذارند و به ا

نمی دانيم چند نفر اند و اين نوش داروی پس از مرگ چه دردی را نورافگن امبوالنس لحظه يی چهار اطراف ما را . دوا خواهد کردروشنايی نورافگن بر روی سربازان وفرمانده شان . روشن می کند

ناگهان . فرمانده قد بلندی دارد و بروت های سياه دبل. می افتد" جن.. "چشمان تواب برق می زند و کم است از حدقه بيرون شود

می پرسم چه شده تو که مرا امروز ديوانه ساخته . ديده باشد انگار! ظاهر سوته . می گويد وهللا خودکش است به بال خودکش است. ای

تا شوربخورم از موتر پايين می شود وسوته . سوته همصنفی ماصدايش را می شنوم که می . جاده سوته گفته می رود به آن سوی

هردو . سوته بچيم ، سوته بچيم و آغوشش را می گشايد: گويد

پندارنو

Page 117: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

117

صدای شان را نمی شنوم ولی خاطرم جمع می شود . حرف می زنند !ظاهر سوته: که افسر همان است که تواب پنداشته

می پرسم چه گپ بود؟ می گويد اين . چند لحظه بعد تواب برمی گرددبعد از حادثه های چنداول . ريشخوراند ۷گزمه فرقه ها سربازان

شب . وباالحصار توجه شخص امين به اهميت اين راه جلب شده استوروز دستور گزمه را داده و گفته که هرجنبنده و پرنده وخزنده و چرنده و گزنده يی که از اين راه بگذرد بايد زير مراقبت و کنترول

متيار و ارسال اسلحه ومهمات از زيرا امکان نفوذ حک. دولت باشدهمين راه به شهر کابل وجود دارد و صورت می گيرد دستور داده است که هرکسی که به تالشی وکنترول گردن نگذارد، سرش از زدن

دو . بنابراين اين موتر را زير نظر داشتيم. است ومالش ازتاراج شدنار آسياب امروز از بازار چه. سه روز می شد که راپور آمده بود

!زديمش ... توقف نکرد. دستور داديم تا توقف کند. تعقيبش کرديم

ازتواب می پرسم، مثل اين که زنده بودند و بعد به امر اين سوته به زمين نگاه می . پرخت تو ،آنان را کشتند؟ اشکش جاری می شود

من نيز به سوی زمين می نگرم و جويبارکوچکی از خون را می . کند .سوی کوچه هندوسوزان ره می گشايد بينم که به

چشم انداز شهر در پرتو . داخل شهر می شويم. راه باز شده استولی چه کسی . نور کمرنگ ماه ظاهراً لبريز از آرامش وصفا است

نمی داند که در هرخم کوچه های اين شهر بال کشيده چه خشمی

پندارنو

Page 118: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

118

هنوز هشت شب نشده است ؛ولی شهر تقريبا خالی . پنهان شده استتک وتوک عابری را اگر ببينی ويا موتر . از سکنه به نظر می خورد

تکسی يی را ويا يکه دکانی را که تا هنوز باز است، نماد زنده گی شهر طاعون زده کامو و شهر کوران ژوزه . است دراين شهر

دم های طاعون زده و کوران بی دست آساراماگو، مگر چنين نبود با وپايش؟ شهری که شهروندانش به آسانی شربت مرگ می نوشند و

. می ميرند -فقط به بهای يک گلوله -به ارزانی

از يکی دو دکانی که در پل محمود خان باز است، کمی ميوه وشيرنی اگر به . اميد شيرينی را دوست دارد. برای دختر وپسرم. می خرمدانی دسترسی پيدا کند، مشت مشت می گيرد ، درپشت پرده شيرنی

آما آرزو . فتابی نمی شودآپنهان می شود و تا دلی از عزا درنياورد . چک می زند. سيب را با پوستش می خورد. سيب را دوست دارد

بغل می . به خانه که می رسيم. صدای چک زدنش چه دلپذير استده . ت اين فرشته گان معصومگشايم خدايا چه قدر دق آورده ام پش

رزو با ديدن من بال می گشايد و آ. روز می شود که آنان را نديده امباور نمی کند که من بدون . اما اميد ترديد دارد. درآغوشم می خزد

اما پاکت شيرينی را که دردستم می بيند، بر ترديد . گزند رهايش کنم .شم می خزدهايش غلبه می کند، می دود و درگوشهء ديگر آغو

اين بنده خدا را چرا سوته می . بعد ها از تواب می پرسم: رويکرد تواب به قهقهه می خندد ومی گويد به خاطر اين که يک حرف . گفتيد

.درست مثل يک سوته چوب. هم درکله خشکش وجود نداشت

پندارنو

Page 119: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

119

***

امشب درباره شوکت خليل می نويسم با استفاده ازخاطرات تلخ درشب های بعد نگاهی می . وجانکاه رفيق عزيز مان حفيظ مصدق

اندازيم به برخی ياد داشت های روشنگرانه رفقا ودوستان و پس . ازآن برمی گرديم به دنباله اين يادداشت ها

آهسته آهسته در زنده گی زخم هايی هست که مثل خوره روح را " اين درد ها را نمی شود به کسی .. درانزوا می خورد و می تراشد

بيان کرد واگر کسی بگويد يا بنويسد مردم برسبيل عقايد شان سعی .. " می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند

صادق هدايت: بوف کور

ازوقتی که . ندآری، اين زخم ها مانند يک رفيق با ما و همراه ما ازخمی شده ايم با ما زنده گی کرده اند، با اين درد ها خو گرفته ايم ،

اگرچه صادق هدايت می گفت که تنها چاره درمان آن . عادت کرده ايمفراموشی است و فراموشی فقط در ازای نوشيدن شراب وپناه بردن

رش اما زخمی که امين وباند تبهکابه مواد مخدر امکان پذير است ؛ بر روح وروان مردم ما به خصوص پرچمی ها وارد کرده است، با

سال هاست . هيچ شرابی و هيچ ماده مخدری درمان شده نمی تواند : که اين زخم با ما ودر ماست و اکنون زخم نيست، زخم ناسور است

پندارنو

Page 120: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

120

مصدق گرانمايه در برگه ياد واره ها خاطرات آن دوران سياه را به ه زنده گی مشحون ازشهامت ،پايمردی و ياد می آورد و دربار

فداکاری يکی از چهره های بی بديل نهضت چپ در کشور ما می نگارد که من با عرض پوزش ازوی وازخواننده گرامی فشرده اين

: ياد واره اثرگذار را در زير می آورم

۱۳۵۷حوت ۲۰بر ۱۹در فوق از آماده گی برای قيام شب " ... بی مناسبت نخواهد بود تا از دوتن قهرمانان حزب رفقا . ياد شد

شوکت خليل که در راس قوت های زمينی ورفيق قهرمان وبی باک عبدالحق راهی درراس قوت های هوايی قرار داشتند، دراين جا به

." نيکويی ياد کنم

پس از اين مقدمه کوتاه رفيق حفيظ مصدق می نويسد که بازنده ياد حشمت خليل ابوبکر قرابت فاميلی داشته و نامبرده شوهر همشيره

وی می نويسد که حشمت خليل يک انسان . اش بوده استمبارز،وطنپرست، متواضع و غريب پرور بوده ودرراه رسيدن به

راستين و ثابت قدم آرمان های حزب و مردمش مانند يک مبارزمصدق می نويسد که او يکی از کادر های برجسته .. رزميده استبوده ودر دوران مخفی در بخش نظامی ) پرچم ( زب حبخش مخفی

رفيق مصدق پس از اشاره مختصر به زنده گی نامه و .. فعال بودويژه گی های شخصيت عالی حشمت خليل به ارتباط آماده گی رفقا

برای قيام بر ضد امين وامينی ها چنين می ۲۰بر ۱۹در شب : نگارد

پندارنو

Page 121: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

121

از طرف رفقای ۱۳۵۷حوت ۲۰بر ۱۹اين جانب در روز " ... مسؤول وظيفه گرفتم تا رفقای ارتباطی ام را جمع ودر گروپ های جداگانه با اسلحه دست داشته شان در حالت آماده باش آورده

ه محل در گروپ های رفقای ارتباطی من در س. ومنتظر دستور باشمنفری جمع شدند که محل يک گروپ آنان درمنزل خودم ۱۰الی ۸

همچنان منزل رفيق مجيد زاده در نزديکی منزل ما قرار داشت . بودشام . و شخص ارتباطی به وسيله بايسکل می توانست تماس بگيرد وقتی . سياه وتاريکی بود که زنده ياد شوکت خليل به خانه رسيد

وچه را باز کردم در سيمايش پريشانی عميقی را مشاهده دروازه ک. پرسيدم خليل، خيريت است؟ گفت چيزی نيست ، گپی نيست. کردم

. گفتم رفقا دستور داده اند که جمع شويد و منتظر دستور باشيدپرسيد دراين جا کسانی جمع شده اند؟ گفتم بلی در حدود ده رفيق در

اطر خوردن برای شان آماده کرده گفت چيزی به خ. منزل باال هستندشوکت . ايد؟ گفتم بلی مادرم شله پخته ، همرای ترشی می خوريم

قهرمان که سرا پا در فکر و اندوه غرق بود، داخل خانه شد تا پسر يگانه خود، عثمان جان شوکت خليل را که درآن وقت نه ماهه بود،

بود که چند دقيقه يی نگذشته. ببيند ولباس خود را عوض نمايدخواهرم سهيال ، خانم شوکت خليل برايم گفت ، شوکت بسيار پريشان معلوم می شود، چی گپ است؟ برايش گفتم فردا قرار است تا قيامی

... " عليه باند امين صورت بگيرد

پندارنو

Page 122: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

122

خليل آن شب با لباس کريمی رنگ شوکترفيق مصدق می نويسد که . خويش در روی حويلی قدم می زد و پيوسته سگرت دود می کرد

تعدادی از : شب به حرف آمد وبرای من گفت ۹سر انجام ساعت : رفقای نظامی گرفتار شدند

ازنزدش پرسيدم که آدرس اين جا را می دانستند ؟ گفت بلی يکی " بايد از اين جا فرار کنی ومخفی برايش گفتم خودت . ... دوتای شان

ن ها اطمينان دارم ، چيزی را افشاء نخواهند آگفت من باالی . شویپرسيد به شما دستوری آمده است ؟ گفتم تا هنوز نی ودوباره . کرد

من رفتم به طرف . تاکيد کرده گفتم بايد فرار کنی، هنوز وقت استگذشته بود که زنگ چند دقيقه يی ن. منزل باال تااز رفقا خبر بگيرم

من که درباال بودم از باالی زينه خواستم ببينم . کوچه به صدا درآمدکه کی است در پشت دروازه؟ ديدم جوان الغر اندامی که باال پوش سرمه يی به تن و کالشنيکوف به دست داشت در عقب دروازه ايستاده و دو سه نفر مسلح ديگر در امتداد کوچه بندی ايستاده

من بااليش صدا کردم که کی را کار داريد؟ گفت شوکت خليل .بودندمن بدون اين که حرفی بزنم از پله ها پايين شدم و شوکت که . را

شوکت پشت خودت آمده : هنوز هم در صحن حويلی قدم می زد گفتم می توانی ازراه عقب خانه همسايه فرار . هنوز هم وقت است. اند

ی شان بگويی که شوکت در خانه شوکت قهرمان گفت اگر برا. کنینيست ، آن ها خانه را تالشی می کنند واين يک خطر بزرگ به

پندارنو

Page 123: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

123

. مع شده اند ومسلح هم هستند، می باشدجخودت ورفقايی که اين جا .."پس بهتر است به عوض ده نفر يک نفر برود

رفيق مصدق آن لحظات غمبار ولی سرنوشت ساز را به ياد آورده و :چنين می نويسد

باز نشد، ) دژخيمان امين ( چون چند دقيقه دروازه برروی " ... شوکت قهرمان تصميم . دونفر آن ها باالی بام بيت الخال باال شدند

گرفت که همرای آن ها برود وخواست داخل خانه شده، باالپوش و اما افراد مسلح از باالی بام . بعضی از وسايل ضروری اش را بردارد

کالشنيکوف های خويش به وی اجازه رفتن به با کش کردن گيت شوکت قهرمان خود را فدای ده رفيق به شمول . داخل خانه را ندادند

من نمود و دروازه حويلی را خودش باز کرده به آن ها مجال تالشی من موضوع را به صورت عاجل به رفقای مسؤول . خانه را نداد

را رخصت کنيد پالن اطالع دادم و ازآن طرف دستور گرفتم که رفقا اين که کی محل را افشا نموده بود ودر .... حوت کنسل است ۲۰فردا

واز شوکت قهرمان الی . موتر به حيث راه بلد آمده بود، معلوم نشدنصب شدن ليست ها در ديوار های وزارت داخله بعد از خفک شدن نور محمد تره کی که اسمش درليست اعدام شده گان درج گرديده

۲۰بر ۱۹بايد متذکر شد که در شب . ... هيچ احوالی نداشتيم بود،تعداد کثيری از بهترين کادر های پرچم شامل رفقای ۱۳۵۷حوت

ازآن جمله . ملکی و نظامی دستگير و بدون محاکمه تير باران شدند

پندارنو

Page 124: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

124

پدرنجيم نيکزاد آواز خوان خوش صدا ( يکی هم نيک محمد دالور . "بود) می کند که فعالً درهاليند زنده گی

***

ی گرامی در پيام شان وهمان طوری که امروز رفيق بارکز! آری خليل نامراد از شوکتنوشته اند، داستان مردی ومردانه گی زنده ياد

همان روزی که آگاهانه به روی مرگ نگريست، تا همين لحظه هم درميان اعضای حزب و هم درميان کسانی که حزبی نيستند ؛ ولی مردانه گی را پاس می دارند و حرمت می گذارند، سينه به سينه نقل

خليل ها شوکتفريد برای رهروان راه آمی شد و غرور وافتخار می ی واما بياييد برای يک سوال رفقای زخمی مان بارکز. هاو خوژمن

و مصدق که می پرسند چه کسی آدرس های خانه های رفقا را به . دژخيمان می سپرد ، پاسخ بيابيم

درنوشتهء بارکزوی گرامی خوانده ايم که سه تن از رفقا نسيم جويا، ذبيح زيارمل و حضرت همگر عضو ارتباطی خوژمن بودند و آدرس

البته همه می دانند که ازاين ميان رفيق . انه شان را می دانستندخحضرت همگر و نسيم جويا دراختفا به سر می بردند و ارتباط شان

حال يک رفيق می ماند که فعال بود و . با رفقای شان قطع شده بودمن گناه کسی را به گردن نمی گيرم ؛ اما . آفتابی و مقرب درگاه

بنابراين، اين . بود هرا هنوز امين تف نکرد می های ناپايدارچپر

پندارنو

Page 125: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

125

رمزی است که بر قلبم يکی از همان زخم هايی را وارد می کند که به همان زخمی که روحت . گفته ء صادق هدايت به کسی نمی توان گفت

. را مانند خوره می خورد و می تراشد

:در پای يادواره ارزشمند مصدق عزيز اين ياد داشت هم آمده است

که خودم تا سرحد ۱۳۵۷حوت ۲۰طرح قيام ! رفقای عزيز" .. زيرا باند امين . مرگ حاضر به هر نوع فداکاری بودم، منطقی نبود

از همان آغاز قيام ثور پالن برچيدن پرچمی ها را از حزب و دولت داشتند و طی ده ماه تمام کادر های پرچمی ها را به خصوص در بخش نظامی شناسايی کرده و حتی کروکی منازل شان را جمع آوری

با . بودند وبه خاطريک حمله عمومی منتظر يک بهانه بودندنموده وصف اين که دستگيری رفقا به شکل انفرادی جريان داشت وازجانب ديگر اتحاد شوروی وقت که يگانه تکيه گاه حزب ديموکراتيک خلق افغانستان بود، باالی خلقی ها وباند امين حساب

برای باند امين بود می کردند وسفير شدن رفقای رهبری بهانه خوبی به خاطر کشتار دسته حمعی کادر های پرچمی به خصوص در بخش

درهمان شب يک جا رفيق ازافسران قوای هوايی ۱۳( . نظامیرفقای مسؤول درآنوقت بايد درزمينه روشنی انداخته ) تيرباران شدند

و به پرسش هايی که چه کسی دستور قيام داد و به اساس چه و کدام قوت ها؟ و چطور پالن قيام افشا شد و کی ها محاسبه باالی

)درآن نقش داشتند؟

پندارنو

Page 126: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

126

ی وبارکز. بلی اين پرسش ها نزد هررفيق حزبی ما موجود استعزيز نيز درپيام امروزی شان ياد آور شده اند که همه شان درهمان

حمل تير ۶حوت دستگير شدند و بنابر برخی اطالعات در ۲۰شب . باران شدند

دالملک لکنوال گرامی نيز نگاهی روشنگرانه يی دارد رفيق عبخليل و در پای اين نوشته ارزشمند شوکتدرمورد پايمردی زنده ياد

: چنين می نويسد

. رفيق شوکت خليل قهرمانی بود که روحش را شاد می خواهيم " ... نيک محمد دالور شهيد ديگری است از قافله رفقای سربه کف

مد دالور پسر ارشد دگروال دالور درزمان داکتر نيک مح. گرفتهء مارفيق . شهيد نجيب هللا، سنا تور بود که منزل شان مخفيگاه رفقا بود

. گرانقدر اسدهللا کشتمند نيز در دوران مخفی در همين جا مخفی بودمد نور حرفيق شهيد نيک محمد دالور را يک جا با برادر رفيق نور ا

دستگير نمودند که درهمان روز بعد -اسمش را فراموش کرده ام -از شکنجه های فراوان به دستان ناپاک پولپوت های امينی جام

..."شهادت نوشيد

رفيق ديگری که نصيراحمد دستگير نام دارد و يکی ازهمين زخم های ناسور را دربغل ، اين کومنت را درهمان جا وبه همان ارتباط

: نوشته است که من فشرده آن را تقديم می کنم

پندارنو

Page 127: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

127

ما درآغاعلی شمس . ساله بودم ۱۷درآن زمان من نو جوان " ... منشی ( رفيق فريدون نزديک های شام بود که.. زنده گی می کرديم

به خانه آمد و برايم گفت که ما يک وظيفه داريم وبايد به ) گروپ ما بدون پرس وپال فقط باالپوش خود را گرفته وبه مادرم . جايی برويم

باالخره به شهرنو به منزل يکی از دوستان ما به . احوال دادم ورفتيمحضور به هم نام سالم الدين رسيديم که چند تن ديگر نيز قبالً

محصوصاً از . ازچهره های همه تشويش هويدا بود... رسانيده بودندصاحب خانه که برادر کالن شان رفيق صالح الدين پيوسته در رفت و آمد بود وهرچند لحظه از کنار پرده بيرون را که کاکای شان پهره

شب يکی از ۹خالصه حوالی ساعت .... می کرد، نظاره می نمودمد و آل ما که فکر می کنم رفيق همايون محبوب بود، رفقای مسؤو

اين مقدمه . به صورت انفرادی پراگنده شويد. وظيفه ختم است: گفت . يق مصدق است منظور رف( که من نيز مانند شما برای آن بود

اين تصميم گيرنده کی بود؟ باالی کی و کدام : سوال کنم ) يمی ظعتفاده سازمان ديموکراتيک با قوت هه، محاسبه کرده بود؟ آيا اس

... "سال برای چنين وظيفه جنايت نبود ؟ ۱۸جوانان زير سن

***

فردا شب نگاهی خواهيم انداخت به ياد داشت های رفقا عظيم بابک و ظهير جمشيد درمورد زنده ياد ياسين و برخی ياد داشت های ديگر

!درمورد روز گار سياه امين ودرد ها وزخم هايش

پندارنو

Page 128: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

128

***

می گويدفانی .زنده ياد ر

د�م�و � � �د، �ون �د و � پ�ش آ�

و�ت� �دام صاع�ه ما را ��ن م�و �

زد �ون�ی �� ا�ن کاروان � � م�ود�

دا�و�تآ�ش � ��ی� �ا� م���

را ما �ی راج � � � �د م�و ی

د و ��د �و�ت �� دکا� � �و�

) دزد های قافله راکه من شناخته ام (

پندارنو

Page 129: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

129

:زهتاب گرامی درمورد رفيق نسيم جويا جنين می نويسدرفيق سروررفيق جويا در زمان حاکميت رژيم غرقه به خون آن مرد مؤقر ... "

درمنطقه آقا علی شمس که دران برهه ما هم درآن جا زنده گی می شبی را به ياد دارم که خطاب به من . کرديم، مسؤول ارتباطی ما بود

ديگر نخواهيم ديد . گفت که اين ديدار ، آخرين مالقات ما خواهد بودبعد . گه به آدرسم نيايند و مواظب خويش باشند وبه رفقا گوشزد کنيد

ديگر وی را نديديم و درآن ۱۳۵۸از همان شب سياه الی ششم جدی وقت دستور همين بود که رفقا يک يک نفربا مسؤورلين تماس

... ".باشند داشته

اميدوارم با اين توضيح و روشنگری هايی که رفقا ودوستان انجام " ناپايدار " درزمينه به ميدان کشيدن چهره های پرچمی های

اما . خواهند داد،؛ ما وشما نيز دزد های قافله خويش را بشناسيماز گرامی کشتمند بزرگ است " پرچمی های ناپايدار " ترکيب مقبول

شان به " های سياسی ورويداد های تاريخی ياد داشت " که از کتاب

:رديمگرفته ام بر گعاريت

درباره زنده ياد حشمت خليل جوانمرد رفيق عزيز سلطان آشنا نيز ياد واره يی نوشته اند که به پندار من برای معرفی توانايی های

ازجمله تن دادن به مناظره روياروی با حريفان -بيشمار اين مبارز ، کمک -ايديولوژيک و مجاب ساختن آنان با حربه منطق واستد الل

پندارنو

Page 130: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

130

:بزرگيمينمايدمعلمی به نام شوکت خليل که مضمون . بود ۱۳۵۳بهار سال " ...

فزيک را تدريس می کرد به تازه گی در ليسه وکيل شهيد شهر همه جا صحبت از وی وشيوه تدريس او بود که . پلخمری آمده بود

ن را ثبوت احکام آفزيک رابنياد علوم می دانست ودستآورد های اخوانی و فارغ فاکولته شرعيات ، مدير مکتب مان را که . ماترياليزم

ديکتاتور و انسان مضر بود وازهر خوب وبد ی که درمکتب اتفاق ) حسن يار( می افتاد ، بالفاصله به ولسوال بيسواد ولی ديکتاتور

با آمدن شوکت خليل و سر بی هراس او شور و . ... گزارش می دادجلب شعف بی مانندی ميان اعضای سازمان های سياسی به خاطر

جوانان . ديده می شد نوجذب جوانان به صفوف و سازمان های شاو تک تک به حزب اسالمی ) پرچمی ها ( دسته دسته به جنبش چپ

برهم خوردن تعادل اين مراجعين به نفع يک حزب . رو می آوردنداعضای حزب ديگری را چنان خشمگين می ساخت که دست به

اين ماجرا جويی ها غالباً حزب آغاز گر. برخورد فزيکی نيز می زدندمعلم سپورت ما که غير حزبی بود روزی در نوت . اسالمی بود

چند . سپورت نا آگاهانه از مارکس وانگلس نقل قول کرده بودروزبعد ازاين ماجرا گلبدين حکمتيار همراه با سيف الدين پسرمال نصرالدين که درآن هنگام نسبت به گلبدين مقام باالتر در حزب اسالمی داشت به مکتب مراجعه و معلم سپورت بيچاره و بی خبر ما را درپيشروی مکتب زير قين وفانه گرفتند که چرا در نوت سپورت

پندارنو

Page 131: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

131

ين و سيف الدين داز کمونيست های بی خدا نام برده ای؟ درکنار گلبپسران دوکتور انور که جوانان رشيد سپورتمين و يک سر وگردن از

ر بودند ، نيز قرار گرفته بودند که در صورت بر ساير متعلمين بلند تمعلم سپورت بيچاره خونش . خورد فزيکی حريفان را تار ومار کنند

ما که به تازه گی به عضويت . خشک شده وخالص گير می پاليدحزب درآمده بوديم، هنوز آماده گی کافی برای بحث و مشاجره

يل شهيد از راه درهمين گير ودار بود که شوکت خل. ... نداشتيمزنده ياد چنان بحث داغی را با ايشان بدون توجه به گردن . رسيد

کلفتانی که در کنار آن دو قرار داشتند، به راه انداخت که هردو پس . از نيم ساعت مباحث سرافگنده و شکست خورده محل را ترک گفتند

يادش گرامی ونفرين . او سمبول شجاعت، صداقت وفداکاری بود .که خون اين انسان پاک ووطندوست را نا جوانردانه ريختند برآنانی

"

***

درمورد برخی از مخفيگاه های حزبی و سيما های شجاع و سربه

کف گرفته حزب ما که منازل شان را ماه ها دراختيار رفقای حزبی ما گذاشته بودند ودرحقيقت با دليری به چشمان مرگ نگريسته

ی از خود به ياد گار گذاشته اند، متأسفانه وحماسه های به ياد ماندنمعلومات ما جسته و گريخته است و تا هنوز شمار دقيق ، محالت و

پندارنو

Page 132: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

132

مناطق و نام های بزرگمردانی را که خطر کرده و حتی حاضر شده اند که در کنار خانواده های شان چند تن رفيق حزبی شان را نيز جا

ايی که اينک اين جا و آن اما رفق. دهند و خدمت کنند، معلوم نيستجا دراين مورد می نويسند، درحقيقت، نخستين گام ها را برای

روشن ساختن تاريخ آن دوره سياه و مبارزه فرزندان اصيل از آن جمله اند ر فيقی شير صارم . وراستين حزب ما انجام می دهند

و رفيق مصدق و اميدوارم که آرام آرام شاهد روشن شدن راز ها . باشيم های فراوانیورمز

من نوشته دريکی از کومنت هايی هايی که رفيق عظيم بابک برایبودند معلوم می شود که خانه رفيق ياسين بنگش درشيوه کی نيز

.محل اختفای برخی از رفقای ما بوده استرفيق بابک دريکی از کومنت های شان ازمن پرسيده بودند که آيا

شيوه کی ودوستش بود، می که از رفيق را به نام ياسين بنگشنوشته بود که گمش کرده وسال ها می شود که از وی . شناختم يا نیدرپاسخش نوشتم که من يک ياسين را می شناختم که . خبری ندارد

داماد برادرم بود و چند سال پيش درعمليات در واليت وردگ در يک ظهير اما رفيق. نبرد رويارروی با مجاهدين سابق شهيد گرديد

: جمشيد که دوست رفيق بابک را می شناسد ، چنين نوشتياسين دوست ورفيق دوران جوانی و ! عظيم بابک گرامی .."

چرده . برادرانش انارگل واگراشتباه نکنم بادارگل. عسکری ام بودصدايش می " فاسينوبنگورا . " سياهش را به شوخی می گرفتيم

پندارنو

Page 133: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

133

" !يادش گرامی باد.. کرديم

:ابک نوشترفيق برفيق ياسين بنگش همان ياسين سياه، . ظهير جمشيد گرامی.."

او پس ازپلينوم هژده حزب برای . شهيد گلگون کفن حزب استپس از . همبسته گی رفقا و سازمان مخفی دور دوم سخت رزميد

استيالی شورای نظار هم بادارگل و هم خودش به گونه ناجوانمردانه آن ياسين شهيد ديگر . ... هادت رسيدندتوسط باند قسيم فهيم به ش

يعنی داماد برادر همان است که رفيق محترم نبی عظيمی نوشته ، "..روابط من باهردو ياسين روابط دو برادر بود. شان

***

- کی تره دوران در پرچمداران که هايی خانه و محالت ارتباط به اشکال از يکی که زيرزمينی مبارزه وبه شده مخفی ناگزير امين

چنين بابک عظيم رفيق بودند، پرداخته است، مبارزه دشوار بسيار : نويسد می

دوران در پرچمداران ارزش با های مخفيگاه از يکی کی شيوه" ... شد، می پنداشته مخفی سازمان گرداننده که رزمجو ظهور.. بود امين

افسر لطيفی امين رفيق درخانهء جدی شش تا اختفا دوران شروع از ها بعد. کرد می گی زنده آلمان بريمن شهر باشنده فعالً ، ملی گارد

پندارنو

Page 134: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

134

يا مموزايی دهکده در لطيفی رفيق خانه. پيوستند او به ديگر تعداد -.دارد شهرت ها مموزای به محل مردم دربين( زايی محمد هم شايد

از يکی ثور هفت تا کی شيوه ليسه. بود کی شيوه مربوط) عظيمی پرچمدار شاگردان و معلمان بيشترين دارنده کابل واليت های ليسه از نسلی و بود معلم ليسه درآن عريف عبدالرزاق رفيق. بود

با که بودند يی شعله ليسه معلمان اکثر. داد پرورش را پرچمداران می يادم که ها آن شرافت. داشتند نيک بسيار روابط پرچمداران

ژرفا پرچمداران با ها ييست مائو خصومت کردم نمی فکر آيداصالً . " کند پيد

عزيز داوری نجيب جناب ، گرانمايه بابک رفيق های حرف تاييد با از کی شيوه مکتب که هنگامی از که اند نوشته پيامی در نيز

های فاکولته فارغان گسترده حضور يافت ارتقا ليسه به متوسطه های چرخ که شد باعث استاد حيث به کابل پوهنتون وادبيات ساينس . درآيد حرکت به مذکور درليسه فکری تحوالت

کيميا، معلم عزيزالدين استاد مانند استادانی که نويسد می سپس که فزيک معلم غفوری غزيز استاد و رياضی معلم الدين کرام استاد

بل بودند؛ پيشتاز آموزش امر در تنها نه داشتند يی شعله تعلقات و تقل از جلوگيری و حقدار به حق دادن راستکاری، درصداقت،

: بودند ديگران سرآمد نيز نقالی

پندارنو

Page 135: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

135

امين هللا حفيظ چرا که خورم می حسرت اوقات بسياری من... " ايديو تفکر طرز از گذشته را ووطنپرست صادق های شخصيت نينچ

در مرا که استادانی از يکی. سپرد اعدام جوخه به شان لوژيکی نام به بود استادی نمود، رهنمايی خيلی مقاالت و داستان امرنوشتن

هنرمندان وازجمله کرد می تدريس را دری مضمون که حبيب شفيع آرشيف در هايش آهنگ از بعضی شايد. .بود هم افغانستان راديو هللا حفيظ هم را شخص همين مگر... باشد موجود افغانستان راديو صد و حيف. کرد اعدام بودن يی شعله جرم به نابکار و خاين امين " !! حيف

امتياز ياد زنده درباره صارم شيرمحمد رفيق از ديگر داشت ياد از برخی مقاومت و ها گاه مخفی از يکی محل شدن افشا حسن،

های شکنجه دربرابر ما حزب ومرد زن وسرفراز نستوه پرچمداران : دژخيمان

دارم آرزو و است خودم وبرداشت نظر نويسم می من چه آن"... بيان را ماجرا واصل دقيق بودند، قضايا درعمق خود که رفقايی

ارزنده نقش خواهند می هست، که هردليلی به تعدادی. دارند آنان. دهند جلوه کم مخفی درمبارزه را حسن امتياز ياد زنده واساسی

افراد همين که ديديم هم بعد چه چنان. دارند را خود مشخص اهداف عمل ميدان از را حسن امتياز ياد زنده که کوشيدند امکان آخرين تا دربلغاريا سفير صفت به که. شدند هم مؤفق و دارند نگاه دور به

اززبان هم را ها روز آخرين در گاه مخفی شدن افشا. شدند مقرر

پندارنو

Page 136: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

136

رفيقی مقاومت دادن دست از اثر به که شنيديم رفقا از بسياری به ازرفقا زيادی وتعداد گرفت صورت امين باند شکنجه درمقابل

جان ثريا قهرمان خانم دو مقاومت از. شدند زندانی و افشا دليل همان مقاومت قهرمانانه اخير تا که دانند می همه هم جان ظاهره و پرليکا. بکشد بيرون نتوانست جالد امين باند شان دهن از حرفی و کردند

رفيق است، نکرده ياد رفيقی هيچ هاست سال که رفيقی از همچنان نزديک بسيار اش چهره شباهت که عبيد شاه رفيق. است عبيد شاه گفتند می کام گران شکنجه درموردش بود، کارمل ببرک ياد زنده به

نکنم اشتباه اگر. است گنگه ولی گرفتيم را کالن خوب پرجمی يک هايی گفتنی شکنجه درزمان نيز وی آلود خون ازپيراهن رفيقی .." داشت

: ها يادواره برگه در الم آصف جنرال رفيق داشت ياد

درکودتای که را گلبهاری شهيد عبدالرحمان دگروال نيز من" ... پرچمدار يک که شناسم می داشت اشتراک ۱۳۵۲ سال سرطان ۲۶

دژخيمان و گردان شب طرف از شبی.بود، دوست مردم و درايت با باز و شد وبرده دستگير قلعه مهتاب واقع منزلش از امين - کی تره

" نگشت

: ها واره ياد برگه در الدين شجاع شجاع مان فرزانه رفيق داشت ياد

ساکنان اشرف ومحمد طاهر محمد ظاهر، محمد هريک رفقا" بودند کال پوليتخنيک سوم سال محصلين هرسه که استالف شورابه

پندارنو

Page 137: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

137

ازطرف نامه شب پخش ريانجدر ۱۳۵۷ حوت ۲۰ - ۱۸ تاريخ به ." رسيدند شهادت وبه گرفتار) ؟ اليق( المجدد - امين باند

نهضت تاريخ درآيينه تابناک شان خاطرات و باد گرامی شان ياد .وطن روشنفکری

***

جهت قدر گران ودوستان رفقا های داشت ياد کردن دستچين برای ازآن پيش اما. گردم برمی زودی به ها نوشته زنجيره دراين ثبت : توت يکه در اختفا دوران دشوار های روز از کمی

تمامی که سياه دوران آن های قصه از و گويم می ازخود که هروقت قصه ، شد می شب که همو. افتم می گو قصه شهرزاد ياد به ندارد،

شد، می نزديک اوج به که داستان و گفت می و گفت می ،گفت می شاه. انداخت می خواب ياد به را شنو قصه پادشاه و کشيد می فاژه ديگر روز يک و. کرد می فراموش را کنيزک وکشتن شد می غافل

سر عشق قصه شهرزاد منتهی. افزود می گو قصه آن گی زنده بر و عشق راهی دو در که هايی ماجرا و غرايب و عجايب از و کرد می

اش همه ، ما های قصه اما گفت؛ می قصه آمد، می خطرپيش شدن گور به زنده از ها، آدم گروه گروه شدن ازکشته است، حکاياتی

از ها، شکنجه از.ها کوچه و ها سرک گرفتن خون رنگ از ، ها بينوا هزاران افگندن ها باستيل به و ها دادن برق ها، کشيدن ناخن

ياد به بالفاصله آيد، می يادم به که شهرزاد. سرزمين اين وبيگناه

پندارنو

Page 138: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

138

و صندلی پته. سخت و سرد های زمستان ياد به. افتم می نيز پدر صحافتی و قطع عجب و بود ضخيمی کتاب عجب. ليله الف کتاب

زرد کاغذ با عرض سانتی ۲۵ و طول سانتی ۳۵ ازکم کم. داشت. رسيد نمی زورم. کنم بلندش توانستم نمی ها وقت آن. اخباری رنگ

از را کتاب آن پدرم. کردنش بلند طلبيد می بازو زور و بود سنگين روز که بازاری همان از. بود خريده کابل کتابفروشی بازار

ازشيفته و بروبيايی و داشت دکانی نيز عشقری صوفی وروزگاری وی ازنزد را کتاب هم شايد. بود پدرم هم يکی هايش سروده گان

شب. نسواری ازبخمل ، بود کرده پوشش جا همان در و بود خريده و گوش سراپا ما و خواند می را نآ قصه يک هرشب زمستان های

گفتيم می سخن هم با خواندنش هنگام اگر هيهات. بوديم می خاموش گوشمالی يک کم دست و بود محض کفر که دنخندي. نجوا به حتی ،

و قروت کچری ياد. خير به وروزان شبان آن ياد. داشت آستين در شما دانم نمی. صندلی روی مغز چهار و توت و جلغوزه و الندی پلو دار تمام شوم، می حاضر گهگاهی که بگويم اگر ، گفت خواهيد چه

بيغمی دل و آرامش به يی لحظه برای درعوض و بدهم را خود وندار يابم دست روزگار آن

گی زنده جا دراين. ام برگشته کی ازشيوه که شود می هفته يک برچوکی هنوز امين. رود می پيش به ورادعی مانع هيچ بدون

که همين. است مستغرق قدرت نشه در هم هنوز و نشسته پادشاهی پاچا، گل دخترک رسد، فرامی شب وسی هشت ساعت های خبر وقت

پندارنو

Page 139: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

139

هوايی ميدان باالی مجاهدين حمله در بود شده گم ساعتی که همو بعد دقيقه چند گويد، می پدرم گويد، می و آيد می ما اتاق به کابل،

دخترک. دهند می نشان را امين هللا حپيذ. شود می شروع خبرها می خنده به. کند می تلفظ" پ" را" ف" حرف ها پرخی مانند مانند درست. امين هللا حپيذ: گويد می. بگو امين هللا حفيظ: گويم و مرز را مرغ و گويد می تو تو شاه را کوکو شاه که اميد پسرم :توتو شاه های مرز اين دارد يی قصه عجب

گيرم می کمک ها ازديوار. يابم نمی را عصايم. خيزم برمی ازجايم وسفيد سياه تلويزيون که بزرگی اتاق. پاچا گل اتاق به روم یم و

نشانه نباشد، که هيچ و اند گذاشته جا همان در را روسی اينچ بيست می شروع ها خبر. خانه صاحب تشخص و بلند فرهنگ از است يی

با امين هللا حپيذ مصاحبه ارتباط به است خبری خبر، نخستين. شوند توانايی و افغانستان اردوی درمورد داخلی و خارجی ژورناليستان

يی سرمه دريشی امين. يمژر ضد های نيرو برابر در آن رزمی های گردن به رنگی سرخ نکتايی پوشيده، را معروفش دار خط رنگ

موهای و کشيده سرمه را چشمانش زده، ازته را ريشش اويخته، تلويزيون کمره برابر در خرم و خوش کرده، شانه را سياهش مجعد

. هالکواست و چنگيز همزاد انگار که گرفته پوزی چنان و نشسته نشسته خون به و گستاخ دوچشم آن با و گويد می دروغ پشت دروغ

می تلويزيون بيننده هزاران چشم به جيايی و شرم هيچ ،بدون اش آراسته مؤقر مرد آين گويد می هم هايی دروغ عجب اما و. نگرد

پندارنو

Page 140: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

140

کند می تصور هم شايد! ديگر حيا بی و است سفيد چشم. وپيراسته تعداد وی از نگاری خبر مثالً . نان وخودش خورند می کاه مردم که

می ملکی های بخش ودر ارتش در را) شوروی( روسی مشاورين و ملکی تن ۷۹۹ جمله ازآن. تن هزار يک گويد می امين. پرسد حقير بنده اين خداو خود نداند، کس هيچ اگر اما. اند نظامی تن ۲۰۱

در نظامی دربخش تنها شوروی مشاورين تعداد که داند می وفقيرش دوران درآن که نظاميانی. بود تن ۳۰۰۰ از بيشتر امين دوران راس از که آورد خواهند ياد به اند، رسته مرگ کام از و کرده خدمت مستقل، کندک قوماندان تا وزير شخص از يعتی اش قاعده تا اردو

که ها دروغ اين. داشتند شوروی نظامی مشاورين خويش درپهلوی شود، می گفته انداختن درغبغب باد وبا سفيدی چشم و وقاحت با

روم می و سازند می مکدر را خاطرم صفای اگيزند، برمی را خشمم پدر بايسکل مانند که را مانده سبيل چوب عصا اين که اميد سراغ به

هرچه که است کرده ونيست گم درکجا ، رسيده ارث به من به پدرم. سر ويک دارم کار ويک هزار صبح آخر.يابم نمی کنم، می جستجو

. بدانم را رفقا دساتير ،.بدهم گزارش. ببينم را وفامل. بروم شهر بايد ، بخرم کابل مندوی از را خانه ضرورت مورد خوراکه مواد کمی

و بپرسم را زندانی رفقای احوال و بزنم مجيد جان کريم به سری کار همه شود،اين نمی که عينک و وريش چوب عصا بدون. برگردم

شود؟ می. داد انجام را

***

پندارنو

Page 141: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

141

را پرده های پشت.نيست جا درهيچ اميد. شوم می اميد درجسجوی روی بام روی تخت، زير خانه، آشپز ، خواب اتاق.نيست ، پالم می

می را او نه اما پالمش؛ می ، دهد می قد عقلم که هرجايی و حويلی اما. شوم می پريشان. را ومادرش خواهر نه و را عصايم نه ، يابم

درپرتو بعد. شنوم می را صدايش نخست که کند نمی دوام ام پريشانی من عصای با که بينم می را او سايه ، حويلی رنگ کم های چراغ

داخل و انداخته پيش به کنان تهديد را خانه صاحب مرغ تا چند چنان و اند دنبالش به کوکو شاه و مادرش و آرزو. گردد می حويلی

گپ چه پرسم می ازايشان. ناپيداست سرش آن که است وقالی قيل های مرز: "دهد می جواب همه عوض اميد بوديد؟ رفته کجا ، بود و پيچد می خود به خنده از کوکو شاه بانو ،."بودن گليخته توتو شاه گويد می اميد. کوکو شاه های مرغ بگو خاله جان: گويد می اميد به( مرز اما ؛ يابد می ادامه وتسلسل دور اين و توتو شاه های مرز:

!وخالص بس و دارد لنگ يک اميد) مرغ

. کشم می دست رشيدش برپيکر و رسم می عصايم به من سرانجام کنش بد روزگار و روز اين در بديلی بی غنيمت و است ستره و پاک

و خشک دريا آب و شد می شق دريا موسی عصای با اگر زيرا. ولشکر ال ولی ؛ گذشتند می دريا اعماق از پيروانش و موسی عصای با شد، می غرق نيل دريای در وبرگش ساز تمام با فرعون

توانستند نمی و شد می کور نابکار های امينی و امين چشم نيز من بينا ؛ نيست کور ريشو عينکی دست به عصا آدم اين که کنند تصور

پندارنو

Page 142: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

142

انديشه و راه گان خورده قسم از يکی جز به نيست کسی و است ! بزرگ کارمل ببرک

وفامل منزل به حد از بيش احتياط يعنی بازی قواعد مراعات با خانه دانم نمی. نيست کسی. بينم می را طرفم چهار. شوم می نزديک

زنگ خواهم می. ام مدهآ قبلی قرار بدون زيرا. ازخانه بيرون يا است رفيق گويد می. شنوم می را اش سرفه صدای که بفشارم را دروازه مرا اش خانه دوم ازمنزل که شود می معلوم پس. شو داخل عظيمی

چرا: گويد می ، پرسی احوال از پس. استقبالم به است آمده و ديده کی شيوه از که داشتم خبر گويد می آمدی؟ جا اين به قبلی خبر بدون

روانش آيد، می ازغزنی فردا يا امروز مدحا گل رفيق. ای برگشته ارتباط بامن که رفقايی با حزبی کار درمورد را وفامل. کردم می

شش العضويت حق افغانی وبيست صد يک. دهم می قرار دارند، صد يک شود می من العضويت حق. سپارم می بدو را نظامی رفيق

. آورد می احمد گل رفيق را غزنی رفقای از گويم می. افغانی وچهل رفيق ارمان به اش دروفاداری. است آگاهی و جوان افسر احمد گل

گان بسته و.... اش خسربره. ندارد جود و يی شبهه هيچ کارمل به متعهدی های پرچمی و کرده پيروی راه درهمين همه نزديکش

.يندآ می نظر

می صحبت زيادی خوشبينی با رهبری رفقای بازگشت درمورد وفامل متقاعد شوروی دوستان که دارد وجود هايی سگنال گويد می و کند روند از گويد می او. اند شده کشور به کارمل رفيق بازگشت به

پندارنو

Page 143: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

143

آگاه ها سگنال ازاين نيز امين هللا حفيظ که آيد برمی چنين حوادث می. است گرديده اعتماد بی ها شوروی بر بديسنو وازمدتی شده به را مفاهمه راه تا است صدد در که دهند می خبر ما منابع گويد

نيز مجاهدين با و نمايد باز پاکستان و امريکا با پنهانی صورت داليلی چه بر بنا پرسم می. کند آغاز گفتگو طريق از را آشتی پروسه

شايد ، است گری يلهح و کارکشته آدم او ايد؟ رسيده نتيجه اين به چندی گويد می. نباشد بيش فريبی يک و بازی جزيک همه ها اين

به مطبوعاتی مصاحبه دريک امين بوديد کی درشيوه شما که پيش يار چهار اختفای محل از پرسيد که غربی ازژورناليستان يکی پاسخ

) ومزدوريار سروری اسدهللا گالبزوی، وطنجار،( کی تره باوفای شده پنهان شوروی درسفارت آنان بگويد که نکرد جرأت داريد؟ خبر امين و کرد تکرار را سوالش ورناليستژ. حوالی درهمين گفت. اند که شد سوال وی از وقتی مصاحبه درهمان. رفت طفره ديگر بار او مريضی که نيستم داکتر من: گفت درگذشت مرض کدام به کی تره با نزديکی برای امين اقدامات درباره اما. باشم داده تشخيص را

سام نيو با درمالقاتی ارجهخوزير ولی شاه داکتر غربی، های کشور و ضيا جنرال که بود گفت وی به امريکا خارجه وزارت معاون

کرده دعوت کابل به را پاکستان خارجه ووزيز دولت رييس اقاشاهی نهمچني.. کنيم حل پاکستان با را خود اختالفات خواهيم می ما. ايم

درکابل امريکا سفارت شارژدافير با امين نزديک های روز درهمين وجود هم هنوز خارجه وزارت در که رفقايی. است کرده مالقات

پندارنو

Page 144: !!من و آن مرد مؤقر

http://pendar.forums1.net �ن و آن �د �ؤ�!! ����ی ن�ی

144

سردی تا است درتالش امين رسد می نظر به که گويند می دارند درهتل رکشو آن سفير شدن کشته از پس که امريکا با را خود روابط

. ببخشد بهبود داد، رخ کابل

را وظايفی آخرين و فشارم می را وفامل دست که شود می روز نيم اسلحه حاضر درحال گويد می. پرسم می ازوی بدهيم انجام بايد که

وفحص بحث مجالس برپايی همانا وطن روشنفکران وساير ما عمده نشر و نابکار، های امينی مردمی ضد های چهره افشای جهت

می که هرشکلی به بايد هررفيق البته. است ها نامه شب وپخش باشد آماده و نگهدارد دور امين اجتنان تيزبين ديد از را خود تواند نيست دور زياد که رستاخيزی برای

ادامه دارد

پندارنو